0

وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

 
Nassersulduz
Nassersulduz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 2878
محل سکونت : آذربایجان غربی

وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

سلام بر حسين سالار شهيدان ، اسوه و اسطوره بشريت مادر گرامي و همسر مهربانم ، پدر و برادران عزيز درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشديد. چقدر شماها صبوريد. خودتان مي دانيد که من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم. غنچه هايي که هميشه در حال پرواز به سوي ملکوت اعلايند ، الگوهايي که معتقد به دادن جان براي گرفتن روح و نزديکي با خداي خويشند چراکه "ان الله اشتري من...". و من نيز در پوست خود نمي گنجم گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم سيمهاي خاردار مانعند. من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه که از خدا بازم مي دارد متنفرم. از هواي نفس... شيطان درون و خالص نشدن در طول جنگ. برادراني که در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي کرد که نوبت شهادت آن برادر رسيده است. عزيزانم اين بار دوم است که وصيت نامه مي نويسم ، ولي لياقت ندارم و معلوم هست که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام و آلوده ام. از شروع انقلاب در اين راه افتاده ام و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را تکيه گاه محکمي براي مبارزه يافتم. ابتدا درگيري با ضدانقلاب و خوانين در منطقه شهررضا و سپس شرکت در خوزستان و جريان گروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سيستان و بلوچستان (چابهار و کنارک) و بعدا حرکت به طرف کردستان و دقيقا 2 سال است که در کردستان (بانه نوسود) مي باشم و نزديک به 3 ماه است در خوزستان. مثل اين است که ديگر جنگ با من اجين شده است. خداوند تاکنون لطف زيادي به اين سراپا گناه کرده و اين که توفيق مبارزه در راهش را نصيبم کرده است و اکنون من مي روم با دنياي انتظار ، انتظار وصال و رسيدن به معشوق. اي عزيزان من توجه کنيد: 1- اگر خداوند فرزندي نصيبم کرد ، با اين که نتوانستم در طول دوراني که همسر انتخاب کردم حتي يک هفته خانه باشم ، دلم مي خواهد او را علي وار تربيت کنيد. همسرم انسان فوق العاده اي است. او صبور است و به زينب عشق مي ورزد. او از تربيت کردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پيدا کرده است. اگر پسر به دنيا آورد ، اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد ، چون همسرم از اين اسم خوشش مي آمد. 2- امام مظهر صفا ، پاکي ، خلوص و دريايي از معرفت است. فرامين او را مو به مو اجرا کنيد تا خداوند از شما راضي باشد ؛ زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد. 3- هر چه پول دارم اول بدهي مکه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مرکزي) بدهيد و بقيه را همسرم هر طور خواست خرج کند. 4- ملت ما ملت معجزه گر عصر است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي (عج) وصل کنند و در اين تلاش پيگير. مسلما نصرت خدا شامل حال مومنين است. 5- از مادرم و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي کنند هيچ راضي نيستم مرا به خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد.

دوشنبه 6 شهریور 1391  10:42 AM
تشکرات از این پست
ayeneh
Nassersulduz
Nassersulduz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 2878
محل سکونت : آذربایجان غربی

پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

فرزند شهيد همت گفت: انسانهاي بزرگ همواره مظلوم هستند و شهيد همت هم از همين دسته افراد بود. "محمد مهدي همت" افزود: نام حاج ابراهيم همت براي هميشه در تاريخ ايران باقي ماند و اين بسيجي‌ها بودند كه اسم همت را جاودانه كردند. وي تصريح كرد: شهيد در دوران زندگي خود هر كاري را براي رضاي خدا انجام مي‌داد و رضايت خداوند برايش بسيار مهم بود، چرا كه رضايت خلق و خشنودي مردم را در رضا و خشنودي خدا مي‌دانست. وي اظهارداشت: شهيد همت به بسيجيان عشق مي‌ورزيد و در عمليات‌ها همواره به بسيجيان اهميت مي‌داد تا مبادا خسته و گرسنه بمانند. وي خاطرنشان كرد: شهيد همواره عشق به خط اول جبهه و مقدم داشت و در جبهه با خدا عهد كرده بود تا به مقام اولياء الله شدن نرسد از دنيا نرود. وي به روحيه دينداري شهيد اشاره كرد و گفت: او هميشه غرق در عرفان و ايمان بود و هيچ گاه به پست و مقام اشاره نمي‌كرد. ولي‌الله همت برادر شهيد همت گفت: شهيد همت مشتاقانه براي پيروزي انقلاب تلاش مي‌كرد. مهدي همت اظهارداشت: روحيه معنوي وعرفاني از دوران كودكي در او پديدار بود و در زمان نوجواني با هم سنين خود از نظر ايماني و اعتقادات مذهبي بسيار تفاوت داشت. وي خاطرنشان كرد: همت همواره در زمينه‌هاي فرهنگي به خصوص مسائل ديني فعال بود و براي تشويق جوانان از حقوق معلمي خود كتاب تهيه مي‌كرد. وي افزود: اين شهيد بزرگوار تمام زندگي‌اش را وقف انقلاب و مردم كرده و براي پيشرفت انقلاب از هيچ كوششي دريغ نكرد. فرزند شهيد همت در پايان گفت: همه ما بايد همواره ادامه‌دهندگان راه شهدا باشيم و از روش زندگي آنها درس و الگو بگيريم.

أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْیانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ. .

 

دانش سه قسم است: فقه براى دین، و پزشکى براى تن، و نحو براى زبان.

 

دوشنبه 6 شهریور 1391  10:43 AM
تشکرات از این پست
Nassersulduz
Nassersulduz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 2878
محل سکونت : آذربایجان غربی

پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

سخنرانی منتشر نشده ی شهیدهمت در جمع رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در خاتمه ی عملیات والفجر4
در عملیات والفجر چهار، سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که ما قادر به شناختشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.

همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر، مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست، خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد. بنابر روایات اولین قطره ی خون که بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهانش بخشیده می شود.

در زندگی بعد از مرگ، مرحله ای داریم به نام پل صراط؛ برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا. شهید این مرحله را نخواهد داشت.

با شروع عملیات والفجر چهار، ضربه ی دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می شویم، بیش از 900 کیلومترمربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می کند. همه اش این نیست که پیروزی بدهد. اگر تند تند موفقیت بدهد – می دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند تو آسمان، با ملائکه و فرشته ها پرواز می کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد، باید سختی کشید. «و مارمیت اذرمیت» فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید، خداست که تیرها را هدایت می کند. خدا می خواهد شما را که دارید می روید، صدا بزند تا حواسشان باشد چه کار می کنید. این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلاً هدف انهدام دشمن بود، برای بچه ها سخت باشد.

الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان، ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آن قدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو که بود دیدید که چند روز بعد، یک دفعه عملیات منتفی شد.

أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْیانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ. .

 

دانش سه قسم است: فقه براى دین، و پزشکى براى تن، و نحو براى زبان.

 

دوشنبه 6 شهریور 1391  10:44 AM
تشکرات از این پست
Nassersulduz
Nassersulduz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 2878
محل سکونت : آذربایجان غربی

پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

امروز سالگرد شهادت شهيد ابراهيم همت است. در طول هشت سال دفاع مقدس بسياري از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام به درجه رفيع شهادت نائل شدند ، کساني همچون شهيد باکري ها و شهيد عباس کريمي ها که آنها نيز در همين ايام سالگرد شهادتشان است.
براي تجليل از شهيد همت ، به سراغ همسر و سه تن از همرزمان او رفته ايم تا روايتي متفاوت از زندگي و نحوه شهادت حاج ابراهيم همت را بازگو کنند.

همسر شهيد همت: صبح قرار بود راننده زود بيايد دنبالش بروند منطقه. دير کرد. با 2 ساعت تاخير آمد. گفت: ماشين خراب شده حاجي. بايد بردش تعمير.
ابراهيم خيلي عصباني شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمي داني آن بچه هاي زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمي داني نبايد آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چي بگويم؟
من از خوشحالي توي پوست خود نمي گنجيدم. چون ابراهيم 2 ساعت ديگر مال من بود. روزهاي آخر اصلا نمي توانست خودش را کنترل کند. عصباني بود ، خيلي عصباني بود آمديم توي اتاق تکيه داديم به رختخواب ها که گذاشته بوديمشان گوشه اتاق. مهدي داشت دورش مي چرخيد. براي اولين بار داشت دورش مي چرخيد. هميشه غريبي مي کرد. تا ابراهيم بغلش مي کرد يا مي خواست باش بازي کند ، گريه مي کرد. يک بار خيلي گريه کرد. طوري که مجبور شد لباسهايش را در بياورد ببيند چي شده. فکر مي کرد عقرب توي لباس بچه است. ديد نه. گريه اش فقط براي اين است که مي خواهد بيايد بغل من.
گفت زياد به خودت مغرور نشو دختر! اگر اين صدام لعنتي نبود ، بهت مي گفتم که بچه مان مرا بيشتر دوست مي داشت يا تو را.
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاري کردي بچه مان هم نمي شناسدمان.
ولي آن روز صبح اين طور نبود. قوري کوچکش را گرفته بود دستش. مي آمد جلوي ابراهيم ، اداهاي بچگانه درمي آورد مي گفت بابايي د.
خنده هايي مي کرد که قند توي دل آدم آب مي شد. ابراهيم نمي ديدش. محلش نمي گذاشت. توي خودش بود.
سعي کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصباني شدم گفتم تو خيلي بي عاطفه اي ابراهيم. از ديشب تا حالا که به من محل نمي دهي ، حالا هم که به اين بچه ها. جوابم را نداد. رويش را کرد آن ور.
عصباني تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با ديوار.
رفتم روبه رويش نشستم. خواستم حرف بزنم که ديدم اشک تمام صورتش را خيس کرده.
گفتم حالا من هيچي ، اين بچه چه گناهي کرده که....
رفتنش را ديدم. ديگر آن دلبستگي قبلي را به ما نداشت. دفعه هاي قبل مي آمد دور ما مي چرخيد ، قربان صدقه مان مي رفت ، مي گفت ، مي خنديد ، ولي آن شب فقط آمده بود يک بار ديگر ما را ببيند ، خيالش راحت بشود و برود.
مارش حمله که از راديو بلند شد ، گفت عمليات در جزيره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخي هاي ما از ليلي و مجنون بي حکمت نبوده ، که ابراهيم حالا بايد برود جزيره مجنون و من بمانم اينجا؟
فهرستي را يادم آمد که ابراهيم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز يک نفر شهيد شده اند.
گفت چهره اينها نشان مي دهد که آماده رفتن هستند و توي عمليات بعدي شهيد مي شوند.
عمليات خيبر را مي گفت ، در جزيره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهيم پايين فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کيه اين چهاردهمي! گفت: نمي دانم.
لبخند زد و نمي خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چيست. بعدها يقين پيدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتين هاي گشاد و کهنه اش را توي ماشين ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهاي پوتينش را بست. بعد بلند شد رفت مهدي را بغل گرفت که با هم برويم به خانه عباديان سفارش کند ما پيش آنها زندگي کنيم تا بنايي تمام شود. توي راه مي خنديد. به مهدي مي گفت بابا تو روز به روز داري تپل و مپل تر مي شوي. فکر نمي کني اين مادرت چطور مي خواهد بزرگت کند؟
اصلا نمي گفت من يا ما. فقط مي گفت مادرت.
مي گفت: اينقدر نخور بابا ، خيکي مي شوي اذيتش مي کني. باشد؟
وقتي در زد و خانم عباديان آمد ، يکي از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را مي کشد. بخصوص براي مصطفي ، که آنجا به دنيا آمده بود و تمام بي خوابي ها و سختي هاي آمدنش روي دوش او بود اگر ابراهيم نبود. مي خواست حسابش را صاف کند با تشکرهايي که مي کرد يا عذرهايي که مي خواست.
به من گفت ، مثل هميشه حلالم کن ، ژيلا.
خنديد و رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ايستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از هميشه بلندتر به نظر مي رسيد. که چطور داشت مي رفت. که چطور داشت از دستم مي رفت و چقدر آن لباس سبز بهش مي آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ مي شد. مي خواستم بدوم بروم پيشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود مي گفتم بازمي گردد. مطمئنم.
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالاي تابوتش نمي خواستم ببينمش تا مطمئن شوم خود ابراهيم است. مي خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و مي تواند ابراهيم نباشد و مي توانم باز منتظرش باشم. اما نمي شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسي مرا مي ديد ، مي فهميد حال عادي ندارم و خودم هم فکر نمي کردم زنده بمانم. يقين داشتم تا چهلمش زنده نمي مانم. قسمش مي دادم ، التماسش مي کردم ، به سر خودم مي زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتي مي ديدم هنوز زنده ام مي گفتم من هم برات آبرو نمي گذارم که بي من رفتي ، بي معرفت.
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمي کردم توي سيستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها کنار گوش بچه هاي شيرخواره اش زمزمه مي کرد که از اين بابا فقط يک اسم براي شما مي ماند. تمام زحمتهاي شما براي مادرتان است.
به من مي گفت من نگران بچه ها نيستم. چون آنها را مي سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نيستم. چون بعد از عمري با افتخار رفتن من زندگي مي کنند.
مي گفتم چه حرفها مي زني تو؟ رفتني اگر باشد هردومان با هم.
مي گفت تعارف نمي کنم به خدا. مطمئنم تو مي نشيني بچه هام را بزرگ مي کني. مطمئنم نمي گذاري هيچ خلايي توي زندگي شان پيدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتي عاطفي ، تامين شان مي کني ، ژيلا.
مي گفت خدايا! من زن جوانم را به دست کي بسپارم؟
او امروز مرا مي ديد. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نيامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم چرا ابراهيم نمي آيد جلو؟
گفت از شما خجالت مي کشد. روي جلو آمدن ندارد.
خودش مي دانست ، هنوز هم مي داند ، که طعم زندگي با او را اصلا از جنس دنيا نمي دانستم. بهشتي بود. شايد به خاطر همين بود که هميشه مي گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنيا و آخرت من باشي.
مي گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گير آوردي چي؟
مي گفت قول مي دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو مي مانم.
خدا وعده بهشتي داده که به شما جفت نيکو مي دهم و من هم يقين دارم ابراهيم جفت نيکوي من است.
بعدها هم ديگر کمتر گريه کردم ، وقتي اين چيزها يادم آمد يا مي آيد.
گاهي حتي با دوستهام شوخي مي کنم مي گويم من ابراهيم را سه طلاقه اش کرده ام.
ديگر مثل قبل نمي سوزم. شايد به همين دليل بود که با چند تا از زنهاي شهيد تصميم گرفتيم برويم قم زندگي کنيم.

محسن رضايي: اولين باري که درجنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت»درس مي دادم آنجا ، شيمي ، الان هم شيمي درس مي دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نيستم که زماني قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهاي ابراهيم و خانواده هاشان.
يک بار به شوخي گفتم راه قدس از کربلا مي گذرد و راه بهشت از خانه ما.
سختي ها را اين طور تحمل مي کردم. گاهي هم البته کم مي آوردم. مثل آن بار که يکي از پسرها نيمه شب داشت توي تب مي سوخت. کسي نبود. نمي دانستم چي کار کنم. آن شب نه بچه خوابيد و نه من. دم صبح ، نزديک اذان ، گريه ام گرفت. به ابراهيم گفتم بي معرفت! دست کم دو دقيقه بيا اين بچه را نگه دار ساکتش کن!
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولي در حالتي بين خواب و بيداري ديدم ابراهيم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشيد به سرش و... من به خودم آمدم ديدم بچه آرام خوابيده. به خودم گفتم اين حالت حتما از نشانه هاي قبل از مرگ بچه است. خيلي ترسيدم. آفتاب که زد ، بي قرار و گريان ، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت اين بچه که چيزيش نيست.
حضورش را گاهي اين طور حس مي کرديم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، يقين دارم. بخصوص وقتي مي روم سراغ آخرين يادداشتي که براي من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبوديم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.
گرچه بي تو ماندن در اين خانه برايم بسيار سخت بود ، وليکن يک شب را تنهايي در اينجا به سرآوردم. مدام تو را اينجا مي ديدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدي ، که بعد از خدا و امام همه چيز من هستيد. ان شاءالله که سالم مي رسيد. کمي ميوه گرفتم. نوش جان کنيد. تو را به خدا به خودتان برسيد. خصوصا آن کوچولوي خوابيده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودي به خانه اميدم مي آيم.

اکبر حاج محمدي: ما گردان 410 بوديم ، از لشکر 41 ثارالله (ع)... صبح آن روز ، به گمانم نزديک ساعت 8 ، سيد حميد ميرافضلي و حاج همت آمدند براي بازديد خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سليماني و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمي شناختم. به من گفت بروم پيامي را از بي سيم به يکي از تيپهاي لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سيدحميد نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سريع برگشتم. نبودند! نه سيد ، نه حاجي. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همين الان رفتند. بعد فهميدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توي خود جزيره جنوبي مجنون.

مهدي شفازند: سوار بر موتورهايمان ، راه افتاديم. موتور حاج همت و ميرافضلي که ترک حاج محمدي نشسته بود ، از جلو مي رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متري بيشتر نبود. سنگر پايين جاده بود و براي رفتن رو پد وسط ، بايد از پايين پد مي رفتيم روي جاده. همين کار، باعث مي شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته اين ، کار هر روزمان بود. عراقي ها روي آن نقطه ديد کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزي پد ، تانکي را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشين يا موتوري پايين و بالا مي شد و نور آفتاب به شيشه شان مي خورد ، تير مستقيمش را شليک مي کرد. ما موتورها را با گل مالي بدنه شان استتار کرده بوديم ، با اين حال عراقي ها باز ما را مي ديدند. آخر فاصله خيلي نزديک بود.
موتور حاج همت کشيد بالا تا برود روي پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسي به من مي گفت الان گلوله شليک مي شود.
رو به حاج همت گفتم: حاجي! اين جا را پرگازتر برو! در يک آن ، گلوله شليک و منفجر شد. دودي غليظ آمد، بين من و موتور حاج همت قرار گرفت.
صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم. طوري که نفهمم اصلا چه اتفاقي افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسيدم روي پد وسط. از بين دود باروت آمدم بيرون. راه خودم را رفتم. انگار يادم رفته بود چه اتفاقي افتاده و با کي ها همسفر بوده ام. در يک لحظه ، موتوري را ديدم که افتاده بود سمت چپ جاده. 2جنازه هم روي زمين افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همين مسير آمده بودم. اينجا که جنازه اي نبود. پس اين جسدها مال چه کساني است؟ نمي دانم شايد آن لحظه دچار موج گرفتگي شده بودم.
شايد هم اين کار خدا بود. آرام از موتور پياده شدم و آن را گذاشتم روي جک. رفتم به طرفشان. اولين نفر، به رو، روي زمين افتاده بود. او را که برگرداندم ، ديدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمي شد. در يک آن ، همه چيز يادم آمد! عرق سردي روي پيشاني ام نشست. رفتم سراغ دومي که او هم به رو افتاده بود. نمي توانستم باور کنم که اين ، جسد سيدحميد است. از لباس ساده اش او را شناختم. ياد چهره شان افتادم. ديدم همت و سيدحميد ، هر دو يک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهاي زيبايشان است. خدا هميشه گفته هر کي را دوست داشته باشد ، بهترين چيزش را مي گيرد و چه چيزي بهتر از چشمهاي آنها؟!

محسن رضايي: در تماس بي سيم با فرمانده قرارگاه جزيره جنوبي ، گفتم حاجي چطوره؟ وضع اش را سريع بگو. گفت گفتني نيست. گفتم ولي تو به من مي گويي. چي شده؟ گفت همت شهيد شده! نتوانستم بايستم. نشستم... عراقي ها حتي جشن گرفتند. توي رسانه هاشان با خوشحالي اعلام کردند يکي از فرمانده هاي قوي ايران را کشته اند. اولين باري که در جنگ به کسي عنوان سيدالشهداء دادند ، در همين عمليات خيبر بود براي «حاج همت». 

أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْیانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ. .

 

دانش سه قسم است: فقه براى دین، و پزشکى براى تن، و نحو براى زبان.

 

دوشنبه 6 شهریور 1391  10:44 AM
تشکرات از این پست
Nassersulduz
Nassersulduz
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 2878
محل سکونت : آذربایجان غربی

پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

 

شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی

بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریت شان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را می شکستیم و جلو می رفتیم و می رسیدیم به جاده ای که می خورد به شهر" نشوه" عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابل مان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.

شب اول عملیات باید از روی دژی می رفتیم که تا یک نقطه ای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته می شد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور می کردند تا به میدان مین می رسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن می زدند.

دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، می ریخت.

با تعدادی از بچه های تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچه های تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچه ها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که می خواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچه ها. بعضی جاها دژ می پیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد می کرد. لحظه ای نبود که گلوله ای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچه ها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچه ها گذاشتم و آمدم...

فقط ما سه نفر مانده ایم، اگر می گویید سه نفری حمله کنیم!

آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می گرفت که پرنده نمی توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.

من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه هایی که جلو رفته اند همه به شهادت رسیده اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.

آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می گفت:" آقا از قرارگاه می گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به  این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می شنیدیم که می گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ایم اگر می گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.

شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و  بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.

آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.

آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.

جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می روند. حاج همت می گفت:" بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.

نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.

شهید همت: "مثل اینکه خدا ما را طلبیده"

در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف می فرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس می رفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جمله ای گفت که هیچوقت یادم نمی رود:" مثل اینکه خدا ما را طلبیده".

بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران می کردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا می گفتند و صدای ناله شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.

جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط  جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.

دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت

وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.

صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.

در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.

شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.

چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش"قمشه"- شهر رضای سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند".

أَلْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: أَلْفِقْهُ لِلاَْدْیانِ، وَ الطِّبُّ لِلاَْبْدانِ،وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ. .

 

دانش سه قسم است: فقه براى دین، و پزشکى براى تن، و نحو براى زبان.

 

دوشنبه 6 شهریور 1391  10:45 AM
تشکرات از این پست
ayeneh
ayeneh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 2761
محل سکونت : تهران

پاسخ به:وصيت نامه سردار شهيد حاج ابراهيم همت

خیلی زحمت میخواهد که خود را خالص کر ولی شدنی است . شهدا همین مردم بودند ولی  باید ازنفس و منیت ها گذشت ولی وقتی این کار را انجام میدهند ودریچه های معنویت به روی ایشان باز میشودو انوقت واقعا خدایی میشوند ودیگر این جهان برای آنها کوچک است .خدا توفیق این را به ما هم بدهد که خالص برای خودش شویم .

اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

دوشنبه 6 شهریور 1391  12:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها