علی اصفهانی
_ یک روز در اردوگاه با دوستم قدم می زدیم یکی از سربازهای عراقی به نام علی ابلیس که خیلی هم به ما گیر می داد و ما هر وقت برای هواخوری می رفتیم ما را صدا می زد. یک روز ما را صدا زد و ما را کتک زد و گفت: انت حرس خمینی؟ گفتم: لا،لا سیدی. گفت: انت کذاب ،انت حرس خمینی. یک ما را صدا زد و چند تا با کابل به من زد و بعد به من یک فحش داد و گفت حالا برو .من گفتم خودتی .منو صدا زد که چی گفتی؟ گفتم :الم درد (خیلی درد داشت) .بعد از آن وقت خیلی به من گیر می داد و اگه هر روز نبود یک روز در میان از او یک کتک مفصل می خوردیم.
یک آزاده هم اردوگاهی_ من هم از علی ابلیس خیلی کتک خورده بودم با اینکه شیعه هم بود یکی از بچه هاش فوت شده بود و خیلی ناراحت بود و می گفت شما بچه ام را نفرین کرده اید اواخر یک خورده آدم شده بود >علی کابلی هم سیگار را روشن می کرد و می گفت من عاشق شمایم بیا لب بگیر و سیگار را به لب بچه ها می گرفت و لب بچه ها را می سوزانند. فارسی هم خوب یاد گرفته بود سیگار روشن می کرد و لب اسرا را می سوزاند او هم خیلی پدر سوخته بود و می گفت :من فقط با کابل حرف می زنم.