***
سرگرد شهاب وقتي وارد ساختمان شد، براي لحظاتي دور و برش را برانداز كرد. كارگران مشغول كار بودند و كسي به او توجهي نداشت. جلوي كارگر افغاني را گرفت و از او درباره صاحبكارش پرسيد. جوانك با دست به ورودي پاركينگ اشاره كرد و مردي ميانسال را نشان داد. موهاي جلوي سر مرد ريخته بود، اما ظاهر مقبولي داشت، مخصوصا كت و شلوار طوسي رنگي كه به تن داشت، خيلي به او ميآمد و برازندهاش بود. شهاب در همان چند قدمي كه به طرف صاحب ملك رفت، فكرهايش را كرد و به اين نتيجه رسيد كه بعيد است چنين فردي عامل زورگيري و قتل باشد. او ساختماني را دو كوچه آن طرفتر تازه تمام كرده بود و حالا هم مجتمع ديگري را در دست احداث داشت. پس منطقي نيست با چنين داراييهايي به خاطر مقدار کمي پول خطر كند و كسي را به قتل برساند. ضمن اينكه شاكي جديد گفته بود همدست زن ناشناس، پسري 30 ساله و تنومند بود كه هيچ شباهتي به اين مرد نداشت. سرگرد محترمانه خودش را معرفي كرد و مرد كه اخلاق كاسبكارانهاي داشت، با خوشرويي پذيراي او شد. كارآگاه خيلي خلاصه و مفيد، ماجراي قتل و زورگيري را تعريف كرد و صاحب ملك كه انگار تازه متوجه شده كه در چه مخمصهاي گرفتار شده است، براي لحظاتي سكوت كرد، بعد دست در جيب فرو برد و گوشي موبايلش را درآورد تا شمارهاي را بگيرد، اما سرگرد مانع شد.
ـ به كي ميخواهيد تلفن بزنيد؟
ـ كليد آن آپارتمانها دست بنگاه است، سپردهام تا برايشان مشتري پيدا كند. ميخواهم زنگ بزنم ببينم با كليدها چه كار كردهاند.
شهاب كه احساس ميكرد دارد به قاتل نزديك ميشود، از مصاحبش خواهش كرد اين كار را انجام ندهد و به جاي آن نشاني بنگاه را به او بدهد: «شما اصلا به روي خودتان نياوريد، يك حركت اشتباه ممكن است قاتل را فراري دهد.» او جمله ديگري را هم كه مزه تهديد داشت، چاشني حرفهايش كرد: «آن وقت ممكن است براي شما هم مشكل پيش بيايد.» صاحب ملک اطاعت كرد و نشاني بنگاه را روي تكه كاغذ مچاله شدهاي را كه ته جيب عقب شلوارش فرو رفته و يك طرفش آدرس چشم پزشكي نوشته شده بود، يادداشت كرد و به سرگرد داد. ستوان ظهوري و گروه عمليات كه تا اين زمان از دور مراقب شهاب بودند، خيالشان راحت شد كه از درگيري، تعقيب و گريز خبري نيست، البته فعلا.
شهاب و ظهوري به بنگاه كه رسيدند با هم داخل رفتند. در طول راه نقشهشان را مرور كرده بودند و خيلي خوب ميدانستند چه ميخواهند و چه بايد بكنند. بنگاهدار مردي مسن بود با عينك ته استكاني. به زور حرف ميزد و از جايش تكان ميخورد. او قطعا شاگردي هم داشت، اما فعلا در مغازه تنها بود. شهاب به او گفت، دنبال خريد آپارتمان است و خانهاي چشمش را گرفته كه البته بايد داخلش را هم ببيند. او آدرس همان خانهاي را داد كه قتل و زورگيري در آنجا رخ داده بود. پيرمرد با عذرخواهي از دو مرد از آنها خواست چند دقيقهاي منتظر بمانند تا شاگردش برسد: «براي دو كوچه بالاتر مشتري برده، فكر كنم كمكم پيدايش شود.»
ده دقيقهاي طول كشيد تا چشم دو همكار به جمال شاگرد بنگاهي روشن شد. ظاهرش با مشخصاتي كه از متهم داشتند، همخواني ميكرد اما هنوز نميشد قضاوت كرد.او به دستور پيرمرد دو مامور را كه البته هويت واقعيشان را نميدانست تا ساختمان موردنظر مشايعت كرد و در آنجا خواست آپارتمان طبقه اول را نشان بدهد؛ اما شهاب گفت: «من با طبقه اول مشكل دارم، طبقه سوم برايم بهتر است.»
شاگرد جواب داد: «همه واحدها مثل هم است اين را كه ببينيد انگار همه را ديدهايد.»
ستوان دخالت كرد و گفت: «بالاخره بايد خود خانه را ببينيم يا نه، ميخواهيم كلي پول برايش بدهيم.»
حرف منطقي بود و شاگرد بنگاهي چارهاي نديد جز اينكه مشتريان را به طبقه سوم ببرد. در اين مدت تيم عمليات بيرون خانه اوضاع را زير نظر داشت و آماده بود تا به محض مشاهده كوچكترين اتفاق مشكوكي دست به كار شود.
همينكه سه مرد به طبقه سوم رسيدند، شاگرد بنگاهي متوجه شد در واحد شكسته است. جا خورد و رنگش پريد. با احتياط داخل رفت و اوضاع را از نظر گذراند. در نبود او كسي وارد آپارتمان شده بود، اما چرا؟ ترس با سرعتي جنونآميز در درون جوان رشد ميكرد و عرقي سرد بر پيشانياش مينشاند. اگر موضوع لو رفته باشد چه؟ اصلا اين دو نفر كي هستند؟ نكند از طرف يكي از طعمهها آمدهاند تا خفتش كنند؟ اگر پليس باشند چه؟ زبان جوان بند آمده بود، نگاهي به ظهوري كرد و ديد زير كت او چيزي قلنبه شده است، احتمالا سلاح بود. كارش تمام شده بود اگر همين حالا نميجنبيد، معلوم نبود چه اتفاقي برايش ميافتد.با لكنت به مشتريان گفت: «سري به اتاق خوابها بزنيد.»
دو مامور مخالفتي نكردند و جوان با اين خيال كه آنها را فريب داده است، همين كه از در دور شدند پا به فرار گذاشت. پلهها را چند تا يكي ميكرد.
آنقدر مضطرب بود كه انگار پردهاي جلوي چشمانش كشيدهاند، خوب نميديد ولي با هر جان كندني بود، خودش را به حياط رساند و در ورودي را باز كرد و به كوچه دويد اما هنوز چند قدمي دور نشده بود كه دو سلاح را ديد كه به طرفش نشانه گرفته شده است، پيشبيني اينجا را نكرده بود، ايستاد و دستها را بالا برد.
حميد قبل از اينكه به اداره آگاهي منتقل شود، در همان ماشين بازجويي شد و همدستش را معرفي كرد. دختري به اسم نجمه معروف به نازي دختري فراري بود از اهالي جنوب. حميد او را اتفاقي در ميدان آزادي ديده و طرح دوستي ريخته بود و مدتي با هم رابطه داشتند تا اينكه فكر اخاذي به سرشان زد. حميد نشاني خانه نازي را كه البته خانه مشتركشان بود، داد و يك ساعت بعد دختر جوان هم بازداشت شد.
دو متهم در اداره آگاهي به همه چيز اعتراف كردند. 12 فقره زورگيري و يك قتل. حميد گفت: «نميخواستم رامين را بكشم خودش باعث شد. با من درگير شد، گلاويز شديم و من سرش را به ديوار كوبيدم و بعد هم با چاقو به او ضربه زدم و پولهايش را برداشتيم. اصلا در نقشهمان قتل نبود، اما پيشآمد، ناخواسته بود.»
نازي هم همين حرفها را تكرار كرد. او بيشتر از حميد ترسيده بود و دو بار برايش آب قند آوردند تا سر حال بيايد. همه ترس او از اين بود كه اعدامش كنند؛ البته آن طور كه اعترافات آنها و شواهد ديگر نشان ميداد، حميد به تنهايي قتل را انجام داده بود و نازي بايد خيالش از بابت قصاص راحت ميبود.
اين پرونده هم بالاخره به هر سختي كه بود به پايان رسيد؛ اما شهاب هنوز گزارش كارش را ننوشته بود كه خبر دادند اتفاق تازهاي افتاده است و او بايد هر چه زودتر براي حركت آماده شود.
عليرضا رحيمينژاد