این جوان وقتی برای بازجویی به همراه مامور بدرقه وارد دادگاه شد، خیلی خشمگین بود و عصبی جواب میداد. همدستانش سعی میكردند انكار كنند و میگفتند شاكیان خودشان به رابطه رضایت داشتند اما این جوان سكوت كرده بود و حرف نمیزد.
پرونده را به دقت خواندیم و تفهیم اتهام هم شد.
زمان تشكیل جلسه دادگاه مشخص شد و متهمان به زندان منتقل شدند. در این مدت مادر همان پسر جوانی كه سردسته باند و در بازجوییها سكوت كرده بود، مرتب به دفتر رفتوآمد میكرد و میگفت كه میخواهد كاری برای پسرش بكند. هربار كه به شعبه میآمد، به او میگفتیم باید صبر كند تا دادگاه تشكیل شود و نمیتوانیم او را
آزاد كنیم.
یك روز این زن در حالی كه بشدت گریه میكرد، گفت اگر شما بدانید به این بچه چه گذشته است، شاید تا حالا آزادش میكردید.
وقتی این زن ماجرای زندگیاش را تعریف كرد و گفت كه این جوان در كودكیاش چه سختیهایی كشیده است، آن زمان بود كه متوجه شدیم زمانی كه او بچه بوده، شاهد تعرض دوستان پدرش به مادرش بوده است.
او میگفت: شوهرم معتاد بود و برای اینكه مواد تهیه كند، هركاری میكرد. یك شب كه خمار بود، دوستانش را به خانه آورد و من را مجبور كرد با آنها رابطه داشته باشم تا برای دو وعدهاش مواد بگیرد. پسرم شاهد این صحنه بود و خیلی وحشت كرده بود. بعد از آن دیگر نتوانستم این بچه را كنترل كنم.
این زن با لهجه محلی صحبت میكرد و گریه میكرد و ما چیز زیادی متوجه نمیشدیم، اما معلوم بود مویههایش برای پسرش است.
روز دادگاه فرا رسید و متهم ردیف اول در جایگاه حاضر شد. او به تعرض به دختران و زنان جوان كه به عنوان مسافر آنها را سوار میكرده است، اعتراف كرد و گفت از كارش پشیمان نیست. او توضیح داد كه چطور این دختران را به باغی میكشانده و آنها را آزار میداده است.
بعد از پایان جلسه دادگاه با توجه به ادلهای كه وجود داشت، متهم را به اعدام محكوم كردیم. اما آنچه برای همیشه به یادم ماند، زندگی دردناك این پسر بود. او قربانی شرایطی شده بود كه خانوادهاش برایش ایجاد كرده بودند و او انتقام این بدبختی را از جامعه میگرفت.
غلامرضا بومی ـ قاضی بازنشسته