زندگي زناشويي بايد بر پايه عشق بنا شود. اگر ميان دو طرف علاقهاي وجود نداشته باشد دليلي براي ساختن زندگي مشترك وجود نخواهد داشت.
در مورد من ماجرا كاملا متفاوت بود. من در بچگي والدينم را از دست داده بودم و با عمه پيرم زندگي ميكردم كه او هم هرگز ازدواج نكرده بود.وقتي در يك مهماني من و كلارا را به هم معرفي كردند از نوع نگاهش خواندم كه سختيهاي زيادي كشيده و همچون من دنبال تكيه گاهي ميگردد كه از تنهايي كشنده بيرون آيد.
من كه از نوجواني تنها زندگي كرده بودم و شرايط سخت زندگي درسهاي بزرگي به من داده بود دنبال نوعي از آرامش بودم كه فكر ميكردم با ازدواج به آن خواهم رسيد. وقتي به توصيه يكي از دوستانم كه كلارا را از قبل ميشناخت با او بيشتر رفت و آمد كردم تصورم اين بود كه ميتواند همان شخصي باشد كه در زندگي بهدنبالش بودهام چون نقاط مشترك زيادي ميان ما وجود داشت.
كلارا گرچه يك بار ازدواج كرده و پسري 6 ساله داشت اما او هم نقطه نظرهايي شبيه به من داشت و زندگي زناشويي را نوعي قرارداد ميديد كه علاقه ميتواند آن را مستحكمتر كند. ما زوجي بوديم كه هردو از ناچاري و بدون كوچكترين علاقه يكديگر را انتخاب كرديم و باورمان اين بود كه ميتوانيم اوضاع را بهتر كنيم. گرچه اشتباه ميكرديم.
راسل جف مرد 34 سالهاي است كه به اتهام قتل همسر 34 ساله اش كلارا دستگير و محاكمه شده است. او كه در ابتداي دستگيرياش ارتكاب به قتل همسرش را انكار ميكرد پس از به دست آمدن مدارك بسيارعليه او بالاخره اعتراف كرد كه با شليك يك گلوله زنش را از پا درآورده و جسدش را در حياط خانه دفن كرده است. جسدي كه ماهها بعد بيرون كشيده شد و اين مرد بيرحم قاتل شناخته شد.
ازدواجي كه اشتباه بود
زمان زيادي لازم نبود تا متوجه شوم ازدواجم با كلارا اشتباه بوده است. ما دو آدم كاملا متفاوت با ديدگاههايي برعكس يكديگر بوديم كه كوچكترين نقطه مشتركي در مورد مسائل با هم نداشتيم. او تجربه يك بار زندگي مشترك را داشت اما من همان را هم نداشتم و با موضوعات غريبه بودم. تنها نقطه مشتركمان انواع و اقسام مشكلات و كمبودهاي روحي بود كه با آنها دست و پنجه نرم ميكرديم و هيچكدام راه حلي برايشان نداشتيم.
وجود پسر كوچكش هم دردسرهاي خاص خودش را داشت كه همه چيز را برايمان مشكلتر ميكرد. من همه وقتم را در محل كارم ميگذراندم و سعي ميكردم كمترين رويارويي با همسرم پيدا نكنم اما اين كافي نبود. هر ساعتي كه من با او سپري ميكردم بيش از پيش متوجه اشتباه بزرگم ميشدم و خودم را بهخاطر كاري كه كرده بودم بشدت سرزنش ميكردم.
او زني بسيار افسرده و گوشهگير بود كه به زندگي اميدي نداشت و حاضر نبود حتي لحظهاي از خوشيها و زيباييهايي كه در اطرافش وجود داشت لذت ببرد. برايش نگران بودم و هميشه فكر ميكردم بالاخره او يك روز خودكشي خواهد كرد.
ماهها و سالهايي كه از دوران ازدواج بي مهر و علاقه مان ميگذشت بيشتر نشان ميداد كه ما زوجي هستيم كه آيندهاي پيش رو نخواهيم داشت و از همه بدتر علاقهاي ميانمان شكل نخواهد گرفت. ما همچون دو هم خانه بوديم كه تنها راه زندگي مسالمتآميزمان تحمل بيش از اندازه يكديگر بود.
از سوي ديگر پسرخواندهام هر چه بزرگتر ميشد مسائل متعدد بيشتري پيدا ميكرد كه حل آنها دشوار بود.
كلارا به جاي رسيدگي به او مدام با مصرف قرصهاي خوابآور و اعصاب در خواب بود و من مسئوليت فرزندي را كه او به بدترين شكل تربيت كرده بود به عهده داشتم. هر روز خودم را به خاطر انتخاب و ازدواجم نفرين ميكردم و ميدانستم عاقبت خوبي در انتظار ما نخواهد بود.
جسدي در حياط
بقاياي جسد خانم كلارا پس از آنكه ماموران پليس پرونده مفقود شدن اين زن را به شكل جديتري تعقيب كردند در حياط منزل او كشف شد. به نظر ميرسيد از زمان مرگ اين زن زمان زيادي گذشته باشد و در همه اين ماهها هيچكس سراغ او را نگرفته است.
راسل همسر اين زن مدعي بود كه او بعد از خداحافظي با شوهر و فرزندش گفته كه آنها را ترك ميكند و به همين خاطر او هرگز نگران مفقودشدنش نشده است.
پرونده گم شدن مرموزي كه به درخواست والدين كلارا به پليس ارجاع شده بود با كشف جسد ابعاد گستردهتري به خود گرفت و راسل به اتهام قتل عمد بازجويي شد. او با وجود چند جلسه انكار اتهاماتش در نهايت اعتراف كرد با شليك يك گلوله به زندگي زني كه هرگز دوستش نداشته پايان داده و او را در حياط خانه خاك كرده است.
پسر كلارا، بهخاطر ترس بيش از اندازهاي كه از پدرخوانده خشناش داشت در تمام مدت مفقودي مادرش جرات نكرده بود ماجرا را به پليس اطلاع بدهد اما در نهايت با ورود ماموران به قضيه پرده از رابطه خشن و پر التهاب اين زوج برداشته شد. زوجي كه به گفته اين پسرك حتي يك روز هم تفاهم نداشته و همواره در كشمكش بودهاند. راسل پس از حضور در دادگاه اعتراف كرد كه به خاطر تنفر بيش از حدي كه از همسرش داشته او را به قتل رسانده و براي هميشه خودش را راحت كرده است. با راي دادگاه او به 30 سال زندان يا به حبس ابد محكوم خواهد شد.
زندگي شوم ما
كلارا زني غيرعادي و بيعاطفه بود. در تمام سالهايي كه با هم زندگي كرديم هرگز نديدم كه كوچكترين محبتي به پسرش داشته باشد. گرچه ادعا ميكرد همهزندگياش را به پاي او ريخته است اما من اينطور احساس نميكردم.
هر چه زمان بيشتري ميگذشت احساس بدتري به كلارا پيدا ميكردم. انگار بيمار رواني بود كه ذهن مريضش من را در گودالي سياه فرو ميبرد. اين بود كه نقشه قتلش را عملي كردم و اجراي آن هم اصلا سخت نبود ما هميشه در خانه تنها بوديم و در يك فرصت مناسب از پشت سر بهسويش شليك كردم.
وقتي از مرگش اطمينان يافتم تصميم به از بين بردن جسدش گرفتم چون ميدانستم ممكن است پليس متوجه ماجرا شود. تا قبل از آنكه پسرخواندهام به خانه بازگردد جسد مادرش را در حياط دفن كردم و در پاسخ به سوالاتش در مورد كلارا جواب گمراهكننده ميدادم.
ادعاهاي اين پسر مبني برترسي كه از من دارد يك دروغ محض است چون من هرگز كوچكترين آزاري به او نرساندم و اينكار را هم براي راحتي زندگي او كردم. گرچه بعد از مرگ مادرش و مفقود شدنش، او هنوز هم نوجواني گوشهگير و بيمار باقي ماند و نشان داد بيماري روحي را از كلارا به ارث برده است. من اگر ميتوانستم زمان را به عقب بازگردانم و كارهايي را كه در گذشته كردهام بازبيني كنم هرگز با زني كه دوستش نداشتم ازدواج نميكردم تا اينگونه در منجلاب گرفتار شوم. ازدواج ما اشتباهترين انتخاب زندگي مان بود كه هر دو تاوان سنگيني براي آن داديم. او گرچه زندگياش را از دست داده و ديگر زجر نميكشد اما من راه درازي در پيش دارم كه به زندان ختم خواهد شد.
گاهي فكر ميكنم زندگي با زني كه دوستش نداشتم هم نوعي زندان بود و شايد اكنون در زندان واقعي كه بايد سالهاي سال را در آن سپري كنم حال بهتري داشته باشم. فقط از خدا ميخواهم مرا به خاطر يتيم كردن پسرخوانده تنها و بيخانوادهام ببخشد و عفو كند.
مترجم: الميرا صديقي
منبع: كورت نيوز