هنوزم دوسم داشته باشین
مامان خانوم سلام
خیلی وقته برات نامه ننوشتم، نمیدونم دلیلش رو فهمیدی یا نه. دیشب که اومدی بالای سرم و کنار تختم نشستی، بیدار بودم و میشنیدم که داری چی میگی. تو خیال کردی خوابم و باهام حرف زدی اما نمیدونم چه اشکالی داشت اگه وقتی بیدار بودم ازم این سوال رو میپرسیدی! این طوری شاید دیگه به نامه احتیاجی نبود تو میخواستی بدونی چرا 2-3 ماهه برات ننوشتم، میگفتی: دلم برای شیطنت پسر8 ساله که توی خط به خط نامههاته تنگ شده ... وقتی ساکت میشی میترسم.
مامان خانوم
من ترسیدم واسه همین هم ننوشتم. از وقتی اومدی خونه و با خوشحالی گفتی دارم واست یه نینی کوچولو میارم، ترسیدم از همون وقتی که به خاطر این نینی کوچولو مجبورم بیشتر از قبل ترها تنها غذا بخورم و تو همیشه از بوی غذا بدت بیاد و بکشی کنار، ترسیدم از همون وقتی که همه وقتی زنگ میزنن اول، حال نینی کوچولو رو میپرسن و بعد من، ترسیدم از همون وقتی که تو و بابا شبا به جای بازی کردن با من و حرف زدن باهام، در باره نینی کوچولو و وسایلی که باید براش بخرین، جای تخت خوابش و اینکه کنار خودتون بخوابه حرف میزنین، ترسیدم.
مامان جونم
شاید بگی چرا برات زودتر نامه ننوشتم و نگفتم که چقدر نگرانم، اما خوب فکر میکردم خودتون حواستون به منم هست. من همیشه از نینی کوچولوها خوشم میاد درسته که خیلی کوچکاند و همیشه باید کنارشون بود ولی من دوست دارم داداش یه نینی کوچولو باشم و دوست دارم هنوزم همون عزیز دردونه شما باشم. میخوام اول کوچولو کنارم باشه نه اینکه جای منو بگیره... من فکر میکنم حسودیم میشه، من به نینی کوچولویی که هنوز نیومده، این همه کار کرده و میخواد همیشه پیش شما باشه، حسودیم میشه! حالا اگه بیاد چی میشه؟ شبا که میخوابم با خودم فکر میکنم کاش منم کوچولو مونده بودم بعد فکر میکنم نه دوست دارم بزرگ بشم، مرد بشم...
بعد فکر میکنم نمیشه که دلم بخواد هم کوچولو بمونم هم بزرگ بشم بعد دوباره دچار همون تناقض میشم. بعدم گریهام میگیره و چون بعد از نامههایی که برای بابا نوشتم، گفته ما مردا هم میتونیم گریه کنیم، گریه میکنم... مامان نمیخواستم ناراحت بشی فقط خواستم بدونی دوست دارم واست نامه بنویسم، دوست دارم نینی کوچولو داشته باشیم تاباهاش بازی کنم اما دوست دارم تو و بابا هنوز دوسم داشته باشین...