روزي ابوريحان درس به شاگردان مي گفت که خونريز و قاتلي پاي به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او مي نگريستند و در دل هزار دشنام به او مي دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روي به حکيم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فرداي آن روز، شاعري مديحه سراي دربار، پاي به محل درس گذارده تا سئوالي از حکيم بپرسد شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشايعت نموده تا به پاي صندلي استاد برسد.
ديدند از استاد خبري نيست هر طرف را نظر کردند، اثري از استاد نبود . يکي از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مي نمود در ميانه کوچه جلوي استاد را گرفته و پرسيد: چگونه است ديروز آدم کشي به ديدارتان آمد پاسخ پرسش هايش را گفتيد و امروز شاعر و نويسنده اي سرشناس آمده، محل درس را رها نموديد؟
ابوريحان گفت : يک بزهکار تنها به خودش و معدودي لطمه مي زند، اما يک نويسنده و شاعر خود فروخته کشوري را به آتش مي کشد.
شاگرد متحير به چشمان استاد مي نگريست که ابوريحان بيروني از او دور شد . ابوريحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نويسنده مزدور، از هر کشنده اي زيانبارتر است .
ابوريحان بيروني دانشمند آزاده اي بود که هيچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خويش را وقف ساختن ابوريحان هاي ديگر کرد.