اين جملات و جملههاي مشابه را بارها و بارها در آموزشهاي روزنامهنگاري خواندهايم و شنيدهايم، اما بيتعارف بگويم وقتي از دنياي تئوريها فاصله ميگيريم و در عالم حقيقت، پاي «صحبتهاي خاص» يك «انسان خاص» مينشينيم، گاه كنترل احساساتمان از رام كردن اسب چموش چنگيز مغول هم سختتر ميشود.
رو در روي من، طاهره با چشماني كاملا نابينا و صورتي سوخته از اسيد سوزان ميگويد: «بيگناه، قرباني كينهتوزيهاي زني شدم كه اولا بدون اطلاع من با همسرم ازدواج كرد و بدون آن كه او را بشناسم يا حتي اسمش را بدانم، روي صورتم اسيد پاشيد تا انتقام بدرفتاريهاي شوهر مشتركمان را از من بگيرد!»
خيليها طاهره را شديدترين قرباني اسيدپاشي در كشور ميدانند و به گفته خواهرش: «هر چه داشتيم و نداشتيم براي درمان طاهره خرج شد، اما حالا به جايي رسيديم كه ديگر توانايي مالي براي تامين يك درصد از هزينههاي درمان طاهره را هم نداريم.»
طاهره با اندامي باندپيچي شده و صورتي خيس اشك ميگويد: «مادر نيستي و نميتواني تصور كني وقتي كودك خردسالت از صورت سوخته ات ميترسد و حتي جرات نميكند به آغوش مادرش بيايد، چه حس دردي به مادر دست ميدهد؛ نه آقاي خبرنگار! اصلا انتظار ندارم اين حس را بفهمي!»
به صورتم كه دست ميكشم، ميفهمم تئوريها را فراموش كردهام؛ خيس اشك شدهام و با خودم ميگويم: «عجب شغل سختي است روزنامهنگاري!»
امين جلالوند