0

تشنه‏ای كه مشك آبش به دوش بود

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

تشنه‏ای كه مشك آبش به دوش بود

اواخر تابستان بود و گرما بیداد می‏كرد . خشك سالی و گرانی اهل مدینه‏ را به ستوه آورده بود . فصل چیدن خرما بود . مردم تازه می‏خواستند نفس‏ راحتی بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهای وحشتناكی - مشعر به اینكه‏ مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند - فرمان بسیج‏ عمومی داد . مردم از یك خشكسالی گذشته بودند و می‏خواستند از میوه‏های‏ تازه استفاده كنند . رها كردن میوه و سایه بعد از آن خشكسالی و در آن‏ گرمای كشنده ، و راه دراز مدینه به شام را پیش گرفتن ، كار آسانی نبود . زمینه برای كارشكنی منافقین كاملاً فراهم شد .ولی نه آن گرما و نه آن خشكسالی و نه كارشكنیهای منافقان ، هیچكدام‏ نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن یك سپاه سی هزار نفری برای‏ مقابله با حمله احتمالی رومیان بشود . راه صحرا را پیش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش می‏بارید . مركب و آذوقه بحد كافی نبود . خطر كمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود . بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند . ناگهان مردی‏ به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدینه را پیش گرفت . اصحاب به رسول‏ خدا گفتند : " یا رسول‏الله ، كعب بن مالك برگشت " فرمود " ولش‏ كنید ، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند ، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است " . طولی نكشید كه اصحاب گفتند : " یا رسول‏الله ، مرارش بن ربیع نیز برگشت . " رسول اكرم فرمود " ولش كنید ، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما بر می‏گرداند ، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است " . مدتی نگذشت كه باز اصحاب گفتند : " یا رسول‏الله ، هلال بن امیه هم‏ برگشت " . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد . در این بین شتر ابوذر ، كه همراه قافله می‏آمد ، از رفتن باز ماند . ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند میسر نشد . ناگهان‏ اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشیده ، گفتند : " یا رسول‏الله ، ابوذر هم برگشت " باز هم رسول اكرم با خونسردی فرمود : " ولش كنید ، اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق می‏سازد ، و اگر خیری در او نیست خدا شما را از شر او آسوده كرده است " . همان طور كه می‏رفت ، در گوشه‏ای از آسمان ابری دید و چنین‏ می‏نمود كه در آن سمت بارانی آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد . به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آن جا جمع شده بود . اندكی‏ از آن چشید و از آشامیدن كامل آن صرف نظر كرد ، زیرا به خاطرش رسید بهتر است این آب را باخود ببرم و به پیغمبر برسانم ، نكند آن حضرت‏ تشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بیاشامد . آبها را در مشكی كه همراه داشت‏ ریخت و با سایر بارهایی كه داشت به دوش كشید ، با جگری سوزان پستیها و بلندیهای زمین را زیر پا می‏گذاشت . تا از دور چشمش به سیاهی سپاه‏ مسلمین افتاد ، قلبش از خوشحالی طپید و به سرعت خود افزود . از آن طرف نیز یكی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یك سیاهی افتاد كه به سوی آنها پیش می‏آمد .

به رسول اكرم عرض كرد : " یا رسول‏الله مثل اینكه مردی از دور به طرف‏ ما می‏آید " .

رسول اكرم : " چه خوب است ابوذر باشد " .

سیاهی نزدیكتر رسید ، مردی فریاد كرد : " به خدا خودش است ، ابوذر است " .

رسول اكرم : " خداوند ابوذر را بیامرزد ، تنها زیست می‏كند ، تنها می‏میرد تنها محشور می‏شود " .

رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد ، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین‏ گذاشت ، ابوذر از خستگی و تشنگی بیحال به زمین افتاد .

رسول اكرم : " آب حاضر كنید و به ابوذر بدهید كه خیلی تشنه است " .

ابوذر : " آب همراه من هست " .

- " آب همراه داشتی و نیاشامیدی ؟ ! "

- " آری پدر ومادرم به قربانت ، به سنگی بر خوردم دیدم آب سرد و گوارایی است . اندكی چشیدم ، با خود گفتم از آن نمی‏آشامم تا حبیبم رسول‏ خدا از آن بیاشامد. "

چهارشنبه 14 تیر 1391  9:49 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها