0

حکایت آن ناشنوا

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

حکایت آن ناشنوا

روزی بود و روزگاری بود. در شهری، مرد نیکوکاری بود. این مرد بسیار مهربان بود و همسایه هایش را دوست می داشت و همیشه در فکر یاری به درماندگان بود. اما این مرد ناشنوا بود. از سال ها پیش گوش هایش سنگین شده بود. بعد هم که پیری به سراغش آمده بود، گوش هایش کاملاً کر شده بود.

از قضا روزی خبر رسید که یکی از همسایه ها- که به تازگی به آن محلّه آمده است- به سختی بیمار و رنجور شده است و حالش به شدّت بد است. بیمار، جوانی بود خوب روی و خوش اخلاق، اما از وقتی که بیمار شده بود، بداخلاق و تندخو شده بود. رفتارش با اطرافیان خیلی بد و تّند شده بود. مرد ناشنوا با خودش گفت: «گر چه این همسایه به تازگی به محلّه ما آمده است و من به خوبی او را نمی شناسم، اما وظیفه همسایگی حکم می کند که بروم و سری به او بزنم و عیادتی از او بکنم.»

مرد ناشنوا پیش از رفتن به خانه همسایه بیمار، نشست و با خودش فکر کرد:

«وقتی به عیادت بیمار بروم، او حتماً حرف هایی خواهد زد که من نخواهم شنید. او هم که از کر بودن من خبر ندارد. پس باید پیش از حرکت بنشینم و صحبت هایی را که بین من و او ردّ و بدل خواهد شد، بسنجم و از پیش، حرف هایم را تنظیم کنم. وقتی به او سلام کنم، بی شک او پاسخ  سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده ای! پس من باید در پاسخش بگویم سلامت باشید. متشکرم!»

مرد ناشنوا یا خود اندیشید: «وقتی من حالش را بپرسم و او در جواب بگوید که بد نیستم، بهترم، باید...وبعد می پرسم غذایت چیست؟

مرد ناشنوا باز هم اندیشید: «پس از پرسیدن درباره غذایش، در باره طبیبش می پرسم و او حتماً خواهد گفت که طبیبم فّلان پزشک است؛ آن وقت من باید بگویم: انشاء الله که قدمش مبارک است. این طبیب حاذق را من می شناسم، حتماً معالجه ات می کند و حالت به زودی خوب خوب می شود و راحت می شوی از درد!»

مرد ناشنوا همین گونه، صحبت هایی را که ممکن بود با بیمار داشته باشد، پیش خود، سنجید و پاسخ هایی را از پیش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسایه بیمارش رسید، سلام کرد. بیمار ناامید شد و گفت: «... علیکم السّلام!»

مرد ناشنوا گفت: «متشکرم. سلامت باشی!»

بیمار با تعجّب به مرد ناشنوا نگریست، که او از چه بابت از من تشکر می کند!

مرد ناشنوا پرسید: «خوب، همسایه عزیز، حالت چطور است؟!»

بیمار از درد نالید و گفت: «دارم می میرم. این درد عاقبت مرا می کشد!»

مرد ناشنوا که پاسخ را از پیش آماده کرده بود، بلافاصله گفت: «خدا را شکر! الحمدالله...»

بیمار از حرف مرد ناشنوا سخت برآشفت. ولی هیچ نگفت. مرد ناشنوا...

بعد از آن، گفت: «غذایت چیست؟ » گفت: «زهر»

گفت: «نوش جان گوارایت باشد»

بیمار بیشتر برآشفت و با خود گفت: «این مرد حتماً دیوانه است. من از خشم و ناراحتی می گویم که به جای غذا زهر خورده ام و هر غذایی مثل زهر است برایم، آن وقت او بی آنکه متوجّه خشم و غضب من بشود، با خونسردی می گوید نوش جانت!»

مرد ناشنوا هم در دل گفت: « تا اینجا که خوب پیش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبیبش کیست؟»

و گفت : طبیبت کیست؟

بیمار که دیگر از شدّت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانیّت فریاد زد: « طبیبم؟ طبیبم عزراییل است! جناب عزراییل!»

مرد ناشنوا به گمان اینکه بیمار نام طبیبی را گفته است، لبخندی زد و با مهربانی گفت: قدمش مبارک. من این طبیب را خوب می شناسم. در کارش بسیار ماهر و استاد است. برای معالجه هر بیماری برود، ممکن نیست در کارش ناموفّق باشد. او حتماً تو را از درد و رنج راحت می کند!»

بیمار از شدّت خشم سرخ و زرد شد. سینه اش پر از درد شد. اما دم نزد و هیچ نگفت. فهمید که اگر بیشتر با آن مرد گفتگو کند، بیشتر عصبانی خواهد شد و ممکن است که حرف های ناراحت کننده تری از آن مرد دیوانه بشنود.

مرد ناشنوا خداحافظی کرد و بیرون آمد. توی کوچه، دست هایش را بر آسمان بُرد و گفت: «خدا را شکر که بخیر گذشت. همان گونه که می خواستم شد. خوب شد که جواب ها را از پیش آماده کردم، و گرنه آبرویم می رفت!»و خوشحال از این که حق همسایگی را به جا آورده است به منزلش رفت.

چهارشنبه 14 تیر 1391  9:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها