نزدیك غروب بود. دیگر صدای فریاد تیر و شمشیر نمی آمد. تنها صدای ناله های كودكی سه ساله بود از پشت سنگریزه ها، صدای دوان دوان قدم زدن سجاد به سوی قتله گاه و گریه های جانگداز زینب كه فضا را پر كرده بود و دیوار شیشه ای سكوت را می شكست.
اوضاع بسیار آشفته بود. زنان گریه می كردند و اسب امام در میان جمعیت زنان جان می داد و بچه ها با صدای سوزناك پدر خود را صدا می زدند. زینب از میان آنان بلند شد و به سمت سربریده حسین حركت كرد به دور قتله گاه چرخید مثل ابر بهار بارید و سخن گفت: حسین من، برادر پرپر شده ام. بیدار شو با من حرف بزن. چشمانت را باز كن. طاقت دوری ات را ندارم.
چشمان امام سایه به سایه زینب حركت می كرد. زینب سرگردان به دنبال آن خورشید زخمی قتله گاه را دور زد تا نشانی از او یابد. ناگهان قبر كوچكی را دید، به بالای سرش رفت، گریست و در عمق سكوت خاطرات آن طفل را در جلوی چشم خود به تصویر كشید.
یك تیر دیگر بیشتر باقی نمانده بود. علی اصغر در بغل بابا بود، دستان امام می لرزید و قلبش تند تند می تپید علی با نگاه به پدر در باغ سبز چشمان او گل عاطفه ای كاشت و آن را با اشك التماس آبیاری كرد آب می خواست، ناله می كرد، اشك می ریخت. اما كسی نبود كه به او آب دهد، او را سیراب كند، قلبش را آرام كند و ناله هایش را ساكت، یكدفعه تیر رها شد و گلوی علی اصغر را تكه تكه كرد. شكوفه امید در دلش پرپر شد و عشق با نفس باد پرواز كرد. گل عاطفه اش در باغ چشمان پدر پژمرد و تنها گلبرگ های خشكیده آن به جا ماند. امام خشك شده بود. همان طور كه به صورت زیبای علی اصغر نگاه می كرد گفت: علی جان ستاره ی امیدم، چرا دیگر بی تابی نمی كنی، بهانه ی تشنگی را نمی گیری علی اصغر آهی كشید و در بغل بابا پرپر شد. امام سفت در آغوشش گرفت و چند قدم آن طرف تر قبر كوچكی كند تا او را به خاك بسپارد. اما همان لحظه صدایی غریبی از لابه لای جمعیت سپاه امام به گوش رسید. او رباب بود، مادر دلسوخته ی علی اصغر. امام برگشت تا چشمش به رباب افتاد سر خم كرد و گریست. چرا دیگر صدای علی من نمی آید، او كه بی تاب بود، بی قراری می كرد، چرا دیگر آب نمی خواهد. امام برگشت تا ستاره ی خاموشش را در قبر بگذارد، همان لحظه رباب گفت: علی من زنده است، با من حرف می زند، از من آب می خواهد، او را كجا می بری، كجا می بری. قلب امام تكه تكه مثل شمع می سوخت بر گونه هایش می لغزید و بر لبان علی اصغر به زندگی خاتمه می داد رباب علی را در بغل گرفت و برای آخرین بار با كودك خود حرف زد: علی جان به من بگو كه تمام اینها خواب است، یك افسانه است كه بی تو آن را به گورستان فراموشی می سپارم. آخر علی جان اگر تو نباشی پس من برای چه كسی لالایی بخوانم، دیگر به امید چه كسی زنده باشم. چشمانت را باز كن. اما چشمان آسمانی و زیبای علی اصغر كه در روبروی افق های خورشید می درخشید، هرگز باز نشد. رباب به خیمه برگشت. بالای سر ننوی خالی نشست و لالایی خواند و به یاد نگاهش اشك ریخت.
لای لای علی اصغرم، لای لای علی اصغرم
لای لای علی جان، لای لای علی جان
زینب قطره قطره معصومانه می گریست و از میدان قتلگاه دور می شد.
نزدیك اذان بود، رقیه مثل همیشه سجاده ی بابا را پهن كرده بود تا بابا بیاید، پیشانی تابانش را بر روی مهر بگذارد و چشمان رقیه را از بوسه ی عشق سیراب كند. اما رقیه هرچه نشست بابا نیامد هرچه بابا را صدا زد جوابی نشیند. از چادر بیرون رفت، به روبروی غروب خورشید نشست و بابا را صدا كرد، اشك ریخت، سرش را بر روی خاك گذاشت و روح سبز پدر را به آسمانها فرستاد. مروارید چشمان رقیه بر روی خاك غلت می زدند و به سوی لب تشنه ی حسین راهی می شدند. شب بود رقیه دیگر توان راه رفتن نداشت. فقط دوست داشت كه به خاطرات پدرش، عمویش، برادرش و... فكر كند. ناگهان به یاد آخرین باری افتاد كه پدر را دید.
حضرت آخرین خداحافظی را با افراد باقی مانده از سپاه می كرد، به سراغ زینب رفت تا با او وداع كند: زینب این دیدار آخر من و توست، مواظب یتیمانم باش، هرگز تنهایشان نگذار، نگذار كه بچه ها اشك بریزند و غم نبود مرا حس كنند.
امام لحظه لحظه از سپاه دور می شد و آرام آرام به میدان نزدیك. همان زمان كه آمد سوار اسب شود، كسی از پشت لباسش را كشید و گفت: پدر با من خداحافظی نمی كنی. بله رقیه بود، آن دختر سه ساله. پدر مرا هم با خودت ببر، اگر زخمی شدی بر روی زخمهایت مرحم می گذارم. ترو خدا مرا با خودت ببر. امام در حالی كه اشك در چشمانش شعله ور شده بود گفت: نه دخترم، من باید بروم. میرم و برمی گردم، با آب برمی گردم با آب. رقیه همین طور چشمانش به درماند تا پدرش همراه آب بیاید. اما چشمان رقیه نمنمك اشك برداشت اما هرگز او را ندید. وقتی كه به نزدیكی خیمه رسید دید كه دشمنان برگشتند و در حال آتش زدن خیمه ها هستند. چادر از سر زنان می كشند و بچه ها را با شلاق می زنند.
جلو رفت و گفت: ای یاغیان از خدا بی خبر، اگر حالا پدرم اینجا بود شما با ما این كار را نمی كردید اگر او اینجا بود شما چادر از سر زنان نمی كشیدید، با یتیمانش، با فرزند مریضش اینگونه نمی كردید. كاش پدر اینجا بود، كاش...
كاروان امام گریه می كردند و لحظه لحظه از خیمه های آتش زده دور می شدند. وقتی به شهر شام رسیدند، برای اینكه رقیه را بیشتر عذاب دهند، سر پدر را در یك تشت طلا گذاشتند و به سیاه چالی برند كه طفل در آن زندانی بود. سر را به جلوی رقیه گذاشتند و گفتند: این سر پدر توست. می دانی، پدرت اگر اینجا بود نمی گذاشت كه تو كتك بخوری و حتی یك لحظه ریاضت بكشی، اما حال كه نیست پس بخور.
او را اینقدر زدند كه از نفس افتاد، بعد رهایش كردند و تنهایش گذاشتند با سربریده ی پدر. رقیه بلند شد. نگاهش چشمان زیبای پدرا را می جویید. گریه كرد و با صورت نورانیش كه فانوس شبهای تاریك قلبهای خسته بود سخن گفت: بابا چرا مرا گذاشتی و رفتی. اگر آن زمان به التماس های من گوش می كردی، من حال كتك نمی خوردم. بدنم خونی نمی شد، چشمانم از بس كه گریه كرده ام كم سو و كبود نمی شد. بابا می بینی، مرا می زنند. گوشهایم را می كشند، موهایم را می كشند، گوشم می زنند. چرا بابا، چرا... چشمان پدر را بوسید. سر بر زمین گذاشت، گریست و جان داد.
دیگر زینب ماند و سجاد. همسفر خستگی های زینب دیگر وجود نداشت.
دیگر كسی نبود كه بر روی زخم دل سجاد مرهم بگذارد. بار خستگی را از روی دوش زینب بردارد.
آنها ماندند و حرفهایی كه اگر مردم نمی فهمیدند، اسلام تا اینجا دوام نمی آورد.
زینب شیرزنی بود كه اگر در آن زمان با برادر، همسفر سرزمین قصه ها شده بود، هیچگاه داستان ناب كربلا به اتمام نمی رسید.