0

و یک مرد...

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

و یک مرد...

در آنسوی بیابان ،زیر بارش شدید آفتاب ،چیزی پیدا شد که شبیه کاروان نبود اما کاروان بود.کاروانی از دور می آمد که قلب از نگریستن به سوی آن به تپش می افتاد و نفس از بهت نگاهش در سینه حبس می شد.

زنانی ،سوار بر شترهایی خسته ،که برای مدتی طولانی زیر حرارت آفتاب راه پیموده بودند .بانوانی با لباسهای پاره پاره و مژه ها و ابروهای خاک گرفته ؛صورتهای کبود شده و چشمهای گود رفته ؛با دو سه کودک بیمار و رنگ پریده ،که شاید نفسهای آخرشان را می کشیدند؛ و جلوتر از همه یک مرد دیده می شد.

یک مرد که نفسش چون آهی سوزناک ،به سختی از سینه بر می خاست و هر از گاهی، از زخم گردنش قطره خونی می چکید و پیراهنش را سرخ می کرد. با دستانی که جای حلقه های زنجیر بر روی آن دیده می شد. مردی که ،زمزمه ی آهسته ی قرآن او، تنها صدایی بود که در کاروان بگوش می رسید.

کاروان ، آرام آرام نزدیک شد تا به دو راهی رسید . راهی به سوی کربلا ،راهی به سوی مدینه .

کاروان، راه کربلا را  پیش گرفت .تا بغض های فرو خورده را بشکند و اشکهای خشکیده را جاری سازد. پس نزدیکتر و نزدیکتر شد تا آنجا که بوی عطر به مشامش رسید . عطری در فضا پیچیده بود که گام به گام بیشتر به مشام می رسید .عطری که بر دوش غبار، از روی خاک برخاسته بود و بوی آشنایی داشت .بویی که زینب آن را بیش از همه می شناخت .

"زینب "،همان که این روزها دیگر کسی شهامت نگریستن در چشمانش نداشت. همان که ابهت نگاهش ،موجب فرو ریختن دلها می شد. همان که اگر زیر لب می گفت، "حسین" ،صدای هق هق گریه از هر سمتش به هوا برمی خواست. زینب، نزدیک و نزدیک و نزدیکتر شد .تا آنجا که حسین را با تمام وجود در چند قدمی اش حس کرد .آنگاه مثل قطره ی اشکش ،خود نیز  از بلندای شتر روی زمین افتاد .بعد از او کاروانیان همچون برگهای پاییزی روی زمین ریختند. و با دست های زخمی ،خود را به سمت قبور شهدا کشاندند.

 ناگهان، یکی صدا زد : السلام علیک یا ابا عبدالله .

دیگر صدایی جز  گریه شنیده نمی شد .... و دیگر صدایی جز گریه شنیده نمی شد.

سه شنبه 13 تیر 1391  11:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها