0

کبکها چه گفتند؟!!

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

کبکها چه گفتند؟!!

سال ها پیش در شهر بغداد مردی زندگی می کرد که کارش شکار حیوانات بود. روزی در بیابان از راهی می گذشت. امیر شهر و همراهانش را دید که کنار سفره غذا نشسته اند. شکارچی از دور سلام کرد و دستی تکان داد. امیر او را مهمان سفره خود کرد. شکارچی آمد و کنار سفره نشست. بعد آهسته رو به یکی از همراهان امیر کرد و پرسید: «چه در سفره دارید؟»

همراه امیر گفت: «کبک کباب شده.»

شکارچی تا اسم کبک را شنید، بلند خندید.  یکی از همراهان امیر سرزنش کنان گفت: «چه شده مرد؟ امیر شهر تو را مهمان سفره خود کرده است؛ اما تو در کنار او بی ادبی می کنی؟»

شکارچی گفت: «قصد بی ادبی نداشتم. این کبکها مرا به یاد قصّه ای انداختند.»

امیر شهر گفت: «دوست دارم آن قصّه را بشنوم. قصّه را بگو و ما را سرگرم کن!»

شکارچی که امیر را به خود خیلی نزدیک دیده بود. با شیرین زبانی گفت: «چند سال پیش در راهی دور از شهر می رفتم. مردی را دیدم که به تنهایی می رفت و باری با خود داشت. پیش او رفتم و از کار و زندگی اش پرسیدم. گفت که پارچه فروش است. او پارچه های گران قیمتی داشت. رنگ و جنس پارچه ها مرا گرفتار خود کردند. مرد را به کنار انداختم و دست و پایش را بستم و پارچه ها را برداشتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که با خود گفتم: اگر این مرد زنده بماند، روزی مرا خواهد شناخت. پس با شمشیر بالای سر او رفتم.»

او پرسید: چه قصدی داری؟

گفتم: آمده ام تا تو را بکشم؛ چون اگر زنده بمانی، آبرویم را خواهی برد.

پارچه فروش گریه کنان گفت: این چه کاری است؟ هر چه می خواستی برداشتی. چرا می خواهی خون مرا بریزی؟ برو و آسوده باش! تا روزی که زنده هستم، به هیچ کس حرفی نخواهم زد.

گفتم: دیگر چاره ای نیست. باور نمی کنم که راست بگویی.

پارچه فروش گریه ها کرد و به پای من افتاد؛ ولی من گوشی برای شنیدن نداشتم. درست لحظه آخر ناگهان گفت: ای کبک ها! گواه باشید که من، بیگناه کشته می شوم. روز قیامت بگویید که این مرد با من چه کرد.

من خنده کنان گفتم: اگر منتظری که روز قیامت کبک ها گواه بی گناهی تو باشند، پس تا روز قیامت منتظر باش!مرد پارچه فروش را کشتم و نگاهم به دو کبک افتاد که از آن نزدیکی می گذاشتند.»

امیر رو به شکارچی کرد و گفت: «پس قصّه کبک ها این بود؟»

شکارچی لبخندی زد و گفت: «بله ای امیر. سرگرم شدی؟ قصّه من شنیدنی بود؟»

امیر گفت: «خوب قصّه ای گفتی؛ ولی قصّه تو به آخر نرسید.»

شکارچی گفت: «هر چه بود. گفتم. چطور قصّه به آخر نرسید؟»

امیر گفت: «آنکه کبک ها آمدند و گواهی دادند آن مرد بینوا را کشتی.»

شکارچی گفت: «من کشتم؟ شوخی کردم امیر. خواستم ساعتی خوش باشیم!»

امیر رو به همراهانش کرد و گفت: «زود این مرد را مجازات کنید که کبک ها آنچه را که باید، گفتند.»

سربازان امیر از جا جستند و شکارچی سنگدل را مجازات کردند و انتقام خون آن مرد بینوا را گرفتند.

سه شنبه 13 تیر 1391  11:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها