روزی روزگاری مرد مغازه داری بود که بسیار بد قول و بی اعتبار بود .هر گاه از کسی پولی قرض می گرفت، یا جنسی را برای فروش می خرید ،قصد دادن آن طلب یا قیمت خرید اجناسش را نداشت .
مغازه دار به تازگی شاگردی استخدام کرده بود و سعی داشت آداب مغازه داری را به شاگردش بیاموزد .یکی از چیزهایی که همواره اصرار داشت هر چه زودتر و بهتر به شاگردش یاد دهد، این بود که چگونه طلبکاران را دست به سر کند یعنی از آنها مهلت بگیرد تا پس دادن طلبشان را به تاخیر بیندازد . یکی از روشهای مغازه دار برای اینکه طلب طلبکاران را به تاخیر بیندازد دادن وعده ی فردا بود. به هر طلبکاری می گفت برو فردا بیا .
یک روز که مغازه دار برای انجام کاری از مغازه بیرون رفته بود، طلبکاری به مغازه مراجعه کرد و تقاضای طلبش را نمود شاگرد مغازه دار که می خواست خوش خدمتی و نبوغ خودش را به صاحبکارش نشان دهد به طلبکار گفت این کنده ی درخت که نزدیک مغازه ما هست را می بینی ؟هر وقت این کنده سبز شد و دوباره به بار نشست، طلب تو را همان وقت می دهیم .
طلبکار بیچاره بعد از کمی قیل و قال ناچارا به وعده ی پسرک راضی شد و رفت . طولی نکشید که صاحب مغازه بازگشت .شاگرد، برای تعریف خوش خدمتی اش با ذوق و غرور، قضیه را برای مغازه دار تعریف کرد .اما مغازه دار نه تنها خوشحال نشد بلکه برآشفت و گفت ای پسر نادان بدبختم کردی .حالا آمدیمو یک دفعه این کنده سبز شد آن وقت چه خاکی به سرم بریزم .باید می گفتی برو فردا بیا دنبال طلبت . فردا ،روزی است که هیچ وقت نمی آید!!!