0

لطف بی‏کران امام!

 
aliasghar313
aliasghar313
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : مهر 1389 
تعداد پست ها : 1342
محل سکونت : خوزستان

لطف بی‏کران امام!

مردی از اهالی شام بود که در شهر مدینه ساکن شده بود. او به خانه‏ی امام محمدباقر(ع) زیاد رفت و آمد می‏کرد؛ اما دایم بهامام (ع) جسارت می‏کرد و می‏گفت: «اگر به خانه‏ی شما می‏آیم، به دلیل این است که شما مردی بسیار ادیب و دانشمند و خوش بیان هستی!»
امام (ع) به راحتی می‏توانستند از رفت وآمد، آن فرد به منزلش جلوگیری کنند، اما همواره با او به ملایمت و آرامش سخن می‏گفتند.
مدتی گذشت. یک روز آن مرد شامی به شدت مریض شد. آن‏چنان که در بستر بیماری افتاد و همه از بازگشت او به زندگی ناامید شدند. آن مرد در اوج ناامیدی به اطرافیانش وصیت کرد که بعد از مرگش، امام محمد‏باقر (ع) بر جنازه‏ی او نماز بخواند.
چند روز بعد، حال مرد بدتر و بدتر شد تا جایی که دیگر صدای ناله‏هایش قطع شد و بدون کم‏ترین نشانه‏ای از زندگی در رختخواب افتاد.





اطرافیان مرد، که او را مرده دیدند، روی جسد را کشیدند.
صبح روز بعد یکی از بستگان او به مسجد رفت تا امام باقر (ع) را از وصیت مرد شامی آگاه کند و از ایشان خواهش کند که بر جنازه‏ی او نماز بگذارد. او وقتی به مسجد رسید که امام باقر (ع) مشغول نماز خواندن بود. مرد ایستاد تا نماز امام (ع) به اتمام رسید. آنگاه پیش رفت. سلام داد و با احترام، خبر مرگ مرد شامی را به امام (ع) داد و درخواست کرد که بنا به وصیت آن مرد، امام (ع) برای نماز خواندن به جنازه‏اش بیایند.
امام (ع) با آرامش فرمود: «او نمرده است... عجله نکنید تا من بیایم!»
سپس امام برخاست. دو رکعت نماز دیگر خواند و دست‏هایش را به آسمان بلند کرد. بعد سجده‏ای طولانی انجام داد. سپس برخاست و به سمت خانه‏ی مرد شامی به راه افتاد.




هنگامی که به بالین مردی که همه فکر می‏کردند مرده است. رسید، آرام او را صدا زد. یعد از چند لحظه، ناگهان مرد شامی در مقابل چشمان حیرت زده‏ی حاضرین چشم گشود و با زحمت پاسخ امام را داد.
امام (ع) او را بلنـد کرد. پشتش را به دیـوار تکیه داد و آنـگاه دستور داد شربتـی برای او بیاورنـد. امام‏ (ع) با دستان مبارک خود، شربت را در کام مرد بیمار ریخت. بعد به بستگان مرد فرمود که به او غذاهای سرد بدهند. سپس امام به منزل خود بازگشت.
چند روز بعد، حال مرد کاملاً خوب شد و شفا پیدا کرد. او فوراً نزد امام رفت و عرض کرد:
«... گواهی می‏‏دهم که تو، حجت خدا بر مردمان هستی...»
در زمان امام محمد باقر (ع)، عده‏ای به نام «صوفی» وجود داشتند که کار کردن را ننگ و عار می‏دانستند. آنها گوشه‏نشینی می‏کردند و همین، باعث می‏شد که نتوانند به کسب و کار و در آوردن مخارج زندگی خود باشند. به همین جهت اینان سربار مردم شده بودند و با کمک‏های دیگران زندگی می‏کردند. در حالی که رسول اکرم (ص) و ائمه ‏اطهار (ع) بارها در بدی این کار صحبت کرده بودند. حتی از قول رسول خدا (ص) روایت شده بود: «کسی که برای تامین معاش خانواده‏اش به کار بپردازد. ثوابی بسی بزرگ‏تر از کسی دارد که به عبادت مشغول است و خرج خود را به عهده‏ی دیگران می‏گذارد.»
«محمد بن مُنکدر» یکی از همین افراد بود. او می‏گوید: «در یک روز بسیار گرم، امام محمدباقر (ع) را دیدم که به همراه چند نفر از دوستانش از کار در مزرعه‏اش بر می‏گشت. با خودم گفتم: «مردی چنین بزرگ، در این روز گرم، دنبال دنیاست! خوب است بروم و پندی به او بدهم.»
رفتم. سلام کردم. امام (ع) در حالی که عرق از سرو رویش پاک می‏کرد پاسخ سلامم را داد.
عرض کردم: «ای فرزند رسول خدا. آیا شخصیتی مثل شما در این روز گرم، دنبال دنیا می‏رود؟ اگر در این حال، هنگام مرگتان فرا رسد چه می‏کنید؟!»
امام (ع) فرمود: «به خدا سوگند که اگر در این حالت، مرگ من فرا رسد در حال اطاعت از خداوند خواهم بود. زیرا من، با کار کردن، خودم را از تو و دیگران بی‏نیاز می‏سازم. من هنگامی از مرگ هراسان خواهم شد که سرگرم گناهی باشم...»
منکدر می‏گوید: «پاسخ امام، چنان بود که عرق شرم به پیشانی‏ام نشاند و از خجالت، سر به زیر افکندم و عرض کردم: «من فکر می‏کردم که پندی به شما خواهم داد. اما شما مرا پندی عظیم دادی و از چیزی که نمی‏دانستم، آگاهم کردی. رحمت خداوند بر شما باد...»

سه شنبه 13 تیر 1391  11:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها