دلمان ميخواست عشقمان با تو تكميل شود، دوست داشتيم قلبمان مال تو باشد و تو بشوي همه دار و ندارمان؛ كه شدي.
وقتي به دنيا آمدي عشق ما گل كرد. از شوق بزرگ شدنت بعضي وقتها دستمان را زير چانه ميزديم و چهار چشمي تو را ميپاييديم كه حتي يك لحظه بزرگ شدنت را نديده نگذاريم. عشقمان اين بود كه تو زودتر بزرگ شوي تا بگوييم اين چشم و چراغ ماست كه اين همه بزرگ شده. ديدنت روي دو پا و جست و خيز كردنت آرزويمان بود.
پرده دوم او : تو بزرگ شدي اما روي پاهايت نايستادي. ما فكر ميكرديم نكند كودكمان تنبل است و چون ذوق را در چشمان ما ميبيند پاهايش را همينطور بيحركت نگه ميدارد، اما دستهايت خوب كار ميكرد. تو به همه چيز چنگ ميزدي مخصوصا به موهاي ما كه حسابي از ريشه ميكنديشان. وقتي نوبت سينه خيز رفتنت رسيد، باز هم همين دستها تو را جلو ميكشيدند؛ در حالي كه پاها همانطور مات و مبهوت در انتهاي بدنت جا ميماند.
نگران بوديم، اما يك روز نگرانتر هم شديم وقتي دكتر مطمئنمان كرد كه تو هيچ وقت نميتواني راه بروي. پس آرزوهاي ما براي تو چه ميشود؟ اصلا خودت چه ميشوي؟ در اين زمانه، تو بره بيپا چه ميكني؟ اين را هزار بار از خودمان و خدا و دكترت پرسيديم، اما جواب يك چيز بود؛ بايد با معلوليت كنار بياييم.
پرده اول من: دلخوشيام ديدن تو بود، وقتي تكتك ميآمديد و دور و برم مينشستيد و با صداهاي لوس خواهشتان را ميگفتيد. چه لذتي داشت روزي كه ميتوانستم همه آرزوهاي شما را برآورم و شما را كه دور و برم جمع بوديد، خوشحال كنم. سختي كار، حوصلهام را سر نميبرد، گرمي و سردي هوا چيزي نبود، تلاطم ذهنم به خاطر خوشبختي شما تفريحم بود. من مثل پرندهاي بودم كه از كيلومترها آن طرفتر به زحمت دانهاي ميچيند تا با ذوق در دهان جوجههايش بگذارد تا زودتر بزرگ شوند و قد كشيدنشان، خستگي را از تنش بيرون كند و من چه فرسنگها راه رفتم و چه سختيها را به خود آسان كردم تا بهترين پرنده دنيا براي شما جوجهها بشوم.
پرده دوم من: يك روز چشمم سياهي رفت و افتادم. تا وقتي دوباره چشمم را باز نكردم، نفهميدم كه آن روز سكته مغزي كردهام و حالا تنها داشته من از آن روز، همان درد مرموز و سوزناك در جمجمه است كه خاطرهاش تا آخر عمر با من خواهد ماند. آن روز در بيمارستان همه دور و برم بودند، با چشمهاي نگران و من حس همان پرنده را داشتم كه روزي به بچههايش دانه ميداد، اما ديگر حسي براي دانه برچيدن و ريختن در حلق جوجهها نداشتم. حالا اين من بودم كه همچون جوجه ناتوان يك پرنده بايد در لانه بنشيند تا مگر كسي به يادش بيفتد و سري به او بزند.
چون فكر ميكردم اين وضعيت موقت است؛ اين حس بد را تحمل ميكردم، اما روزي كه از زبان اطرافيان شنيدم كه براي هميشه يك نيمه بدنم بدون حس خواهد ماند، تحملم تمام شد. آن روز خيلي با خودم، خدا و دكتر حرف زدم، اما حاصل اين همه چانه زني يك چيز بود، بايد با معلوليت كنار بيايم.
داستان او: داستان او از ابتدا تلخ است. تقصير او نبود كه پاهايش ناي راه رفتن نداشت. او چه ميدانست كه قرار است تكيهاش به جاي پاها، به دستهايش باشد. او هم آرزو داشت مثل آدمهاي ديگر با پاهايش پرواز كند و شيريني دنيا را بچشد. اما نشد، گرچه تقصير او نبود. او تقصيري نداشت، اما بعضيها به چشم مقصر نگاهش ميكردند، وقتي او از گروه جا ميماند و وقتي به خاطرش همه مجبور به صبر بودند. بعضيها او را با انگشت نشان ميدادند و در حالي كه سربيخ گوش هم داشتند پچپچي ميكردند و اين هم اشكالي بود كه تقصيرش را به گردن او ميانداختند.
او آدم ناتواني نيست. از هر پنجهاش يك هنر ميريزد، اما كو تا ديگران باورش كنند. بعضيها پاي ناتوان او را بزرگتر از دستها و ذهن توانايش ميبينند، براي همين است كه او زجر ميكشد و ميكوشد تا با چنگ و دندان هم كه شده ناملايمات را شكست دهد.
داستان من: داستان من آخرش تلختر از اولش است. من، آن پرنده چابك حالا قفسنشين شدهام. سكته همه چيزم را گرفت؛ استقلالم، تدبيرم، آرزوهايم و حالا احترامم را. آنهايي كه روزي دوستشان داشتم و دوستمم داشتند خيلي وقت است كه از دور و برم رفتهاند. آنها حوصلهام را ندارند. كسي كه بدنش خوب كار نميكند و زبانش به سختي در دهان ميچرخد، ارزشي براي پايبند كردن ديگران به خودش ندارد. تقصير من نبود، اين يك حادثه است كه ناتوانم كرده. كسي چه ميداند كه اين سرنوشت چه وقت به سراغش ميآيد.
چند روزي است كه وقتي گوشه اتاق روي تخت آهنيام دراز ميكشم، صداي غرغري را ميشنوم كه منظورش اعتراض به مزاحمت من است، اما من مزاحم نيستم يعني نميخواهم باشم هرچند با بدني فلج بجز چشم داشتن به حوصله و محبت شما كار ديگري از دستم برنميآيد.
شكنندههاي سرسختتر از آهن
معلولي كه معلول به دنيا آمده مثل كوه محكم است. او از همان ابتداي تولد ياد گرفته كه با اوضاعش چطور كنار بيايد و چطور بدون كمترين نياز و مراجعه به ديگران، كارش را پيش ببرد.
معلوليت از ابتداي تولد براي كسي كه قراراست هميشه معلول زندگي كند، به همين جهت بهتر از معلوليتي است كه پس از سالها تجربه زندگي عادي پيش ميآيد و تمام معادلات زندگي را به هم ميزند.
البته با اين حال هستند كساني كه معلوليت ناشي از يك بيماري يا حادثه را با جسارتي مثالزدني ميپذيرند و تسليم وضعيت جديد نميشوند هر چند نگاه غيرمنصفانه بعضي آدمها به آنها و تواناييشان، بعضي وقتها تعادل شاغول زندگيشان را به هم ميزند. معلول فارغ از هر سن و جنس، ترحم را دوست ندارد.
او ميكوشد تا به يك انسان متكي به خود تبديل شود حتي اگر قرار باشد بار سختيها را يكتنه به دوش بكشد تا ثابت كند كه ميتواند.
اين روحيه، رمز موفقيت هر آدم معلولي است كه اگر ديگران با رفتارهاي نسنجيدهشان، قصد كنترل اين وضعيت را داشته باشند، فقط جلوي پيشرفت و سر زندگي آدمي را كه ميكوشد محدوديتهايش را مغلوب تلاشش كند، خواهند گرفت.
آدابدان باشيم
فرد معلول به خاطر نوع آفرينشش هميشه يك قدم عقبتر از ديگران است، البته اگر نكوشد و براي رسيدن به ديگران تلاش نكند.
در واقع اگر مردم براي رسيدن به هدفي يك نيرو صرف كنند، او بايد دو نيرو را با هم جمع كند تا هم آن هدف را دنبال كند و هم محدوديتهاي ناشي از ناتواني را جبران كند. پس تلاش مضاعف جزئي جدانشدني از زندگي معلولان است.
البته بعضي از آنهايي كه با معلولان روبهرو ميشوند، اين موضوع را نديده ميگيرند و با حالتي كه نامش ترحم و دلسوزي است، در مسير استقلال آنها مانع تراشي ميکنند اما معلول نه ترحم ميخواهد نه دلسوزيهايي كه به هيچ كار نميآيد.
او فقط توجه مخصوص ميخواهد تا بتواند پلههاي رشد را يكي پس از ديگري طي كند و به جايگاهي برسد كه خودش را به خود و ديگران اثبات كند.
پس اگر روزي در راهي يا محلي معلولي از كنارتان گذشت، بدانيد كه هرگز نبايد به ناتواني او فكر كنيد و نگاهتان اين طرز فكر را نشان دهد.
يك معلول تشنه احترام است درست مثل همه آدمها پس به جاي ترحم، احترام را جايگزين كند تا در اين ارتباط محترمانه هر دو طرف احساس آسودگي داشته باشيد.
معلولان دوست دارند ديگران تواناييهاي آنها را ببينند. پس اگر روزي هم صحبت آنها شديد، به جاي كنكاش در اين موضوع كه چرا معلول شدهاند، از موفقيتهايي كه كسب كردهاند بپرسيد.
معلولان معمولا براي انجام كارهاي شخصيشان از كسي كمك نميخواهند. پس در مواجهه با آنها هرگز بدون اين كه از شما بخواهند، براي كمككردن داوطلب نشويد چون اين رفتار، ضد صميميت خواهد بود، اما اگر دلتان ميخواهد به معلولي كمك كنيد و حاضر نيستيد در قبال او، خود را به بياعتنايي بزنيد، مطمئن باشيد كه هموار كردن راه او براي رسيدن به خواستههايش، بهترين مساعدت و شيرينترين همراهي است.
معلوليتي مزيد بر علت
پيرها به بچهها ميمانند؛ كمحوصله، لجوج، زودرنج و پرتوقع. ذات پيري با آدمها چنين ميكند هر چند كه بعضي افراد در دوران سالخوردگي هم متانت طبع را حفظ ميكنند و مثل روزگار جواني عمل ميكنند، اما شخصيتهاي پرتوان هم ميتوانند مغلوب پيري شوند؛ آنگاه كه حس ناخوشايند بيماري و معلوليت گريبان سالخوردهها را ميگيرد و شور جواني و تندرستيشان را به خاطرهاي دور تبديل ميكند.
نگهداري از سالمندان در خانه واقعا حوصله و مهارت ميخواهد. بايد براي اين پيران چشم انتظار وقت گذاشت و آنقدر حوصله كرد كه طبع زودرنجشان آزرده نشود و اشكي از گوشه چشمشان بجوشد. سالمندان امروز، در گذشتهاي نهچندان دور براي خودشان كسي بودهاند هر چند كه نتوانستهاند قهر طبيعت را تاب بياورند و پير و فرتوت و بيمار نشوند.
كم نيستند خانوادههايي كه به پيران خود احترام ميگذارند؛ در حالي كه نگهداري از آنها در خانه چندين برابر نگهداري از يك كودك وقت و هزينه ميخواهد، اما در مقابل آدمها ي زيادي هم هستند كه چه با دلايل پذيرفته شده و چه با استدلالات پوشالي، سالمندانشان را پس ميزنند و اگر راهي خانه سالمندان نكنند، طوري در خانه با آنها رفتار ميكنند كه خودشان هر روز آرزوي رفتن به جايي غير از خانه را داشته باشند.
سالمند نظافت ميخواهد، تغذيه مناسب برايش ضروري است، او تشنه حرف زدن با اطرافيان است، طردشدگي دشمن روح اوست، او دوست دارد مثل زماني كه جوان بود هنوز هم خودي نشان بدهد، از اين كه ديگران به دردنخور صدايش كنند دلشكسته ميشود؛ اما با اين حال سالمندان زيادي هستند كه چون وضع مالي خوبي ندارند و به ديگران وابستهاند نه ظاهر تميزي دارند و نه شكمي سير، همينطور شخصيتي كه به او حس آدم بودن و مفيد بودن بدهد.
سالمند وقتي هم كه مريض است و شدت بيماري، معلولش كرده بيشتر از هميشه دلخوشي ميخواهد، او نياز دارد كه مثل روزگار جواني هنرش را به ديگران عرضه كند وحرفهاي تحسين برانگيز بشنود؛ اما مگر در خانهاي كه همه به چشم مزاحم به او نگاه ميكنند و سروش مرگ را يواشكي به بالينش ميخوانند، ميشود دل خوش و روحيهاي شاداب داشت؟ خيلي از آدمهاي پا به سن گذاشته از رفتن به خانه سالمندان وحشت دارند و خيلي از خانوادهها فقط به خاطر بدگويي و عيبجويي مردم از خانه سالمندان دوري ميكنند، اما اگر قرار است در خانهاي به سالمندي به خاطر فقر مالي و عدم استقلال و در حين حال، به خاطر بيماري و رنجورياش توهين شود، بهتر است خانه سالمندان به خانه هميشگياش تبديل شود؛ جايي كه به احتمال زياد ميتوان رد پاي محبت و احترام را در آن ديد.
اگر سرنوشت ما چنين شود...
دوست داريد زنده باشيد و ديگران آرزوي مردن برايتان داشته باشند؟ دلتان ميخواهد باشيد اما نديده گرفته شويد؟ چطور است اگر تشنه محبت باشيد و بيمحبتي ببينيد؟ اگر مدام در خانه تنهايتان بگذارند و هرگز شما را به تفريح نبرند فقط با اين بهانه كه دست و پاگير هستيد و پول خرج كردن برايتان بيفايده است، چه حسي پيدا ميكنيد؟ اگر وقتي مهمان ميآيد، شما را از ديگران پنهان كنند تا آبرويشان نرود چطور؟ اگر شكمتان نيمه سير باشد و جرات حرفزدن نداشته باشيد؟ اگر دست و پاي ناتوانتان حمل بر بيدركي و كم فهميتان بشود، چه حسي خواهيد داشت؟ اگر مدام غرغر بشنويد، اگر دائم حرف از خستگي بشنويد، اگر روزي هزار بار آرزوي مردن كنيد، اما مرگ به سراغتان نيايد چه حسي داريد/ حتي حرف زدن از اين حالات، نفس را بند ميآورد چه رسد به اين كه مثل خيلي از پيرها و جوانان كه به خاطر معلوليت، به ديگران وابسته شدهاند در كوران آن قرار بگيريم.
البته بايد انصاف داشت؛ گاهي اوقات زندگي با اين دو گروه به خاطر محدوديتهايشان خستهكننده ميشود، اما در اوج خستگي و كلافگي نبايد اين جمله را فراموش كرد كه «مگر اين وضع تقصير آنهاست».
شايد اين جمله آدمها را پرطاقتتر و صبورتر كند، اما اگر ديگر اين حرفها در گوشمان اثري نداشت ميتوانيم خودمان را جاي آنها بگذاريم و تصور كنيم كه دلمان ميخواهد عزيزانمان در زمان رنجوري چه رفتاري با ما داشته باشند. مسلما ما هم احترام ميخواهيم و آنقدر منتظر مينشينيم تا محبت از راه برسد؛ پس چطور است كه بعضي از ما ميتوانيم اين احساس كم خرج را از ديگران دريغ كنيم؟