همين که دستمان به دهانمان ميرسيد، خدايمان را شکر ميکرديم و نگران نبوديم که فردا چه ميشود. معتقد بوديم هر آن که دندان دهد نان دهد.
زماني پيش از اين روزها که بهانههاي آرامشمان و اسباب دلخوشيمان کم شده است، سادهتر به نظر ميرسيديم و حالا بعضي وقتها ميخنديم به خودمان که چطور زماني حتي از زير کرسي نشستن هم لذت ميبرديم.
باورمان نميشود که ژيان هم ماشين بود و ميشد با آن دور ايران را گشت. باورمان نميشود که چطور با يک توپ پلاستيکي و يک کفش ارزان، تمام يک تابستان را سر ميکرديم.
يادش به خير زماني راحتتر با زندگي برخورد ميکرديم و دلمان راحتتر خوش ميشد. آن زمانها پول چرک کف دست بود؛ ميآمد و ميرفت و ما تمام دلخوشيهايمان را با پول نميسنجيديم.
حالا اما حکايت چيز ديگري است. حالا ماييم و پول؛ ماييم و پولي که رخ به رخ ما شده و ديگر چشممان هيچ چيز ديگري نميبيند. حالا روزگار حکمراني پول است. فکرميکنيم که با پول راحتيم و البته چارچوبهاي زندگي هم همين را به ما تلقين ميکند.
حالا انگار فقط دلمان به پول خوش است. حالا ديگر فکرمان اين نيست که هر که بامش بيش برفش بيشتر. حالا انگار دروازه تمام دلخوشيهاي ساده نيز به رويمان بسته شده است.
حالا ديگر با دلخوشيهاي ساده حال نميکنيم. حالا ديگر دستيدستي در تمام دلخوشيهاي ساده نيز به روي ما بسته شده است و قفل هر دنياي ساده و هر دريچه آرامشي نيز با پول باز ميشود.
ديگر پول براي ما چرک کف دست نيست. بالاي سرمان جا دارد. حالا انگار فقط پول است که ما را خوشبخت ميکند. همين است که وقتي پول نداريم، فکر ميکنيم که ديگر هيچ نداريم و ناآراميم. ما آدمهاي پولکي يا پولداريم يا شب و روزمان در پي پول است؛ پول و ديگر هيچ.
صولت فروتن