خبرگزاری فارس: توی دنیا بعد از شهادت، تنها یک آرزو دارم.دوست دارم یک گلوله بخوره به گلوم. تعجب کردیم. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه! اشاره کرد به جریان بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر(ع)
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روستای "گلبوی کدن" سال 1331 پذیرای حضور نوزادی به نام عبدالحسین شد. باد و باران، گرما و سرما آمد و رفت و کودک به گرمای محفل علم رسید. سال چهارم دبستان بود که به خاطر بیزاری از عمل زشت معلم طاغوتی و فضای نامناسب، درس ومدرسه را رها کرد و در زمین های کشاورزی مشغول کار شد. مأوایش تنها مسجد محل شد ولی همچنان در مبارزه با طاغوت ثابت قدم بود و در دوران خدمت سربازی به جرم پایبندی به اعتقادات دینی مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان قرار گرفت. سال 1347 با خانوادهای روحانی وصلت کرد که شروع انجام مبارزات او گردید. اعتراضاتش بر خدعههای رژیم پهلوی از جمله اصلاحات ارضی منجر به ترک محل زندگی در مشهد شد. پس از چندی به کار بنایی مشغول گردید و به مرور زمان در کنار کار مشغول خواندن دروس حوزوی شد ولی به علت اوج گرفتن مبارزات، زندانهای پی در پی، شکنجههای ساواک و پیروزی انقلاب اسلامی و ورودش در گروه ضربت سپاه پاسداران از ادامه تحصیل بار دیگر باز ماند. با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای دفاع به جبهه رفت و با رشادتهایی که از خود نشان داد مسئولیتهای مختلفی بر عهده گرفت که آخرین مسئولیتش قبل از عملیات خیبر، فرماندهی تیپ18 جواد الائمه(ع) بود و با همین سمت در 23/12/1363 در عملیات بدر با رمز" یا فاطمة اازهرا(س)" نشان شهادت را در بی نشانی پیکر مطهرش یافت و فرزندانش مرثیه خوان لحظههای فراق شدند. آنچه خواهید خواند خاطراتی است از شهید حاج عبدالحسین برونسی.
*صورتش را که دیدم جا خوردم. اندازه چند سال پیر شده بود. ساواکیها یک دندان سالم هم توی دهانش باقی نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعی بگذارد. آن روز هر چه اصرار کردم برایم بگوید چه بلاهایی سرش در آوردهاند، فقط گفت: چیز خاصی نبوده. یک بار که داشت برای چند تا از دوستانش تعریف میکرد، اتفاقی حرف هایش را شنیدم. شکنجههای وحشیانهای داده بودندش؛ شکنجههایی که زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او میخندید و میگفت. من گریه میکردم و میشنیدم.
*روزی که آزاد شد، همسایهها خوشحالی میکردند. یکی شان هم شیرینی داد؛ خودش ولی ناراحت بود و غمگین. فکر میکردم ناراحتی اش مال بلاهایی است که سرش آورده بودند. همین را به اش گفتم. گفت: اونا که ناراحتی نداره. گفتم: پس برای چی ناراحتی؟ گفت: برای اینکه شهید نشدم. گفت: اگر شهید میشدم جای شیرینی دادن داشت؛ ولی حالا که از زیر دست اون جلادا زنده برگشتم و توفیق شهادت نداشتم؛ باید خرما بدن!
*خبرهای نگران کنندهای از منطقه میرسید. می گفتند درگیریها شدید است. یک گوسفند نذر کردم؛ نذر سالم برگشتن عبدالحسین. از جبهه که آمد موضوع را به اش گفتم. خودش یک گوسفند خرید. در و همسایه و بعضی از فامیلها گوسفند را دیده بودند. فهمیده بودند نذری است منتظر رسیدن گوشتش بودند. گوسفند را که کشتیم، عبدالحسین چیزی برای خودمان نگه نداشت. تمام گوشتها حتی جگر و کله پاچه اش را به صورت مساوی تقسیم کرد. بعد همه آنها را ریخت داخل یک گونی. گونی را گذاشت ترک موتور گازیاش و راه افتاد. فکر کرده بودم خودش میخواهد آنها را ببرد در خانه دوست و آشنا. ولی این کار را نکرده بود. وقتی به اش اعتراض کردم، گفت: مگه شما گوسفند را فی سبیل الله نذر نکردی؟ گفتم: خوب چرا. گفت: خوب گوشتش باید میرسید دست کسانی که به نون شب شون محتاج بودن. گفت: ما الحمدلله نه خودمون به نون شب محتاجیم، نه دوست و آشناهایی که داریم.
*هم برای او مثل روز روشن شده بود، هم برای من، تا وقتی که جبهه بود، مشکلاتمان خیلی کمتر بود و زندگی مان آرامتر. همین که میآمد مرخصی، مشکلات هم یکی بعد از دیگری شروع میشد؛ بچهها مریض میشدند، وسایل خانه خراب میشد و خیلی چیزهای دیگر پیش میآمد. طوری میشد که گاهی به شوخی به اش میگفتم: نمیشه شما همین مرخصی را هم نیای! همیشه میگفت: من شما را سپردم به امام رضا (ع)، برای همین هم مطمئنم وقتایی که توی خونه نیستم، مشکلات و گرفتاریهاتون خیلی کمتر میشه.
*فرمانده پسرم بود. شنیدم بدجوری مجروح شده. آورده بودندش مشهد. رفتم عیادتش. صورتش نورانی بود و روحیه اش عالی. از حال و هوایش معلوم بود مال این دنیا نیست. بعد از سلام و احوالپرسی، صحبت را کشیدم به بهشت و حوریههای بهشتی. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا یکی شون هم برای ما بگیر. خندید و گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمیدیم. گفت: اگر اون مثل شیر مواظب بچههای من نباشه، توی جبهه هیچ کاری از من برنمیآد.
*پدرش بیشتر از شصت سال داشت. عبدالحسین هر بار که میدیدش، به اش میگفت: بابا وسایلت را جمع کن که این بار میخوام با خودم ببرمت جبهه. او زیر بار نمیرفت. میگفت: از من سن و سالی گذشته؛ جنگ مال شما جوون ترهاست. عبدالحسین میگفت: خدمت به اسلام پیر وجوون نمیشناسه. یک بار از سر اعتراض به اش گفتم: این پیرمرد بنده خدا رو میخوای ببری جبهه که چی بشه؟ گفت: خیلی دوست دارم ببرمش اونجا که شهید بشه. آخرش هم یک بار هر طور بود، راضی اش کرد و سه چهار ماهی بردش جبهه.
*تشریح عملیات میکردیم. بچههای ارتش هم بودند. همه صحبتها حول و حوش مسایل تاکتیکی میگردید، و اینکه؛ ما چه داریم، دشمن چه دارد. نوبت عبدالحسین رسید، بلند شد ایستاد. گفت: بحثهای تاکتیکی و این حرفها، نباید ما رو مغرور کنه؛ نگید عراق تانک داره ماهم داریم. رفت سراغ جنگهای صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری گفت که باعث شکست نیروهای اسلام شد، و درباره عقیده و معنویت حرف زد. بعد هم شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین(علیه السلام) و سپاه یزید(لعنة الله علیه). طولی نکشید که زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه. حالا همه بدون استثناء داشتند زار زار گریه میکردند. صدای عبدالحسین بلند تر شده بود و لرزانتر. گفت: اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون نیرویی که میخواد ماشه آرپیجی را فشار بده، باید قلبش از عشق امام حسین(ع) پر شده باشه و گرنه نمیتونه جلوی تانکهای پیشرفته دشمن را بند بیاره.
*وسط جلسه برای کادر فرماندهی میوه آوردند. بچهها خسته بودند و گرسنه. آمدند مشغول خوردن بشوند، عبدالحسین نگذاشت. به مسئول تدارکات گفت: این میوه رو برای همه گرفتی یانه؟ گفت: نه حاج آقا این سهم بچههای فرماندهیه که بیشتر از بقیه زحمت میکشند. عبدالحسین ناراحت شد. گفت: ما اینجا نشستیم و داریم نقشه میکشیم؛ نیروهای دیگه هستن که باید این نقشهها رو عملی کنند و برن توی دل دشمن. آن روز تا برای همه میوه نگرفتند لب به میوهها نزد.
*خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من و چند تا بچه قد و نیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم میکردیم. فقط یک پنکه درب و داغان داشتیم. من نمیدانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی میدانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمیدهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او دادهاند تا به هر کس خودش صلاح میداند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمیرسه.
*از سر شب رفته بودیم شناسایی. وقتی برگشتیم، گفتند: جلسه است. جلسه تا یک ساعت به اذان صبح طول کشید همین که پام رسید به چادر، مثل جنازهها ولو شدم روی زمین. عبدالحسین ولی نخوابید. آستینها را زد بالا و رفت پای منبع آب. از صبح فشار کار بیشتر از همه روی دوش او بود، ولی ایستاد به نماز. اذان صبح هم آمد ما را بیدار کرد. بعد از نماز باز کار بود و فعالیت.
*قبل از عملیات میمک بود. دلم آرام نداشت. عبدالحسین انگار فهمید این را. بدون مقدمه گفت: من با تمام وجود به آیه" وما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی" اعتقاد دارم. گفت: توی عملیاتها مطمئنم این خداست که گلوله من رو به هدف مینشونه. داشتم نگاهش میکردم. پرسید: قرآن داری همرات؟ یک قرآن جیبی کوچک داشتم. گفتم: آره. گفت: برای اینکه حرفم به ات ثابت بشه، همین الان قرآنت را در بیار و باز کن، اگر این آیه نیومد. قرآن را در آوردم. بسم الله گفتم و بازش کردم آمد:" و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی".
*گفت: توی دنیا بعد از شهادت، تنها یک آرزو دارم. گفتم: چه آرزویی؟ گفت: دوست دارم یک گلوله بخوره به گلوم. تعجب کردیم. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه! اشاره کرد به جریان بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر(ع) و این که امام حسین (ع) خون مقدس او را به آسمان پاشیدند و گفتند: خدایا قبول کن. عملیات و الفجر یک مجروح شد. گلولهای تو آخرین حد بردش. خورده بود به گلوش. وقتی می بردندش عقب؛ از گلوش داشت خون میآمد. میگفت: دیگه غیر از شهادت آرزویی ندارم.
منبع : خبرگزاری فارس