بعد از خواندن اين مطلب بود كه تصميم گرفتيم هيچ وقت چيزي ننويسيم، اصلا يكجورهايي به ما برخورده بود، آنقدر برخورده بود كه در تمام طول مسير برگشتمان به منزل، مدام فكر ميكرديم كه اگر نظرمان عوض شد و خواستيم در مورد چيزي بنويسيم، چه سوژهاي انتخاب كنيم كه بعد متهم به نداشتن آن نشويم! همينطور مشغول فكركردن بوديم كه... دروغ گفتيم! ما اصلا فكر نميكرديم، يعني راستش را بخواهيد، كلا بيخيال فكر كردن شده بوديم و ششدانگ حواسمان را داده بوديم به اتفاقات عجيب و غريبي كه اطرافمان ميافتاد و هي به آدمها و الفاظ شيرين آنها! به آبدهانهاي كف پيادهرو، به آشغالهاي گوشه خيابان، به سطلهاي زباله خالي! به بوقزدنهاي بيدليل رانندهها، به موتورسواري كه كيف خانم مسني را چنان كشيد كه به گمانم پيرزن بينوا كماكان وسط خيابان معلق ميزند، به پيرمردي كه جلوي ما با چنان فشاري بيني خود را تخليه ميكرد كه عنقريب بود مخ مباركش بريزد توي دستمال، به ماشينها! به در و ديوار! به خودمان كه چرا اينجوري مثل آدم نديدهها زل زدهايم به مردم، به... خلاصه به همه چيز دقت ميكرديم (عينهو يك جغد باتجربه!) كه يكهو (به جان خودم كاملا اتفاقي) متوجه شديم كه الحمدلله هيچي نداريم و بر اساس فرمايش جناب شاو براي نوشتن مطلب دستمان باز باز است.
مانده بوديم از بين اين همه سوژه كدام را انتخاب كنيم (عادت كردهايم هميشه مشكل داشته باشيم) كه يكهو تصميم گرفتيم در مورد هيچكدام از اين مسائلي كه عرض كرديم چيزي ننويسيم، چون خيلي خودجوش، به اين نتيجه رسيديم كه تمام كمبودهاي فرهنگي و كارهاي خارج از عرفي كه ما انجام ميدهيم (البته ما و شما، استثناء هستيم) نتيجه كمكاري مسئولان محترم است، جسارت نباشد اما گمان ميكنيم تلاش مسئولان بر اين است تا از طريق روانشناسي و با تكيه بر گفتوگودرماني! كل مشكلات ما را حل كنند و ما ميترسيم (كلا آدم ترسويي هستيم) با اين شيوه مديريت بلايي كه سر ناخداي قصه ما آمد سر... جانم داستان ناخداي باتدبير ما را نشنيدهايد؟ عرض ميكنيم.
نقل ميكنند در سرزميني بسيار دور ناخداي قصه ما همراه خدمه خود در دريا سفر ميكرد، يك روز ديدهبان كشتي به ناخدا خبر داد كه كشتي دزدان دريايي در حال نزديكشدن به آنهاست، ناخدا سريعا به خدمه دستور داد براي نبرد آماده شوند و به معاون خود گفت: «پيراهن قرمز مرا بياور». ناخدا پيراهن قرمزش را پوشيد و در نبردي خونين به كمك افرادش، دزدان دريايي را شكست داد.
چند روز از اين ماجرا گذشت، كشتي كماكان در دل دريا به راهش ادامه ميداد كه دوباره ديدهبان كشتي خبر از نزديكشدن كشتي دزدان دريايي داد، ناخدا دوباره از خدمه خواست تا براي نبرد آماده شوند و دوباره به معاونش گفت: «پيراهن قرمز مرا بياور».
ناخدا دوباره با پيراهن قرمزش راهي نبرد شد و دوباره پيروز شد. ماجراي پوشيدن پيراهن قرمز توسط ناخدا و پيروزي در جنگ چندين بار ديگر هم اتفاق افتاد تا اينكه يك روز يكي از ملوانان از ناخدا پرسيد: «ناخدا، چرا در همه جنگها پيراهن قرمز مرا ميپوشيد؟» ناخدا در جواب ملوان گفت: «براي اينكه هر موقع در نبرد زخمي شدم اين پيراهن قرمز اجازه نميدهد كسي زخمها و خونريزيهاي مرا ببيند، در نتيجه روحيه افراد تضعيف نميشود و...» وسط فرمايش ناخدا بود كه ديدهبان كشتي فرياد زد: «10 تا كشتي با توپ و تجهيزات فراوان از چهار طرف به ما نزديك ميشوند».
ناخدا با ديدن آن همه كشتي متوجه شد اوضاع اصلا مساعد نيست بنابراين بعد از اينكه به خدمه دستور داد كه براي نبرد آماده شوند، به معاون خود گفت: «اون پيراهن قرمز با شلوار قهوهايام را بيار!»
تدبير مديريتي جناب ناخدا را حال كرديد؟ ما كه عقلمان نميرسد؛ اما گمان ميكنيم بلايي كه سر ناخدا... سر برخي مسوولان ما هم...
مهيار عربي