روزنامه اعتماد :
كلبه در جنگل (2011)
كارگردان: درو گودارد
فيلمنامهنويسان: جاس ويدون و درو گودارد
مدير فيلمبرداري: پيتر دمينگ
تدوينگر: ليزا لاسك
سازنده موسيقي: ديويد جوليان
بازيگران: سيگورني ويور (كارگردان)، كريستن كانلي (دنا)، كريس همزورث (كورت)، آنا هوچينسون (جولز)، فران كرانز (ماركي)، جس ويليامز (هولدن)، ريچارد جنكينز (سيترسون) و بردلي ويتفورد (هادلي)
امتيازها: سايت ايامديبي (2/8 از 10)، سايت متاكريتيك (72 از 100)
نمايش بازيگوشانه در دام افتادن چند جوان امريكايي در كلبهيي دورافتاده، اسير شدنشان در يك بازي مرگبار كه اين بار تماشاگران ويژهيي نيز دارد، مواجهه آنها با وحشت و امور وحشتزا و دست آخر پاياني فاجعهبار براي تكتك شخصيتهاي درگير، همچون چند فيلم مهم سالهاي اخير و به ويژه «جيغ 4» (وس كريون- 2011) سرشار است از خودارجاعي و خودآگاهي.
وس كريون كاركشته كه 16 سال پيش در«جيغ» در بازآفريني جهاني جوانپسند، بيرحم و بيشك خوشنقش و نگار موفقيت مالي و تحسين منتقدان را تجربه كرده بود، آرامآرام در طول زمان زوال كيفي آن را نيز به نظاره نشست. دنبالههاي فيلم، هيچگاه طراوت و اصالت فيلم مرجع را تكرار نكردند و نهايتا دستپخت همه عوامل دستاندركار آنقدر شور شد كه مجموعه هجويههايي كه با نام «فيلم ترسناك» بر مجموعه فيلمهاي «جيغ» و ديگر آثار محبوب ژانر وحشت سالهاي دور و نزديك ساخته شده بودند، از خودشان جذابتر و سرگرمكنندهتر به نظر ميرسيدند و طرفداران ويژهتر و چهبسا پرشمارتري نيز يافتند. همين موضوع باعث شد كه كريون در «جيغ 4» در يك رويكرد- به تعبيري- پستمدرن و در قالبي جدي اما تاحد زيادي همراه با بازيگوشي براي رهايي از ابتذال و سقوط –گويي- اجتنابناپذير نهايي و همچنين براي ادامه دادن اين بازي از قرار معلوم همچنان پرطرفدار، با نگاهي طعنهوار به قواعد و كاركردهاي دنبالهسازي و طعنه به آثاري همچون سري فيلمهاي «اره» كه گويي در هر فيلم تنها هولناكتر، منزجرتر، عذابآورتر و اساسا از خلاقيت تهي شدند و دستاورد ديگري نداشتند، يگانه راه نجات فيلمش را در خود «بازي» با برخي از درونمايهها و اجزاي ژانر وحشت و همچنين پيوند اصول بقا در دنيا و در دنياي سرگرميسازي ديد.
اگر «جيغ4» فرصتي را براي كارگردانش فراهم كرد تا خلاقانه نهتنها به گونه و زيرگونه سينمايي اثر و بيشك خود دنياي مجموعه فيلمهاي «جيغ» برگردد، از آنها تغذيه كند و دست آخر به محصول نهايي كيفيت يگانهيي ببخشد، اينجا در جهان «كلبه در جنگل» كارگردان به همراه فيلمنامهنويساش اين امكان را يافتند تا در دل يك دنياي به ظاهر جدي به تدريج به هجو تمام كليشهها، قرارداد ما و عناصر ژانر وحشت دست بزنند. مهمترين بخش هجوآلود اثر نه بيمعني شدن تدريجي همهچيز (از كلبه و تاريكي مردگان متحرك گرفته تا مسائل عميقتري چون بقا و رهايي و دگرديسي) كه شايد برجسته شدن هجو پرسش هميشگي و كليدي ما در برخورد با آثاري در همين حال و هواست.
ما از آن زمان كه اجازه تماشاي فيلمهايي از اين دست را پيدا كردهايم، گهگاه در طول فيلمها يا خارج از سالن سينما از خود ميپرسيم كه چرا بيشتر اوقات اين جوانان هستند كه بهايي اينچنين سنگين براي جذابيتها و شادابيشان ميپردازند و اينچنين سلاخي و قلع و قمع ميشوند؟ و آيا اساسا مستحق چنين سرنوشتي هستند؟ پرسش ما بارها و بارها با جواب و بيجواب تكرار شده و گويي ديرزماني است كه همگي بدون سختگيري همچنان با لذت(؟) به تماشاي اين انتقام از جواني و سبكسري مشغوليم. حضور پاياني سيگورني ويور، قهرمان زن كليدي باقي مانده از نبرد با بيگانگان و موجودات فرازميني، در مجموعه فيلمهاي «بيگانگان» كه تبديل به يكي از شمايل دوران و تاريخ سينما شد، آن هم در نقش كارگردان پشت پرده تمام ماجراها و ديالوگهاي توجيهگر پوچ نهايياش در دل هرج و مرج پيش آمده و در يكقدمي آخرالزمان و پاسخ به پرسش بنيادي ابتدايي كه حال در پايان آخرالزماني اثر بهشدت بيمعنا و مضحك هم شده، در نهايت به سخره گرفتن چرايي و چگونگي و چهبسا اساس آن پرسش ختم ميشود. سيگورني ويور البته پيش از اين نيز در سال گذشته در فيلم كمدي/ علمي تخيلي «پاول» (گرگ ماتولا-2011) و پيشتر «آواتار» (جيمز كامرون-2009) در شكلگيري جهان بيآرامش و پرزد و خورد فيلمها خواسته يا ناخواسته نقش داشت و خب بهايش را هم به طرز فجيعي پرداخت (سفينه فضايي پاول او را خيلي تميز له كرد!) در زمانهيي كه قهرمان و نجاتدهنده قديمي و يگانهفردي كه اندك اميدي براي بقاي انسان(؟!) در او ديده ميشد، حال در مقام همهكاره مسوول فاجعهيي انساني (حال گيريم كمدي تخيلياش) ميشود و كار را به جايي ميرساند كه موجودات فرازميني دوستداشتنيتر جلوه ميكنند. بيشك پرسشهايي از جنس «چرا ما؟» بيشتر بر بلاهت دلالت ميكنند تا چيز ديگر.
بدون شك «كلبه در جنگل» ميخواسته با همه «بيماران»، همراهان، سازندگان و مصرفكنندگاني كه «با» و «از» ترس و دنياي وحشت هم تغذيه ميكنند، هم كسب و كار و هم لذتي وافر و بيمارگونه را تجربه ميكنند، با لحني شوخطبعانه هم بازي كند و آنها را به سخره و پرسش بگيرد و هم در جهتي ديگر تماشاگر خودش را بازي دهد. حتي ميتوان يك قدم فراتر رفت و فيلم را انتقامي از تاريخ سينماي وحشت دانست. اما اينكه فيلم در برخورد با ايده درخشان انباري از كابوسها در انتهاي دنياي نمايش/ دنياي واقعي و به پرسش گرفتن همه، خودش را چندان جدي نميگيرد، باعث شده كيفيتي دوگانه پيدا كند. از يك طرف با فيلمي مواجهيم كه با تركيب هجو و خشونتي برآمده از درهمآميزي دنياهاي مختلفي از جنس «نمايش ترومن» (پيتر وير- 1998) و نمونههايي چون «خوابگاه» (الي راث-2005) در مقايسه با اثر فيوچريستيك و پرسر و صدايي چون «بازيهاي گرسنگي» (گري راس-2012) كه آن هم به تركيب «نمايش ترومن» و «پيكار دستهجمعي/ بتل رويال» (كينيجي فوكاساكو – 2000) دست زده بود، به مراتب موفقتر به نظر ميرسد.
شكست «بازيهاي گرسنگي» (و البته عامل موفقيتش در گيشههاي اروپا و امريكا) در همانجايي رخ ميدهد كه هم اسير زرق و برق خودش شده است و هم خودش را بياندازه جدي ميگيرد و هم در اين جدي گرفتن، نوعي شرمندگي به چشم ميخورد، در نتيجه در بخش ابتدايياش كه به آمادگي نوجوانان/ جوانان براي شركت در «نبرد براي بقا» ميپردازد، قابل تحملتر از بخشهاي درگيريهاي آنهاست كه بر اثر شرمندگي و براي به دست آوردن تماشاگر بيشتر در نمايش خشونت خست به خرج ميدهد و آرامآرام ملالآور و كشدار ميشود و حتي تمهيد جايگزيني و برجسته كردن عشق و فداكاري نيز نهتنها آن را نجات نميدهد كه باعث نابودي نهايياش هم ميشود. مساله شرطبندي روي بازيگران كه در هر دو فيلم تكرار ميشود، خود مثال مناسبي براي مقايسه آنهاست و خب خونسردي آدمهايي از جنس مردمان همين روزگار خودمان كه روي سرنوشت شخصيتهاي درگير بازي شرط ميبندند و براي قلع و قمعشان پايكوبي ميكنند، در «كلبه در جنگل» هم هولناكتر است و هم ملموستر تا «بازيهاي گرسنگي» كه اين حجم قساوت افسارگسيخته در شلوغي و آب و رنگ دنياي آينده گم ميشود.
از طرف ديگر اينكه «كلبه درجنگل» كه ميتوانست با پرداختي كمي سردتر يا آرامتر لحن آثار مستقل يا اروپايي را به خود بگيرد (تيتراژ ابتدايي فيلم با آن گفتوگوي ابزورد دو مسوول اجرايي و آشكار شدن ناگهاني حروف و موسيقي انفجاري شايد بيش از هرچيزي يادآور نوعي بازتوليد پوچ و شوخطبعانه «بازيهاي مضحك» (ميشاييل هانكه- 1997) باشد) و آنچنان كه بايد و شايد موفق نميشود (اگر فيلم اين اندازه با عجله دست خودش را در نمايشبازي و نمايشي بودن همهچيز رو نميكرد شايد حال با فيلم تاثيرگذارتري طرف بوديم) و اينكه چرا بلوا و سلاخي سوررئال فصل پاياني فيلم (كه مكان رخ دادن حوادثش اداي ديني به «درخشش» (1980) استنلي كوبريك نيز هست) نميتواند ذرهيي به چيزي مانند دنياي افراطي و پايان خونبار و جنونآميز اثر افراطي و مستقلي چون «Braindea» (پيتر جكسن-1992) نزديك شود، دقيقا به هاليوود و استانداردهايش برميگردد و خب در نهايت با فيلمي روبهرو ميشويم سرگرمكننده و مفرح كه در كليشهزدايي و هجو كليشهها و دنياي خويش- متاسفانه- باز كليشهيي عمل ميكند.