شعر يک دانشجو به استاد براي نمره (طنز)
استاد جان :
قربان ديدگانت، استاد جان خدا را
جانا محبتي کن اين بنده ي خدا را
من مخلص تو هستم، اصلا? فداي کفشت
با نمره اي بخندان اين قوم بينوا را
لطفي نما و بر ما اندک عنايتي کن
باور نما نگويم با غير، اين ماجرا را
استاد جان کرم کن، بر ما مگير خرده
کاين جزوه اي که گفتي، دق مرگ کرد ما را
چند اسم خارجي را با چند شکل و درهم
تحويلمان تو دادي آخر چه سود ما را ؟
هر وقت ديدمت من جسمم به لرزه افتاد
گويي که موش بيند آن گربه ي جفا را
آن صفر را که خر خوان ام خبائثش خواند
اما به دور گردان اين صفر بي صفا را
يک ترم با تو بودم، رقصيده ام به سازت
شاباشمان بگردان آن نمره کذا را