سهراب
داب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم زندگی ام در تاریكی ژرفی می گذشت این تاریكی طرح وجودم را روشن می كرد در باز شد و او با فانوسش به درون وزید زیبایی رها شده ای بود و من دیده به راهش بودم رویای بی شكل زندگی ام بود عطری در چشمم زمزمه كرد رگ هایم ازتپش افتاد همه رشته هایی كه مرا به من نشان می داد در شعله فانوسش سوخت زمان در من نمی گذشت شور برهنه ای بودم او فانوسش را به فضا آویخت مرا در روشن ها می جست تار و پود اتاقم را پیمود و به من ره نیافت نسیمی شعله فانوسش را نوشید ئزشی گذشت ئ من در طرحی جا می گرفتم در تاریكی ژرف اتاقم پیدا می شدم پیدا برای كه ؟ او دیگر نبود آیا باروح تاریك اتاق آمیخت ؟ عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد حس كردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد من چه بیهوده مكان را می كاوم آنی گم شده بود سهراب سپهری
دوشنبه 12 مرداد 1388 10:16 AM
تشکرات از این پست