حمزه خوشبخت- نگاه سنگین اش محاصره ام کرده است، باید به بلندی کوه بروم… پاهایم تکه تکه شده اند و دارم با عقب باقیمانده پا راه می روم… راه که نه… می دوم… دویدن هم نه…! چرک و خون از دست هایم سرریز شده… سنگی را می گیرم تا به قله برسم، دستم از بازو با سنگ رها می شود، زیر پایم دره ای است پر از باتلاق های چرک و خون… می خواهم داد بزنم، صدای خوک و سگ در هم شده است…!
- یحیی! یحـ…یی! کدام قبرستان مانده ای؟
یحیی بن هرثمه بالای سرم ایستاده… دارد کنیزکان را بیرون می کند، به نفس نفس افتاده ام…، دستش را در دستانم می گیرد…
- چاکران به فدای خورشید عالم گیر! شما را چه شده بود که ناله می کردید؟
- دوباره… دوباره همان چشم ها به سراغم آمده بودند… .
احساس می کنم همین جا هم کسی دارد ما را می بیند، می خواهم گریه کنم و بگویم من می ترسم… حیف که شوکت خلافت اجازه نمی دهد…
- همه این ها در وهم شماست. دوای این درد، شرابی است که غصه ها را بر باد دهد و خلیفه را دلشاد کند.
راست می گوید… شراب! شراب می خواهم، تنها با همین است که همه چیز فراموشم می شود، فکر یورش های علویان، فکر قبر حسین بن علی با آن زائرانش که مثل خوره به جانم افتاده، فکر برادران و فرزندانی که انتظار فرصتی را می کشند که نفسم بند بیاید، فکر علی بن محمد… فکر علی بن محمد… من امشب علی بن محمد را با تمام خدم و حشم اش می خواهم… . فریاد می کشم:
- من امشب علی بن محمد را با تمام خدم و حشم اش می خواهم…
یحیی می رود برای اجرای فرمان… سرم دارد گرم می شود، شرابش هر چه هست، مزه خون گرفته. بوی لحظه هایی را می دهد که علویان را جلوی چشمم سر می برند… از لحظه ای که بر این تخت نشسته ام، احساس می کنم همیشه دو چشم، خیره به من نگاه می کنند، گاهی آن چنان می آیند نزدیک که سرگیجه می گیرم… انگار کسی ارث پدرش را از من بخواهد… همیشه هر چشمی که می خواست خیره ام شود، از کاسه در می آوردم… اما آن چشم ها… چیزی از جنس نگاه علی بن محمد است… نافذ و آتشین. نگاه برّنده اش تمام تاج خلافتم را آتش می زند و خاکستر می کند. هزار بار خواسته ام جلوی پایش بلند نشوم اما…! من، خلیفه تمام ممالک عرب و عجم و ترک، بر زمین کوبنده تمام رقیبان، در هم شکننده گردن همه گردنکشان نباید کوتاه بیایم… من… .
یحیی لبخند به لب وارد می شود. از این که هیچ حال مرا نمی فهمد عصبانی ام. می خواهم به باد فحش بگیرمش… .
- یا امیرالمؤمنین! آوردیمش. البته تنها… تمام خانه را گشتیم… جز قرآن و سجاده ای که بر آن نماز می خواند چیز دیگری نیافتیم… رخصت دیدار می فرمایید؟…
بعد هم انگاری که با خودش حرف بزند، آرام زمزمه می کند: من که آخر نفهمیدم سلاح های او کجاست؟!
عبای زربافم را به دوش می کشم… سرگیجه دارم… شرابش بدجور حالی به حالی ام کرده. پرده ها کنار می رود… هر که در تالار است تا کمر خم شده است… سرم را پایین انداخته ام… نمی خواهم چشمم در نگاهش بیفتد… چه قدر مطمئن گام برمی دارد! من چرا باید از جایم بلند شوم؟ این عبای لعنتی طلاباف چرا از روی دوشم می افتد؟ چرا نباید سرم را بالا بگیرم و بگویم بودن تو، حضور تو، عذاب من است؟ چرا باید از تخت کنده شوم و او را به بالای مجلس بخوانم؟ چرا صدایم بوی خوک و سگ می دهد؟ چرا نباید همین جام را یک جا بنوشم و این بو را از دهانم بیرون کنم؟ صدایم را در گلو جمع می کنم و:
- یک پیاله هم برای پسر رسول خدا بریزید…
صدایی از گلویم بیرون می رود که نمی دانم صدای چیست؟ به جمع نگاه می کنم، یحیی دارد می خندد و شراب می ریزد… پس آن ها چیز بدی نشنیده اند… دستم به وضوح می لرزد، جام را به طرفش دراز می کنم. لبخندی می زنم و …
- افتخار می دهید؟ چیز خوبی است…
به اطراف نگاه می کنم، تالار شلوغ است، می خندم، قهقهه می زنم… حالا همه سالن می خندند… باز این بوی خوک و…! می دانم که حالا دارد مرا نگاه می کند، شانه هایم سنگینی می کند.
- گوشت و خون ما با این چنین چیزهایی آمیخته نشده… ما پاک آفریده شده ایم… و از این آلودگی ها دوریم… دست از من بدار.
هنوز دستم دراز است. مثل گدایی که چیزی در کاسه اش نینداخته اند، دست را برمی گردانم… من خلیفه … می گویم:
- پس بزم ما را بی رنگ مگذار… شراب نشد، شعری بخوان. شعر و شراب همنشین اند…
کسی که درست نمی بینمش، از آخر تالار فریاد می زند: مرحبا به امیرالمؤمنین… مرحبا… شعر و شراب!
نمی دانم چرا… احساس می کنم از ادامه حرف زدن نجاتم داد… من، امیرالمؤمنین، متوکل علی الله… امرم امر خداست… نباید دستورم زمین بماند… به چشمانش نگاه نمی کنم:
- باید بخوانی! باید…
احساس می کنم هر چه شراب نوشیده ام، همه را می خواهم بالا بیاورم. کلمات کش می آیند: باید… با ا ی د!!
بالاخره به حرف می آید… حرف که می زند انگار همه جا را بوی گل گرفته است… من از هر چه بوی گل است، از هر چه گل است حالم بد می شود… بوی گل کابوس من است… باید بدهم همه گل ها را… .
- بر قله های کوه بودند، در میان حصارها و مردانی نیرومند… ولی این قله ها برایشان امان نبود…
باید به قله کوه بروم… قله تنها جایی است که می توانم بی دغدغه بنشینم… امن است… چه کسی گفته؟ من می روم… رفتن که نه…
- از آن حصارهای امن به زیر کشیده شدند… و جایشان گورها شد. چه بدمنزلی است…
نمی توانم نفس بکشم… کمی هوا لازم دارم… به پاهایم نگاه می کنم…
- در آن گورها، صدایشان می زنند: هان! چه شد آن دست بندها و تاج ها و لباس هایتان؟ چه شد آن صورت های در ناز و نعمت پرورش یافته، که پرده ها را برایشان کنار می زدند؟ آری این گور است که برای پاسخ به زبان می آید: کرم ها بر سر خوردن شان در ستیزند!
به صورتم دست می کشم… احساس می کنم از درون جویده می شوم… کرم ها… کرم ها…
- چه بسیار زمانی که خوردند و نوشیدند… حالا خورده می شوند آن خورنده های همه چیز…
جام را می کوبم کف تالار… به پاهایم نگاه می کنم… انگار فقط قسمت عقبش باقی مانده.
- چه خانه ها ساختند و چه برج ها بالا آوردند… ولی خانه هایشان، گورهایشان است… و اموالشان، آن مال های ذخیره شده، برای دشمنان ماند…
در چشمان منتصر، پسرم، انتظار مردنم را می بینم… چه قدر دوست دارد این نفس های به شماره افتاده ام تمام شود؟…
- آری… آن کاخ نشینان، ساکنان گورهای تاریک اند…
سنگی را می گیرم تا به قله برسم، دستان کرم خورده چرک و خونی ام با سنگ رها می شود… رها می شوم در دره ای به پهنای تمام سلسله عباسی…، دره ای سرشار از خون و چرک… رها می شوم…
منبع: وبلاگ گرومبک