زنگ انشا شد عزیزان دفتر خود وا کنید
ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید
صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد
کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد
ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا به دست
هر کسی پیش آمد و دفتر نشان داد و نشست
ناگهان چشم معلم بر سعید افتاد و گفت
گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت
دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما
نازنین حرفی بزناینگونه غمگینی چرا
سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید
از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید
دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد
قصه ی غمگین بابا اینچنین آغاز شد
بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت
غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت
مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست
رشته یتقدیر بابا ناگهان از هم گسست
بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید
از نبود مادرم بابا چه آمد بر سرم
من خجالت میشکم بر چشم سارا بنگرم
روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت
شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت
رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و غم
بر زمین افتاد از کثرت اندوه و غم
از فراق روی همسر در جوانی پیر شد
پیر هجران عاقبت از زندگی سیر شد
چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست
آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست
پیرمردی خسته در صبح زمستان جان سپرد
کودکان خردسال خویش را از یاد برد
بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است
قصه یغمگین سارا دختری بی سرپرست
لقمه نانی برای عمه جانم می برم
من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم
کودک ده ساله وقتی همچو بابا می شود
نیمه ای از روز را شاگرد بنا می شود
پینه های دست من گویای درد کهنه ایست
زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟
چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید
جای اشک از چشم آقای معلم خون چکید
چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد
از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد
لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید
پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید
بچه ها انشای این کودک پر از اندوه شد
غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود
گرچه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت
درس عشق و عاشقی در جمع ما برجا گذاشت
پینه های زخمناک این پسر غم آفرید
از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید
کاسه صبر معلم ناگهان لبریز شد
چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد
گفت یا رب دست این فرزند میهن زخمناک
زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک
گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست
فقر و ماتم ، گریه و غم سهم باباهای ماست