پنجشنبه آخر سال، دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی که دوستشان داری و یا خوشحال شد از بی تابی بهاری که می خواهد بار دیگر همه رستنی های سبز رنگش را به تو هدیه کند! مبهوت و سرگردان می مانی از این کنتراست بزرگ معنوی خالق بی همتا، همانی کنتراستی که در حکمت خداوندی ریشه دارد، همانی که بارها و بارها از کودکی برایمان قصه گفتند ” یکی بود یکی نبود” و حالا این تویی که این قصه ات را برای دیگری همان گونه آغاز می کنی که یکی بود و یکی نبود.
آرامستان ها پر است از ” حمد و سوره ” هایی که بر زبان می رانیم ، پر است از حسرت هایی که برای نبودن عزیزی کشیده می شود و به حرمت حکمت خداوند با گفتن ” هر چه حکمت اوست” فرو می نشیند.
حالا که بوی عید سبز تر از سبزه هایی که مادر از یکماه پیش سبزشان کرده، به مشام می رسد، انگار دلمان خیلی بیشتر می گیرد از نبودن هایی که به بودنشان عادت داشتیم! دلمان می گیرد برای آنها که خاک را در آغوش دارند و انگار به هر رستی و سبزه ای نزدیکترند!
آخرین پنجشبه سال. دلت برای مادرت تنگ میشود، برای پدرت برای فرزندت؟! حق داری دل تنگ باشی! حق داری دل تنگی ات را با اشکی از چهره فرو بنشانی و خودت را به قدرت وصف نشدنی ” رویا ” بسپاری و به یاد همه خاطراتت با اویی که امسال عید در کنارت نیست، لبخند بزن.
پنجشنبه آخر سال، می گویند این روز ها خفتگان ابدی در خاک بوی آرد تفت داده، گلاب و زعفران را حس می کنند و چشم به راه می مانند تا بروی به خانه از جنس خاک و سنگشان.
یادشان بخیر. یاد همه آنهایی که دیروز بودند و امروز نه، همه آنهایی که پارسال رخت و لباس عید خریدند و امسال نه، هم آنهایی که لحظه تحویل سال صورتشان را بوسیدیم و عید زمان را تبریک گفتیم و امسال تنها با خواندن فاتحه ای یادشان می کنیم.
زندگی میهمانی و جشن آمدن ها و رفتن هایمان است. واقعیتی که بی شک روح و دلمان را می آزارد. کاش دلمان خوش باشد از یادگاری های بزرگی که در دنیا باقی می گذاریم و کوله بار پری که با خود به آخرت می بریم.