
گفته اند اسبي به بيماري گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بيفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به اين روزگار پرنکبت بيفتاد. مرد گفت از آنجايي که غمخواران نازنيني همچون شما نداشت و مجبور بود دائم براي من بار حمل کند.
يکي گفت براستي چنين است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هيکل نحيف او نظري انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار مي کشيدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب اين مرد تنهايم و لحظه رفتنم را انتظار مي کشم .
مي گويند آن مرد نحيف هر روز کاسه اي آب از لب جوي برداشته و براي اسب نحيف تر از خود مي برد . و در کنار اسب مي نشست و راز دل مي گفت . چند روز که گذشت اسب بر روي پاي ايستاد و همراه پيرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پيرمرد خنده اي کرد و گفت از آنجايي که دوستي همچون من يافت که تنهايش نگذاشتم و در روز سختي کنارش بودم .
مي گويند : از آن پس پير مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سيراب مي کردند و ديگر مرگ را هم انتظار نمي کشيدند…
نکته ها : دوستي و مهر ، اميد مي آفريند و اميد داشتن همان زندگي است.
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20