مرحوم طبرسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم آورده اند:
ابوهاشم جعفرى يكى از اصحاب امام علىّ هادى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
در آن زمانى كه عدّه اى از آشوب گران در زمان رياست و حكومت واثق - خليفه عبّاسى - براى دست گيرى عرب هاى بيابان نشين و ظلم و اذّيت آن ها، وارد شهر مدينه منوّره شدند.
در آن روز، من در محضر شريف حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بودم ، به من خطاب كرد و فرمود: اى ابوهاشم ! برخيز، تا با همديگر بيرون برويم و اين افراد آشوب گر و نيز سردسته آن ها را ببينيم كه در چه وضعيّتى هستند.
من نيز به همراه حضرت حركت كردم و چون از منزل خارج شديم ، مختصرى راه رفتيم و كنارى ايستاديم .
در همين بين ، سردسته آن ها رسيد و امام عليه السلام به زبان تُركى با او صحبت كرد، ناگهان متوجّه شدم كه او از اسب خود پياده شد و دو دست مبارك حضرت را گرفت و بوسيد.
من جلو رفتم و او را قسم دادم و اصرار كردم كه بگو: اين مرد چه سخنى با تو گفت كه از اسب پياده شدى و اين چنين تواضع كردى ؟
گفت : اين مرد پيغمبر است ؟
گفتم : خير، پيغمبر نيست .
سپس اظهار داشت : اين مرد مرا با نامى صدا كرد كه در طفوليّت ، در شهرهاى خودمان مرا به آن نام صدا مى كردند و كسى از آن اطّلاعى نداشت و آن را نمى دانست ، مگر اين مرد.(1)
1- إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 117، الخرايج و الجرائح : ج 2، ص 674، ح 4، الثّاقب فى المناقب : ص 538، ح 478.