اي دوست، تا که دسترسي داري
حاجت بر آر اهل تمنا را
زيراک جستن دل مسکينان
شايان سعادتي است توانا را
از بس بخفتي، اين تن آلوده
آلود اين روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گويند
نشناختي تو پستي و بالا را
مريم بسي بنام بود لکن
رتبت يکي است مريم عذرا را
بشناس ايکه راهنوردستي
پيش از روش، درازي و پهنا را
خود راي مينباش که خودرايي
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکي گزين که راستي و پاکي
بر چرخ بر فراشت مسيحا را
آنکس ببرد سود که بي انده
آماج گشت فتنهي دريا را
اول بديده روشني آموز
زان پس بپوي اين ره ظلما را
پروانه پيش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شيريني آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخي صفرا را
اي باغبان، سپاه خزان آمد
بس دير کشتي اين گل رعنا را
بيمار مرد بسکه طبيب او
بيگاه کار بست مداوا را
علم است ميوه، شاخهي هستي را
فضل است پايه، مقصد والا را
نيکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهي زيبا را
عاقل بوعدهي برهي بريان
ندهد ز دست نزل مهنا را
اي نيک، با بدان منشين هرگز
خوش نيست وصله جامهي ديبا را
گردي چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثريا را
صياد را بگوي که پر مشکن
اين صيد تيره روز بي آوا را
اي آنکه راستي بمن آموزي
خود در ره کج از چه نهي پا را
خون يتيم در کشي و خواهي
اي دل عبث مخور غم دنيا را
فکرت مکن نيامده فردا را
کنج قفس چو نيک بينديشي
چون گلشن است مرغ شکيبا را
بشکاف خاک را و ببين آنگه
بي مهري زمانهي رسوا را
اين دشت، خوابگاه شهيدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نيز شماري کن
مشمار جدي و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زينجا
شمعي ببايد اين شب يلدا را
در پرده صد هزار سيه کاريست
اين تند سير گنبد خضرا را
پيوند او مجوي که گم کرد است
نوشيروان و هرمز و دارا را
اين جويبار خرد که ميبيني
از جاي کنده صخرهي صما را
آرامشي ببخش تواني گر
اين دردمند خاطر شيدا را
افسون فساي افعي شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پيوند بايدت زدن اي عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغير آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندي و گرما را
پنهان هرگز مينتوان کردن
از چشم عقل قصهي پيدا را
ديدار تيرهروزي نابينا
عبرت بس است مردم بينا را
باغ بهشت و سايهي طوبي را
نيکي چه کردهايم که تا روزي
نيکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختيم و شريکي چند
پروردگار صانع يکتا را
برداشتيم مهرهي رنگين را
بگذاشتيم لل لالا را
آموزگار خلق شديم اما
نشناختيم خود الف و با را
بت ساختيم در دل و خنديديم
بر کيش بد، برهمن و بودا را
اي آنکه عزم جنگ يلان داري
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تيره لاله برون کردن
دشوار نيست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلي و يد بيضا را
در دام روزگار ز يکديگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در يک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مينا را
هيزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شميم عود مطرا را
بر بوريا و دلق، کس اي مسکين
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در يکي قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهي حمرا را
پروين، بروز حادثه و سختي