0

مسافر

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

مسافر

مسافر

 

 

وقتی تو را دیدم نه روزنامه ای در دست داشتی نه چمدانی از کجا باید میدانستم که مسافری بیش نیستی؟
من احمقانه صدای دل بیدارم را خاموش کردم و ابلهانه به تو لبخند زدم.
من تنها بودم و در این تنهایی وحشتناک غوطه ور
من به دنبال دست های گرمی بودم که دنیای رویایی مرا بسازد و به کاخ آرزوهایم ببرد.
اما تو چه کردی؟کاخی را که سالها در رویای پاکم ساخته بودم ویران کردی.
من در تمام زندگیم به دنبال عشق بودم عشقی که از خردسالی در دستهای رو به آسمان پدر دیده بودم عشقی که در دعاهای مادر شنیده بودم عشقی ناب نابتر از رنگ نگاه تو.اما باز هم ابلهانه تصور خامی مرا به سوی چشمان روشن پرعشقت کشید.عشق آمد و خاصیت خود را به نمایش گذاشت و در جولانگاه خود عقل و منطق را ربود.
زمان با دور تند گذشت و وقتی چشمانم باز شد که دیدم در دستهای پر خواهشم هوس را بخشیدی و رفتی.
من ماندم و تنهایی و تنهایی و باز هم تنهایی...
من از تنهایی میگویم من از تنهایی میایم که رو به وسعتی بی انتها دارد و رو به آبی بیکران...و زمان این بار روی دور کند است.
یک لحظه فقط گوش کن صدای تنهایی را میشنوی از لا به لای تمامی همهمه های این زندگی ماشینی پرهیاهو.
در همین تنهایی بود که عشق آلوده به هوست را به خودت سپردم و زندگی با تنهایی را به زندگی با تو ترجیح دادم.
چیزی نگذشته بود که در همین جهان که ترکیبی از صداها و رنگهاست صدای او را شنیدم و رنگ او را در تک تک اجزای آفرینش دیدم و خود را ملامت کردم که چرا انقدر دیر؟
من او را پیدا کردم اویی که در صدای مادرم و دستهای پدرم نهفته بود اویی که معبود بی همتا بود و خدا صدایش میکردند عشقی که اشتباه گرفته بودم و بعد از کذشتن از پل ناکامیها پیدایش کردم.
هرچه چشم گرداندم جلوه فروغ خداوندی او را دیدم و شرمنده از چشم بستنهای بی دلیل گذشته دل را به او سپردم و الحق که جواب گرفتم آری درست شنیدی جواب گرفتم با نشانه هایی کوچک اما بسی بزرگ:بال زدن یک کبوتر.نیش یک زنبور نیش که نه بی انصافیست قلقلک شیرین یک زنبور.بوسه های بارش رحمت الهی.اینها جوابهای من بودندکه تو هیچ وقت نتوانستی درک کنی و مرا بی نیاز سازی اما شنوای مطلق جواب داد که میشنوم صدایت را و مرهم میگذارم زخمهای سینه ات را فقط کافیست دلت را دریا کنی و چشمت را باز و دیدت را فراتر ببری.
چشمانم را میبندم و حضورش را با تک تک اجزایم حس میکنم اینجاست که میفهمم دیگر نیازی به توی نیازمند ندارم به تویی که سرشار از حس خودشیفتگی بودی و همه را بدون کم و کاست بنده خود میدانستی و در تمام کلماتت فریاد میزدی که بر همه منت گذاشته ای که نظری بر آنها میکنی و جواب من سکوت بود سکوتی که بلندترین فریادهای من بود.
دستهایم را با دستهای طاهری به دور از ذستهای تو که آشنای لحظه به لحظه دستهای دیگری بود و از آنها رایحه انواع عطرها مشامم را سخت آزرده میکرد آشنا ساختم.
من از عشق تو نردبانی میخواستم که پله پله مرا به کمال نزدیک سازد اما تو چه کردی؟پله پله این نردبان را شکستی و مرا به انتهای صفر پرتاب کردی.
صدای دلم بود که هنوز هم به دنبال فرهادها و مجنون های زمان است اما کجای این سرزمین نهفته اند که من هنوز به چشم خود ندیده و پیدایشان نکرده ام.
در آن زمان روحم خبر نداشت که روی کثیف سکه این دنیا آنان را در چنگال زهرآلودش نابود کرده است.
من لیلاهای بی مجنون را ندیدم اما به دنبال مجنون های آواره میگشتم.
من قطره قطره خون سیاوش را ندیدم خیانت را دیدم و قابیل های زمان را آه نه دیگر نمیخواهم به یاد آوردم همه چیز را باید سپرد به زمان
آری این منم که میخواهم به توی پر خیانت بگویم چون ایمان دارم که روزی تو هم با عشق آشنا میشوی زیرا از عشق گریزی نیست که دستهایت را همیشه باز نگه دار مبادا ببندی و آن گمشده ات بیاید و بدون پر کردن دستان
تو برود و تو تا ابد در حسرتش بمانی.
فقط شتاب نکن تا هوس چشمانش را نبینی چون وقتی خودش بیاید چشمانش در عشق غرقه است و برای پر کردن فاصله بین انگشتان دستت آماده است تا با او به احساس بنفشه و یاس برسی به بوی خوش عشق و اقاقی برسی.
به خاطر بسپار که وقتی از نردبان دستهایش به اوج رسیدی برای من هم دستی تکان بده و برای من هم عشق آرزو کن فقط عشق.........


    حمید.bmp

 

 

جمعه 9 مهر 1389  11:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها