برد با ضد انقلاب
ناگفته های جنگ 3
ديگر نگذاشتند که به کردستان برگردم. وضعيت طوري شد که کار گروه حسن نيت بيشتر از کار مبارزه گرفت. در نتيجه، صحنة کردستان با صحنه جديدي روبهرو شد. ظاهراً آرامش بود ولي در باطن، تمام نيروهاي مسلح ضدانقلاب داخل شهرها متمرکز شدند و شهرها به تدريج از زير سلطة جمهوري اسلامي خارج شد. کمکم سلطة ضدانقلاب به جادهها کشيد و جادههاي مواصلاتي کردستان قطع شد. ديگر اجازه نميدادند که هيچ ستون نظامي به کردستان برود. خبر رسيد که به دنبال سقوط پادگان مهاباد بعد از اينکه ضدانقلاب بر پادگان مهاباد فشار آورد و ساقطش کرد و تمام مهمات و توپخانه و همهچيز را گرفت و برد و پادگان را خلع سلاح کرد پادگانهاي ديگر هم دارد به همان وضعيت ميرسد.
يعني محاصره پادگانهاي: سنندج، مريوان، سقز، بانه و سردشت هم کمکم داشت تنگ ميشد. عواملي هم از داخل داشتند کار ميکردند. مثلاً در لشگر 28 کردستان که نيروهاي بومي در آن زياد بودن خيليها از داخل براي ضدانقلاب کار ميکردند. کمکم پادگانها داشت به سقوط کشيده ميشد. ارتباط آنها از زمين به طور کلي قطع شده بود و فقط هليکوپترها ميتوانستند به اين پادگانها تردد کنند. با اين وضع هم معلوم است که پشتيباني و تدارک چند پادگان در فاصلههاي مختلف کار مشکلي بود.
خبر رسيد که در جايي مثل سنندج، ضدانقلاب سنگربندي کرده. به ستونهاي نظامي، حمله کردهاند؛ اغلبشان را شهيد کردهاند و سلاحهايشان را بردهاند. فرمانده پادگان نيز که خيلي شجاع بود، شهيد شد.
اينگونه حوادث در جاهاي ديگر هم رخ داد. تيمسار آذرفر آن موقع فرمانده يکي از تيپهاي لشگر 28 سنندج در مريوان بود. او هم پايش تير خورد که الان درست نميتواند بنشيند ولي آدم بسيار ورزيدهاي است.
وضعيت بههم خورد؛ به طوريکه در کردستان اعلام خدمختاري در حال شکلگيري بود. فکر من طوري شده بود که ديگر از منطقه اصفهان خارج شده بود. يعني در بحثهايي که با برادران سپاه ميکرديم، ذهنيتمان در منطقه اصفهان نبود. همهاش به فکر کردستان بودم.
طرحي به نظرم رسيد. به برادران گفتم که بايد اين طرح را ارائه بدهيم. چون ميشود کردستان را آرام کرد. مرا به بنيصدر معرفي کردند. بنيصدر مرا ميشناخت. از ارتشيها اسم مرا پرسيده بود. سرگرد شده بودم. رفتم. پرسيد: براي کردستان چه ميگوييد؟
روي کاغذ توضيح دادم و گفتم در قدم اول بايد اين کارها را کرد. او فکري کرد و گفت: اين از نظر علمي همجور درميآيد.
خيلي به اصطلاح سرش ميشد! پرسيد: ميخواهيد با اين طرح چکار کنيد؟
گفتم: هيچي. آمادهايم که برويم و اجرا کنيم.
گفت: خوب، پس شروع کنيد. از سنندج شروع کنيد.
اين مذاکره در تهران، در دفتر بنيصدر، در دفتر نخستوزيري سابق انجام شد.
جالب است که چطور راه اين مأموريت براي ما باز شد. خداوند چطور خودش زمينه را فراهم ميکند. در اصفهان، دويست تا از بچههاي پاسدار را سازمان داديم. از چند ماه قبل متوجه بوديم که وضع کردستان نگرانکننده است. از بين افسران مرکز توپخانه و گروه توپخانه اصفهان، چهل نفر از نخبهترين افسرها را انتخاب کرديم. اينها مدتها بود که نرفته بودند جاهاي دور خدمت کنند. نخبه هم بودند. به دليل اينکه بايد خارج از مرکز هم خدمت کنند، آنها را به کردستان منتقل کرديم. يعني از اصفهان به تهران نظر داديم که بهتر است اين چهل نفر را به لشکر 28 کردستان بفرستيد. در تهران، شهيد اقاربپرست و شهيد کلاهدوز و اينطور بچهها مسؤول بودند و حرف ما را سريع منتقل ميکردند. تأييد شد که اين چهل نفر بروند. اين چهل نفر يکپارچه به استخوانبندي لشگر 28 کردستان تزريق شدند. در جاهاي خوبي هم سازمان گرفتند. اين کار يکدفعه لشگر 28 را قوي کرد. وقتي نيروي غيربومي به منطقه بيايد و همهشان هم باسواد، تحصيلکرده، کوشا و فعال باشند، لشگر قوي ميشود.
چهرههايي مثل سرهنگ حسين خرسندي که يک چشمش را هم در راه خدا داد.
اينها را فرستاديم و يکي شد رئيس ستاد، يکي فرمانده توپخانه لشگر و هرکدام در جاهاي خوب قرار گرفتند. حالا ببينيد اثراتش در کجا ظاهر ميشود.
وقتي که مشخص شد چکار بايد بکنيم، به برادر رحيم صفوي گفتم بيا حرکت کنيم. درخواست هواپيماي سي 130 کرديم. دو تا هواپيماي سي 130 آمد. نيروها را سوار کرديم و رفتيم به طرف سنندج که ارتباطش فقط از راه هوا برقرار بود. تنها فرودگاه و پادگان در دست ما بود. بين فرودگاه و پادگان راه قطع بود. شهر سر راه بود و بايد از هليکوپتر استفاده ميکرديم. موقع رفتن يک يادداشت هم ندادند که مأموريت داريد فلان کنيد. يعني همينکه طرح تأييد شد، با آن روحيهاي که الحمدالله خداوند داده بود که انگار تأييد شده هستيم، راه افتاديم.
آمديم روي شهر سنندج که بنشينيم. هوا ابري بود. ابرها پايين بودند. نشستن در فرودگاه سنندج خيلي سخت است. فرودگاه در امتداد يک دره قرار دارد و هوا بايد صاف باشد تا خلبان بتواند ببيند. خلبان نميتوانست ببيند و مرتب ميگفت شما را در کرمانشاه پياده کنم و از آنجا با ماشين برويد. گفتيم: راه ماشينرو قطع است و اگر به آنجا برويم، از رفتن باز ميمانيم.
خواهش کرديم و او هم بعد از اينکه دو ساعت روي آنجا چرخيد، توانست يکجوري بنشيند. دو هواپيما نشستند و آمديم پياده شويم. به محض پياده شدن نفرات اول، آتش خمپاره ضدانقلاب روي فرودگاه ريخت. يکي از پاسداران، در حين پياده شدن مجروح شد. خلبانها هواپيما را روشن گذاشته و به پناهگاه رفته بودند. باز آمديم خواهش کرديم که سريع برويد و معطل نشويد. سريع و به سرعت بلند شدند و رفتند. خوشبختانه دو هواپيما سالم ماندند.
خمپاره روي سر ما ميريخت. در آنجا دفاع دور تا دور برقرار بود. وارد شديم و ديديم وضع خراب است. محاصره تنگ است و ضدانقلاب در تمام نقاط سرکوب قرار دارد. آنجا هم همهاش تپهتپه است. شهر به طور کامل در دست ضدانقلاب بود. حتي در مدخل ورودي جاده کرمانشاه به سنندج بين تپه ديدگاه و تپه تلويزيون که مدخل ورودي است با آهن جوشکاري کرده و راه را بسته بودند.
اولين کاري که کرديم، پيوند بين نيروها بود. يک تعداد از سپاه تهران از آن بچههاي خيلي خوب مثل موحددانش و محسني که اهل منطقه چيذر بود داوطلب آمده بودند. يک گردان متحرک خوب آنجا بود. ارتشيها هم بودند ولي پيوندشان منطقي نبود. اولين کاري که کرديم، بين بچههاي ارتش و سپاه پيوند برقرار کرديم.
در ارتش، انگار همه ما را ميشناختند. هيچ مشکلي نداشتيم. نه يادداشتي خواستند و نه برگ مأموريتي. از فرمانده لشگر گرفته تا ردههاي پايين همه ميگفتند: ما آمادهايم و همهجور کمک ميکنيم.
باشگاه افسران لشگر 28 در داخل شهر بود. خيابان استانداري، يک طرفش ميخورد به پادگان. مسافت شايد يک کيلومتر ميشود ولي جاده قطع بود. در نتيجه، بچهها در باشگاه افسران در محاصره بودند. اينها در فشار بودند و ضدانقلاب هم دائم کار ميکرد تا به شهر مسلط شود.
هماهنگ کرديم و اجازه شرعي گرفتيم که ميشود با خمپاره و توپخانه، هرجا را که سنگر هست، زد. اجازه داده شد. ديدگاهمان را گذاشتيم توي همان ديدگاه محل که پارک زيبايي است. هنوز هم ديدگاه است. يعني آن را تحويل شهرداري ندادهاند. رفتيم و ديدهبانيمان را برقرار کرديم.
سنگرهاي آنها را خوب شناختيم. شروع کرديم به ريختن گلوله بر سر آنها.
طرح عملياتمان را بر اين اساس گذاشتيم: از چهار محور ارتباط سنندج را با ضد انقلاب قطع کنيم. در آخرين مرحله ارتباط خودمان در کمربندي برقرار شود. محاصره که کامل شد، بخشبخش پاکسازي کنيم.
در محور مريوان به طرف سنندج، چون پادگان بود، اين کار زودتر انجام شد. محور سقز و ديواندره به سنندج که محور شمالي است، آن هم زود انجام شد زيرا به صورت هلالي به طرف پادگان وصل بود. در محور کرمانشاه به سنندج هم خودمان بوديم ولي الحاق بين پادگان و آنجا لازم بود. آن هم با يک هليبرن بر روي ارتفاعي به نام ابيدر انجام شد. مانده بود محور حساس گردنه صلواتآباد يا جاده قروه به طرف سنندج. همه اينها 28 روز طول کشيد. رفتيم در گردنه صلواتآباد وارد عمل شويم.
قبل از آن حادثهاي رخ داد. چون پيشرويمان از جنوب سنندج انجام ميشد، ارتفاعي است به نام فيضآباد. شهيد موحددانش سرگروه بود که براي حمله به طرف تپه فيضآباد ميرفت. البته راهنمايياش کرديم و او جسورانهتر از آن عمل کرد. در نتيجه شکست خورد. شهيد هم داديم. ولي دوباره توانستيم با او الحاق کنيم. رسيديم. ديدم بچهها، به خاطر شهدايي که آن بالا دادهاند، آمدهاند پايين. شب جالبي بود. با برادر رحيم صفوي رفتيم در جمع آنها که آمده بودند پايين.
سخنراني کرديم که از بين شما پانزده نفر بيشتر داوطلب نميخواهيم. کيست که با ما بيايد برويم بالا؟
همه داوطلب شدند. رفتيم بالا و سنگرها را نگه داشتيم.
فهميديم اينطور نفوذ و رخنهاي داخل شهر رفتن، فايدهاي ندارد. تجربه خوبي بود که در جنگ شهري، به هيچوجه قبل از محاصره نبايد داخل شهر شد. بايد محاصره کرد، ارتباطها را قطع کرد، بخشبندي کرد و در هر بخش، مسلط وارد شد تا بتوان تسلط را حفظ کرد. وگرنه اگر نيرو داخل شهر شود، به محاصره ميافتد. در شهر از اين کوچه تا آن کوچه، وضعيت فرق ميکند. اين بود که تمرکز را داديم به تکميل محاصره و بستن راه چهارم که محور قروه به سنندج بود (گردنه صلواتآباد) هيچکدام با راه آشنا نبوديم ولي توجيه ميشديم.
با هليکوپتر خودمان را رسانديم به طرف ده کلان. ديديم تيپ سه لشگر 16 زرهي قزوين در آنجاست. در سه راهي ده کلان، در مسير کرمانشاه، دو تا دهکده است که اسمش يادم نيست.
اينها در آنجا مانده بودند. پرسيدم: چرا اينجا ماندهايد؟
گفتند: امنيت نيست. ما واحد زرهي هستيم و سنگينيم.
درست هم ميگفتند. ميگفتند: آسيبپذيريم و اگر کمين بخوريم، تانکها و نفربرهايمان از بين ميرود.
پرسيدم: اگر من راه را برايتان باز کنم، شما ميآييد؟
جواب مثبت دادند. همانجا هماهنگ کرديم. گفتم: شما ده گروه ده پانزده نفري آماده کنيد، چهار گروه هم من از بچههاي پاسدار دارم، ميشود چهارده گروه. من اين چهارده گروه را هليبرن ميکنم روي ارتفاعات صلواتآباد. گردنه را برايتان باز ميکنم، شما بياييد و برويد.
هليکوپترها آمدند. هماهنگ کرديم. اتفاقاً با همين سردار همداني که از بچههاي آن موقع سپاه بود، از آنجا آشنا شديم.
آنوقتها، بچههاي نيروي هوايي ارتش هم از پادگان نوژه داوطلب آمده بودند و با بچههاي سپاه کار ميکردند. با لباس پاسداري بودند. اينها هم آمدند و با هم تلفيق شديم. ترکيب جالبي پيش آمده بود.
از اولين هليکوپتر هميشه خودم پياده ميشدم که بچهها خيالشان راحت باشد. هدايت هم ساده ميشود. بيسيم را ميگرفتم و بچهها را راهنمايي ميکردم تا پياده شوند. دفاع دورتادور در منطقه فرود و بعد حمله به طرف هدف.
ارتفاع صلواتآباد يک ارتفاع بلند شمالي جنوبي است. در قسمت انتهايياش جاي بازي بود. همانجا پياده شديم که اتفاقاً زير پايمان نيروهاي ضد انقلاب بودند. پياده شديم و با تفنگ به طرفشان رفتيم. همهشان دررفتند. بچهها را سازمان داديم و حرکت کرديم.
در آن موقع، براي عمليات مشترک ارتش و سپاه، اشکالمان هميشه روي اختلاف روحيه، انگيزه و فرهنگها بود. اينها را آموزش داديم که حدود چهارده تا بيسيم روشن است، يادتان باشد تا ميگوييم هرکس کجا برود، طبق دستور برود. نشود يکي از دستمان دربرود و ما نفهميم کجاست؟
با اينها به طرف نوک گردنه ميرفتيم. ديدم سه چهار گروه سپاهي از دستمان درميروند. جلويشان را نميشود گرفت. بقيه هم کند ميآمدند. من آن وسط گير کرده بودم. گاهي ميرفتم جلو و گاهي برميگشتم عقب که اينها را به هم برسانم.
مسيرمان رسيد به يک معبر انفرادي، جاي گسترش نبود. ضدانقلاب سرراه تک تيرانداز گذاشته و راه را بسته بود. هرکس جلو ميرفت، ميخورد. پنج شش تا هم مجروح داديم.
رسيديم به جايي که ديدم بچهها متوقف شدند و ديگر جلو
نميروند. آمدم جلو و گفتم: برويد جلو. اگر من بخواهم جلو حرکت کنم و تير بخورم، فرماندهي به هم ميريزد. شما بايد برويد تا من بتوانم هدايتتان کنم.
ديدم کار از اين حرفها گذشته و بايد خودم بروم. خواستم از سمت راست يک تيغه بروم، يک گلوله خورد بغل من و گرد و خاکش به صورتم پاشيد. خواستم از سمت چپ بروم، يکي هم آن طرفم خورد. دقيق ميزدند. يکي از سربازها هيجاني شد و تکبير سرداد. آمد برود که گلوله به پايش خورد. يک استوار هم آنجا بود. به سرعت گروهش را از آن بغل عبور داد.
من آتش توپخانه را هماهنگ کرده بودم و ديدهباني توپخانه را هم انجام ميدادم. از توپ استفاده کرديم. داشتيم به طرف مدخل گردنه شليک ميکرديم که داد يکي از بچهها از توي بيسيم درآمد. گفت: چرا ما را ميزنيد؟ ما که رسيدهايم به هدف.
در حاليکه هنوز ضدانقلاب جلوي ما بود، او ميگفت که به هدف رسيدهايم. نگو اين گروه از بچههاي سپاه، از دست ما دررفته، به طوريکه نه ضدانقلاب اينها را ديده که از بغلشان رد شدهاند و رفتهاند پشت سرشان و نه خودشان متوجه شدهاند. فکر کرده بودند که به هدف رسيدهاند.
ضدانقلاب فهميد محاصره شده ولي محاصرهاي که ما نکرده بوديم. خدا کرده بود. ضدانقلاب دررفت و ما توانستيم مدخل تنگه گردنه صلواتآباد را بگيريم. بچهها به پاکسازي پرداختند. شب فرارسيد و مجبور شديم در آن بالا بمانيم. برف هم بود. آن بالا هوا سرد بود. با يک پتو، تا صبح لرزيديم ولي جاده پاک شد.
با فرمانده آن تيپ هماهنگ کرديم که حرکت کنيد، از بالا مواظبتان هستيم. گفتم: ما از جدارههاي تنگه جلو ميرويم و شما از پايين برويد.
خود من در نفربر جلو سوار شدم تا خيالشان راحت باشد.
بچههاي داوطلب سوار تويوتا و سيمرغ شدند و جلو رفتند که جلودار باشند. با سرعت توانستيم اين هفت، هشت، ده کيلومتر را از گردنه صلواتآباد تا سيلوي ورودي سنندج بياييم. اما آمدني با قدرت. يعني با تانک و نفربر و اين چيزها که اثر رواني خوبي در منطقه داشت. دورتادور شهر سنندج بسته شد. ضدانقلاب به محاصره درآمد و به تله افتاد.
به برادر رحيم صفوي گفتم: برويم از قسمت بين پادگان و فرودگاه از جنوبغربي شهر و دامنههاي کوه ابيدر شروع به پاکسازي کنيم.
شبانه فرم هايي تکثير کرديم؛براي اينکه وارد شهر شديم بين مردم عادي و ضد انقلاب فرق باشدو به هر خانه که مي رسيم،از آنها تعهد بگيريم.
شروع کرديم به پاکسازي. هنوز چهار پنج ساعت نگذشته بود که کنترل از دستمان دررفت. صداي تکبير آمد و صداي درود بر امام. ديديم از توي خيابانها صدا ميآيد. نگو از محور ديگر هم بچهها وارد شدهاند. اينکه محاصره کامل شده بود، داشت اثرش را نشان ميداد. ضدانقلاب نااميد شد. تفنگهايشان را زير خاک مخفي کردند و به شکل مردم عادي درآمدند. ما بيشتر مسلط شديم.
محاصره سنندج و تسلط کامل نيروها بر شهر 28 روز طول کشيد. بچهها شهر را تقسيمبندي کردند. در پانزده نقطه شهر پايگاه مقاومت درست کردند.
در آنجا، ترکيب مقدسي بود که با هم آشنا شده بوديم: ارتشي، پاسدار، پيشمرگان مسلمان کرد، نيروهاي ژاندارمري و شهرباني. همه با هم يکپارچه بودند و خيلي زود ضابطه و مقررات به وجود آمد؛ چون فرماندهي واحد بود. لشگر هم با ما هماهنگ بود. وقتي که آمديم، کوچکترين کوتاهي نکردند. توپخانهشان داير بود، پدافند هوايي، هليکوپترها و مهماترساني.
آنجايي که حماسه قويتر بود، باشگاه افسران بود. 44 روز در محاصره بودند. بيشترشان نيروهاي وظيفه بودند. همهشان ارتشي بودند. واقعاً مقاومت کردند. غذايشان تمام شده بود البته تعدادي کنسرو برايشان ميبردند آبشان تهکشيده بود.
باشگاه در بالاي تپه بود و نميتوانستند از جاي ديگر آب بگيرند. در نتيجه، از آب لجن استخر و حوض استفاده ميکردند. اگر بدانيد، پس از شکستن محاصره، چقدر احساس غرور و نشاط ميکردند که مقاومت کردهاند و تسليم نشدهاند.
بهجا است که يادي از شهيد بروجردي بکنم. اولينبار در آنجا با ايشان آشنا شدم. گفتند ايشان فرمانده سپاه کرمانشاه است.
بعد مسؤوليت منطقه را هم به او داده بودند. در صحنههاي سخت ميدان جنگ، هميشه تبسم برچهرهاش بود. خونسردي، صبوري، شجاعت و جسارت در تصميمگيري داشت. مقيد بود هرچه در توان دارد، انجام دهد. آنجا کافي بود بين ما اختلاف پيش بيايد. او بگويد من و من حرف خودم را بزنم. همهچيز از بين ميرفت. اما او به راحتي قابل هماهنگي بود. نيازي نبود کسي بگويد من فرمانده هستم. اين هماهنگيها برقرار بود و پيوندي که بين من و برادر رحيم صفوي بود، در اينجا مستحکمتر شد. و به لطف خداوند متعال، اولين مرحله عمليات در شهر سنندج به پايان رسيد.
پايه حرکت ضربتي و منسجم جمهوري اسلامي عليه ضدانقلاب از سنندج شروع شد. سنندج مرکز ثقل تمرکز ضدانقلاب بود، مرکز استان بود و تمرکز گروهکها، مرکزيت و ستادهايشان در داخل شهر بود. از طرف ديگر، هماهنگي و وحدت بين رزمندگان اسلام، به ويژه ارتش و سپاه، در آنجا سهل و آسان بود. هم مرکز لشگر 28 کردستان بود و هم برادران سپاه که پا به کردستان گذاشته بودند، برحسب سيستمهاي اداري استاني، مرکزيتشان در سنندج بود. مرکز پيشمرگان مسلمان آنجا بود؛ ژاندارمري و شهرباني هم.
به لطف خداوند خوب جلو رفته و کار را پيش برده بوديم.
توانسته بوديم در جايي وارد عمل شويم که اگر موفق ميشديم، براي قدمهاي بعدي راه هموارتر ميشد. شهر را به چند قسمت تقسيم کرديم. در هر قسمتي که مثل يک پايگاه مقاومت بود، تمرکزي از نيروهاي کميته دفاع شهري متشکل از ارتش، پاسدار، ژاندارمري، شهرباني و پيشمرگان مسلمان مستقر شد. يک تمرکز خوب هم از نظر اطلاعات به وجود آمده بود. بسياري از مردم، وقتي ديدند نيروهاي مسلح در داخل شهر متمرکز شدهاند، امنيت پيدا کرده بودند که بيايند و اطلاعات بدهند. حتي بسياري از ضدانقلابها و سران آنها را معرفي کنند.
به مرور، ضدانقلاب که تفنگ زير خاک کرده بود و ما آنها را نگرفته بوديم، حضور خود را در سنندج امکانناپذير ميديد. ولي هنوز باورشان نميشد که بتوانيم بر آنها تسلط پيدا کنيم.
ما در مرکز استان بوديم ولي همه جادهها در دست ضدانقلاب بود. شهرهاي ديگر هم در دست ضدانقلاب بود و پادگانها در محاصره بودند. فقط در سنندج موفق شده بوديم.
در بين کساني که به عنوان گروهکي دستگير شده بودند، اغلبشان چهرههاي جوان، حتي چهارده تا پانزده ساله، داشتند.
پسرها با دخترها مخلوط بودند. در سنگرهايي که پاکسازي ميکرديم، در همان مدخل ورودي جاده کرمانشاه به طرف سنندج، در بعضي از سنگرها قرصهاي ضدحاملگي وجود داشت. معلوم بود فساد با چه شدتي در جريان بوده است.
خدا رحمتش کند شهيد بروجردي را. يادم هست که شم بازجويي هم داشت. در ساواک روي خودش بازجويي کرده بودند. اينجا عکسش شده بود. ايشان افراد ضدانقلاب را بازجويي ميکرد. بعضي کارهايش را ديدم.
آنها اقرار نميکردند. آنان را، نه به حالت شکنجه، بلکه در يک حالت رواني طوري قرار ميداد و با آنها صحبت ميکرد تا اقرار کنند. در يک مورد، يادم هست چند تا از جوانها را گرفته بوديم. يک دختر، حدود چهارده سال داشت. بروجردي طوري با آنان صحبت ميکرد که شايد اينها که محکوم به اعدام بودند، با اقرارشان حالت توبه به آنها دست بدهد و آنها را ببخشند. اينها را به طرف هدايت و تربيت ميبرد ولي آنها به شدت روي موضع شيطانيشان مصر بودند، آن دختر به همه ما پرخاش ميکرد و بدوبيراه ميگفت. ميگفت شماها آمدهايد امنيت ما را بههم زديد، شماها استقلال ما را بههم زديد.
همانجا متوجه شدم که چقدر دقيق روي جوانها، بر مبناي غريزه نفساني آنها کار کردهاند. به طوريکه مثلاً براي اين دختر، زندگي بدون اينکه مثلاً بخواهد با پسري ارتباط نداشته باشد يا در تشکيلاتي نباشد، معني نداشت.
پدر دختر آمد. فکر کرديم براي شفاعت آمده. پدر آن دختر ميگفت: خدا را شکر ميکنم که شما دختر من را گرفتيد. اينها آبروي خانواده من را بردهاند. اگر در سنندج بگرديد، بندرت دختر باکره پيدا ميکنيد.
البته او کمي اغراق ميکرد ولي معلوم بود که موردهاي زيادي اتفاق افتاده. ميگفت: اينها همه دخترهاي ما را به فساد کشيدهاند و من ننگ دارم که اين دختر دوباره به خانوادهام برگردد.
علاوه براينکه خوشحال بود که اين کار شده، ميگفت: کنترل از دست ما خارج شده و آنها ديگر توجهي به حيثيت و آبروي خانوادگي ما ندارند.
اين يک نکته بود. نکته بعدي اينکه، در همانجا روي عنايتي که نسبت به امنيت داشتيم که اين براي بعدها هم قابل استفاده شد ميديديم که امنيت پايدار با روش منطقي ايجاد نميشود مگر اينکه مردم جذب بشوند. يعني به مردم توجه شود، نه به سرنيزه و تفنگ و از اين قبيل چيزها.
ما چهره ديکتاتوري را در زمان طاغوت به ياد داشتيم. در آن زمان، هروقت در استاني بحران پيش ميآمد، با شدت برخوردي ميکردند. همينطور که الان صدام برخورد ميکند.
سران آنها را سريع ميگرفتند و همه آنها را از بين ميبردند، يا يکطوري آنها را به سازش ميکشاندند که ديگر از اين غلطها نکنند. به جاهاي ديگر تبعيد ميکردند و بعضيها را با هليکوپتر از بالا ميانداختند پايين. حالتي که بيايند دادگاه تشکيل بدهند، نداشتند.
مثلاً اويسي معدوم يک زماني مسؤوليت منطقه را به عهده داشت. گويا مسؤول ژاندارمري بود. نفراتي را که مخالف رژيم بودند، با هليکوپتر ميبرد و از بالا به پايين ميانداخت.
اينطور اعدامشان ميکرد. اين به گوش بقيه ميرسيد و متوجه ميشدند که حتي دادگاه نظامي هم نيست و تشخيص ميدادند که اگر کسي ضدرژيم باشد، اينگونه نابود ميشود.
آمديم از تجربه ساواک در کنترل جمعيت بهرهبرداري کرديم. چون کنترل جمعيت در عمليات شهري مسأله مهمي است و جزو فنون تسلط بر جنگهاي داخلي است. اين هم يک مطلب بود.
ديديم اگر مردم احساس کنند که جمهوري اسلامي قدرت دارد، ميآيند و جذب ميشوند. برهمين اساس پيشنهاد کرديم که حتي استاندار را از افراد بومي بگذارند. البته نمونههاي بومي قبلي خيلي بد عمل کرده بودند. ولي گفتيم يک بومي خوب گير بياوريم و همه بچههاي حزباللهي او را کمک کنند؛ از فرمانداري گرفته تا شهرداري. اين بود که آقاي دکتر مهرآسانامي را به سمت استانداري منصوب کردند. آدم سالمي بود. البته از نظر مديريتي و روحيه جسارت، کم داشت ولي متعهد و سالم بود. سابقه خرابي نداشت. در مورد سابقه آنها نيز از نيروهاي پيشمرگ مسلمان و نيروهايي که در منطقه بودند، سؤال کرديم.
شاخههايي از نيروهاي کرد مسلمان هم با دفتر رئيسجمهوري ارتباط داشتند. در داخل دفتر بنيصدر يک شاخه کردها بودند که آدمهاي درست و حسابي نبودند. ولي بعضيهايشان خيلي خوب بودند. به طوريکه يکي از اين افراد همراه با خانوادهاش شهيد شد. يعني شهيدشان کردند. آدم خوبي بود. يک مقدار مطالعات مکتبي داشتند و خانوادگي متدين بودند. با اينها مشورت ميشد. اول روي اينهم سرمايهگذاري شد که از طريق دادن کنترل دستگاههاي حاکمه به نيروهايي که مناسب و سالم هستند، مردم احساس خودمانيتر کنند.
در آنجا، يکي از ريشههايي که دشمن سرمايهگذاري ميکرد، مسأله تسنن و تشيع بود که سعي کرديم با آن مقابله کنيم.
نکته بعدي، عکسالعمل رئيسجمهور وقت نسبت به اين حادثه بود. در آنجا، بنيصدر نسبتاً خوب عمل کرد. ما که رفتيم، از اول اطمينان نداشتند که به رسميت بشناسند. گفتند اول برويد سنندج تا ببينم چه چيزي درميآيد، سپس بياييد آن خط و مشي را که براي کردستان داريد، اجرا کنيد.
اين مسأله که پيش آمد، ديديم که در مرکز، بنيصدر و مشاورينش به اين مطلب بها دادند. البته ما زياد هم پايبند مطلب نبوديم. چون ميدان به دستمان افتاده بود و راه قاطعيت نبرد با ضدانقلاب را پيدا کرده بوديم. ايشان به ادامه کار رسميت داد و من شدم مسؤول منطقه. منتها حالت خوبي که بود، اصلاً دوست نداشتم اين موضوع مطرح شود و اسم من را ببرند. خيلي دوست داشتم همانطور که همه رفته بوديم، همانطور باشيم. همين را هم حفظ کرده بوديم و تا مدتها کسي از کردستان چيزي نميدانست.