0

شهید سپهبد صیاد شیرازی

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 فصل جديد

در گرماگرم نبرد براي آزادسازي بوکان بوديم که خبر سقوط هواپيما و شهادت جمعي از فرماندهان را شنيديم و غم و اندوه وجودمان را فرا گرفت .

به سه کيلومتري شهر که رسيديم ، به شب خورديم . گفتم عمليات متوقف شود . شبانه به قرارگاه برگشتم . ديدم همه دارند به من تبريک مي گويند . تعجب کردم و گفتم : " هنوز کار تمام نشده است که شما تبريک مي گوييد ان شاالله شهر بوکان فردا آزاد مي شود . "

گفتند : " موضوع اين نيست . راديو اعلام کرد به پيشنهاد شوراي عالي دفاع و به حکم امام ، شما فرمانده ی نيروي زميني شده ايد . "

با شنيدن اين حرف ، احساس غم شديدي به دلم چنگ انداخت . فشار سنگين اين مسئوليت را روي دوشم احساس مي کردم .

تصورش را بکنيد : بيش از يک سال از تجاوز عراق به سرزمينمان مي گذشت . نيروهاي دشمن توانسته بودند در همان روزهاي اول ، در جنوب و غرب به پيش روند و بخش مهمي از خاک جمهوري اسلامي ايران را تصرف کنند . در جنوب کشور ، خرمشهر ، بستان ، دهلاويه ، سوسنگرد ، هويزه و به اشغال دشمن درآمده بود . آبادان در محاصره بود . جاده ی اهواز به آبادان قطع شده بود . در غرب اهواز ، دشمن تا منطقه دب حردان پيش آمده بود . عراقي ها چند بار سعي کرده بودند از رود کرخه بگذرند و به شوش و دزفول نزديک شوند و جاده ی انديمشک به اهواز ، تنها راه ارتباطي خوزستان را هم قطع کنند .

اطراف بني صدر را، که فرماندهي کل قوا را به عهده داشت ، مشاوران غير انقلابي گرفته بودند که مثلاً روحيه ناسيوناليستي داشتند ! آنان در اتاق جنگ نقشه را روي ميز پهن مي کردند و فلش هايي را که نشان دهنده خط حمله ی ما بود به بني صدر نشان مي دادند و مي گفتند : " طبق اين نقشه به راحتي نيروهاي عراقي را دور مي زنيم و محاصره شان مي کنيم ! "

بني صدر هم به اين طرح ها خيلي اميدوار بود . اما بعد از حدود يک سال که نتوانستند کاري پيش ببرند و در اجراي طرح هايشان ضربه هاي سختي از دشمن خوردند ، به نتيجه ی ديگري رسيدند . در تحليل آماري گفتند چون ما از خيلي نظرها از ارتش عراق پايين تر هستيم و توان رزمي ما کمتر است ، پس نمي توانيم با عراق بجنگيم !

در چنين اوضاع و احوالي مسئوليت سنگين نيروي زميني ارتش بر عهده ی من گذاشته شده بود .

کار بوکان را که به پايان رساندم ، براي معرفي خودم يکراست به تهران رفتم تا در جلسه شوراي عالي دفاع شرکت کنم . با همان لباس خاکي و با همان اسلحه ژ.ث قنداق تاشويي که هميشه در دستم بود ، وارد اتاق جلسه شدم !
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:41 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 و هنگامي که ياري خدا فرا رسد

براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند . منطقه اي به وسعت 2000 کيلومتر مربع براي آزادسازي اين عمليات در نظر گرفته شده بود . اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ، عين خوش و يکي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد . از شرق به پشت رودخانه کرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگه رقابيه و ارتفاعات ميشداغ ادامه داشت .

قرار بود عمليات از چهار محور انجام شود .

در بررسي زمان عمليات به مشکل برخورديم . قرار بود عمليات در اوايل فروردين 1361 آغاز شود ولي هرچه که به اين زمان نزديک مي شديم هوا کاملاً تاريک مي شد و آسمان بدون ماه مي ماند . با اين حساب احتمال داشت نيروها راه را گم کنند و اوضاع به هم بريزد .

براساس جدول روشنايي ماه حساب کرديم و ديديم که روز هفده يا هجده فروردين هوا روشن است . يعني بايد مدتي صبر مي کرديم و زمان عمليات را عقب مي انداختيم .

از طرفي ،دشمن بو برده بود که قصد حمله داريم و مي دانست که يکي از محورهاي مورد نظر ما غرب رودخانه ی کرخه است . ارتفاعات آن سوي رود براي دشمن خيلي مهم بود و همين طور براي ما . صدام گفته بود اگر ايراني ها بتوانند آن ارتفاعات را بگيرند ، من کليد بغداد را به آنها مي دهم !

هنوز براي آغاز عمليات به يک زمان قطعي نرسيده بوديم که دشمن پيشدستي کرد و در اين محور دست به حمله زد . فشار زيادي روي نيروهاي ما وارد آورد . اين براي ما غير قابل تحمل بود چون نيروهاي ما در اين محور پشتشان به آب بود و مي ريختند توي آب .

تا آمديم بجنبيم دشمن از محور دوم يعني رقابيه هم حمله کرد . از نظر نظامي اين کار حساس و ظريف بود . با اين کار تمام طرح حمله ما به هم مي خورد . معلوم بود که دشمن مي خواهد ما را در موضع انفعالي قرار بدهد و ابتکار عمل را به دست بگيرد .

بدجوري گيج شده بوديم که چه بکنيم . طرح را براي حمله از چهار محور ريخته بوديم و فقط دو محور باقي مانده بود . عمليات در آن دو محور هم اصلاً با محاسبات و معيارهاي تخصصي نمي خواند .

سرانجام به اين نتيجه رسيديم که خدمت حضرت امام برسيم و ببينيم نظر او در اين اوضاع آشفته چيست ؟ بايد از راهنمايي ايشان استفاده مي کرديم . چون هر دو فرمانده ی اصلي عمليات يعني من و آقاي رضايي نمي توانستيم همزمان منطقه را ترک کنيم ، قرار شد آقاي محسن رضايي خدمت امام برسد .

زمان تنگ بود . حساب کرديم ديديم اگر او با هواپيماي معمولي برود ، فقط رفت و برگشت آن سه ساعت طول مي کشد .مدتي هم در ترافيک تهران وقت صرف خواهد شد . سرانجام به اين نتيجه رسيديم او را با هواپيماي جنگي به تهران بفرستيم . شهيد خلبان حق شناس که از نيروهاي انقلابي ارتش بود و هواپيماي F-5 آموزشي را هدايت مي کرد ، گفت :

" ما مجاز نيستيم داخل هواپيما غير از خلبان ، کس ديگري را سوار کنيم ولي من مي توانم به تنهايي جنگنده را هدايت کنم و همراه خودم يک نفر را در عرض بيست دقيقه به تهران ببرم و ظرف همين مدت هم برگردانم . "

سرعت جنگنده F-5 بيش از صوت است . براي همين کسي که مي خواهد در کابين اين هواپيما سوار شود ، بايد کلي آزمايش بدهد . آقاي رضايي گيج شده بود که چه بکند !

او سوار هواپيماي جنگي شد و به تهران رفت و بعد از حدود سه ساعت برگشت . همه دورش جمع شديم تا ببينيم نظر امام چيست . گفت : " خدمت امام رسيدم و عرض کردم وضع خيلي خراب است و واقعاً درمانده ايم که چه بکنيم . مهمات کم داريم و نيروهايمان کم است . دشمن حمله کرده و فشار مي آورد . اصلاً منطقه حالت عجيبي پيدا کرده . خواهش کردم ايشان حداقل استخاره اي بکنند که حمله بکنيم يا نه."

امام فرموده بودند : " من استخاره نمي کنم ولي خود شما برويد با حضور قلب و نيت خالص قرآن را باز کنيد . نگران نباشيد ، حتماً کارتان حل مي شود . برويد اين کار را انجام بدهيد . "

قرآن را باز کرديم . سوره فتح آمد . خيلي جالب بود ! آقاي محمدزاده ، از بچه هاي سپاه اين سوره را چند بار خواند و حال عجيبي در همه پيدا شد . قوت گرفتيم و آن تفکر تخصصي را در خودمان مقداري کور کرديم . چاره اي نداشتيم . اگر ميخواستيم براساس تخصص نظامي عمل کنيم ، همه چيز جواب منفي مي داد .

به فرماندهان دستور قاطع داديم که آماده باشند تا دير نشده از دو محور باقي مانده عمليات کنيم . سرانجام برخلاف تمامي علوم و فنون نظامي و جنگي عمليات را از دو محور شروع کرديم . اين اصلاً براي دشمن قابل درک نبود ، و همين طور براي خود ما !

محور اول سه راهي دهلران ، پل نادري و دامنه ارتفاعات سپتون بود . محور دوم ، طرف عين خوش بود . فاصله ی اين دو محور با هم حدود شصت کيلومتر بود . اين فاصله زيادي بود و الحاق دو محور به يکديگر بسيار مشکل بود. ديگر اين که ما در دامنه ی کوه قرار مي گرفتيم و نمي توانستيم از تانک استفاده کنيم . تانک ها نمي توانستند از ارتفاع بگذرند ولي دشمن دشت وسيعي در اختيارش بود و به راحتي مي توانست براي دفع حمله ما از قدرت زرهي اش بهره بگيرد . ديگر اين که دشمن بر منطقه تسلط داشت و مي توانست از سه محور حمله کند .

حمله ی فتح المبين آغاز شد . در شب اول حمله نيروها توانستند به سرعت از منطقه پل نادري دزفول سه راهي دهلران و عين خوش پيشروي کنند . خط دشمن خيلي زود شکست . دشمن براي باز پس گيري مناطق از دست داده حملات سنگيني را شروع کرد . از تنگه ابوقريب جلو مي آمد تا يال 251 را بگيرد . اينجا براي ما خيلي مهم بود.

نيروهاي ما از اين يال فقط مي توانستند به طرف شمال پدافند و از مواضع فتح شده دفاع کنند . براي جلوگيري از پيشروي دشمن ، تيپ دو زرهي دزفول را به تنگه فرستاديم تا با تانک جلو تانک را بگيريم . تعداد تانکهاي تيپ محدود بود ، در عوض عراقي ها از اين نظر خيلي قوي بودند . تيپ دو به دشمن حمله کرد . در همان يورش اول هشت دستگاه تانک را از دست داد .

سوختن تانک ها در روحيه نيروها اثر گذاشت . ناگهان ديدم تيپ عقب نشيني کرد . اين عقب نشيني يعني اين که کاري از ما ساخته نيست و دشمن با خيال راحت مي تواند تنگه را بگيرد !

با هلي کوپتر خودم را به آنجا رساندم . متوجه شدم فرمانده ی تيپ ترسيده است . در ميانشان فرمانده ی گرداني بود به نام لهراسبي ،خرم آبادي بود . او شجاع و فداکار بود او را از عمليات طريق القدس مي شناختم . گفت : " مي روم تانک هاي دشمن را مي زنم . "

با ديدن اين روحيه ، گفتم : " تو از همين الان فرمانده ی تيپ هستي . "

باورش نمي شد . گفت : " مگر در ميدان جنگ مي شود کسي را فرمانده تيپ کرد ؟"

گفتم : " بله مي شود ، اين هم درجه ات ! "

لهراسبي شد فرمانده تيپ و رفت جلو ، تيپي که چند تانک از دست داده بود و روحيه اش آن گونه بود ، توانست چنان مقاومتي بکند که دشمن مجبور به عقب نشيني شد !

هر لحظه، امکان داشت که نتوانيم اين محور را حفظ کنيم . عراقي ها داشتند يگان هاي زرهي شان را براي يک حمله ی سخت آماده مي کردند . پس از صحبت با آقاي محسن رضايي به اين نتيجه رسيديم اگر در اين قسمت توقف کنيم و بخواهيم همين طور دفاع کنيم ، اوضاع خطرناک است و دشمن محور را از دستمان مي گيرد . بايد در اين قسمت حمله را ادامه مي داديم .

قرار شد عمليات را از پل نادري و محور کوت کاپون و سه راهي دهلران به طرف ارتفاعات رادار ادامه بدهيم . پس از هماهنگي در قرارگاه مرکزي ، به قرارگاه عملياتي در پل نادري رفتيم . همه يگان ها اعلام آمادگي کردند .

ساعت هفت و نيم شب آماده حرکت شديم . بايد سر ساعت دوازده و نيم شب فرمان حمله را با رمز مقدس يا زهرا (س) صادر مي کرديم . ساعت هفت و نيم ،همه ی نيروها راه افتادند و جلو رفتند .

يک ساعت بعد يکي از نيروهاي اطلاعات و عمليات اطلاع داد که 150 دستگاه تريلي تانک بر از تنگه ی ابوقريب عبور کرده اند . دشمن آنها را از مسير فکه عبور داده و آورده بود به طرف تنگه ابوقريب و تپه هاي علي گره زد ؛ درست در همان جايي که ما پيش بيني کرده بوديم که دشمن تک خواهد کرد . البته احتمال داده بوديم که دشمن از آنجا با تانک حمله بکند ، ولي فکر نمي کرديم با اين سرعت دست به کار شود . معلوم بود که اول صبح حمله خواهد کرد .

با اين خبر ، وحشت عجيبي بر اتاق حاکم شد . واقعاً وحشت آور بود . با اين حساب ، کارمان ساخته بود . دستپاچه شروع به تجزيه و تحليل روي نقشه کرديم . نتيجه اين شد که اگر دشمن اين کار را انجام دهد ، کارمان تمام است . يک تعدادی نيرو  را فرستاده ايم تا بروند جلو ، يک عده هم اينجا هستند ، دشمن همه را منهدم خواهد کرد و ديگر براي ما توان و نيرويي نخواهد ماند .

ساعت يازده شب تصميم گرفته شد که بگوييم نيروها برگردند . با اين کار حداقل يک تعداد نيرو که به کمک آنها خط را حفظ کنيم ، باقي مي ماند .

وقتي خواستم بروم و اين دستور را ابلاغ کنم ، واقعاً پاهايم همراهي ام نمي کردند . آنها را به زحمت به دنبال خود مي کشيدم . همين که خواستم تماس بگيرم و بگويم نيروها برگردند ، به ذهنم رسيد يک جلسه خصوصي با سه يا چهار نفر از افراد متخصص که در قرارگاه هستند و من رويشان حساب مي کنم ، داشته باشيم و ببينم نظر خصوصي آنان چيست .

برگشتم و آقاي غلامعلي رشيد را خواستم . به او گفتم : " با همه ی اين حرفها ، ته قلبت چيست ؟ چه مي بيني ؟ "

گفت : " والله ، اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم که نيروها امشب موفق شوند . "

گفتم : " پس چرا در جلسه آن گونه نظر دادي ؟ "

گفت : "خب ، چه بگويم ؟ به چه دليل اين گونه نظر بدهم ؟ "

شهيد حسن باقري را هم خواستم و ديدم او هم همين گونه مي گويد . تيمسار حسني سعدي را که فرمانده لشگر 21 حمزه بود خواستم و نظر او را به عنوان کسي که تحصيلات عالي دارد و متخصص و متعهد هم هست ، جويا شدم . گفت : " من هم اصلاً راغب نيستم و دلم نمي خواهد که نيروها برگردند . "

با تعجب ديدم در اعلام نظر فردي همه حرف دلشان را مي زنند و نظر قلبي شان را ابراز مي کنند ولي در جلسه جمعه با زبان تخصص حرف مي زنند ! تصميم قطعي ام را گرفتم و گفتم به نيروها نمي گويم برگردند .

ساعت دوازده و نيم شب بود ، يعني لحظات و شرايطي که انتظار داشتيم نيروها اعلام کنند به محور اصلي رسيده اند تا حمله را آغاز کنند . خبري از اعلام رسيدنشان نشد . وقتي با بي سيم سؤال کرديم که در چه وضعي و کجا هستيد ، فرمانده شان خونسرد و با آرامش گفت : " فعلاً داريم مي رويم و هنوز به دشمن نرسيده ايم . اگر رسيديم ، خبرتان مي کنيم . "

ساعت دو و نيم بامداد شد . گذشت هر لحظه براي ما سخت و جانکاه بود . زمان با وحشت مي گذشت . کم کم از تصميمي که گرفته بودم ، داشتم پشيمان مي شدم و خودم را سرزنش مي کردم که چرا اين کار را کردم و گذاشتم آنها بروند نکند اشتباهي مي روند ؟ اگر به طرف تپه نمي رفتند ، حتماً به قلب دشمن مي رفتند .

ساعت سه و نيم شد . چيزي ديگر به روشني هوا نمانده بود . شايد يک ساعت مانده بود تا هوا روشن شود و اين يعني خطر براي نيروهاي ما . ناگهان متوجه شدم که فرمانده ی نيروها خيلي خونسرد گفت : " به بيست متري دشمن رسيده ايم . "

چون هوا تاريک بود ، آنان نزديک ترين حد جلو رفته بودند .

حالت عجيبي اتاق جنگ را فرا گرفت . اوضاع و احوال آن لحظه قابل توصيف نيست . اصلاً نمي توانستيم دستوري صادر کنيم . نيم ساعت مانده بود به روشني هوا . نيروها از ساعت هفت و نيم شب تا سه و نيم صبح راهپيمايي کرده و خسته و کوفته بودند .

بگويم در روشنايي روز به دشمن حمله کنند ؟ آن هم با دشمني که تانک هايش را آماده حمله گذاشته است ؟

چاره اي نبود جز اين که دستور بدهم . به هر صورتي که بود بر اضطراب و هيجاناتم غالب شدم و رمز مقدس عمليات را که يا زهرا (س) بود ، به فرمانده ابلاغ کردم تا حمله را شروع کنند .

پس از اعلام رمز ، همه ی آنها که در قرارگاه بودند رو به قبله نشستند و شروع کردند به خواندن دعاي توسل . دعا با حالتي خاص خوانده شد . همه عاجزانه و مخلصانه از خدا طلب کمک مي کردند .

همه در حال دعا بوديم . بيسيم ها براي خودشان صحبت مي کردند . کسي به صداي آنها توجه نداشت .

يک ساعت در چنين حالي بوديم که ناگهان متوجه شدم بيسيم ها خبر مي دهند نيروها وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شده اند . با شنيدن اين خبر مو بر تنمان راست شد . در مسيري که به قرارگاه فرماندهي دشمن مي رسيد ، چندين تيپ زرهي و پياده دشمن روي ارتفاعات مستقر بودند . چطور نيروهاي ما توانسته بودند آنها را رد کرده و قرارگاه را تصرف کنند ؟

حالا ديگر شده بوديم گيرنده پيام بيسيم ها ، بدون اين که چيزي براي گفتن داشته باشيم . همه کارها به خواست خدا پيش مي رفت . خبر رسيد فرمانده يکي از تيپ هاي دشمن را اسير کرده اند . اين براي کسب اطلاعات بهترين چيز بود . گفتيم او را فوراً به قرارگاه آوردند . شروع کرديم به پرس و جو درباره ی وضعيتشان و کاري که مي خواستند بکنند .

مي گفت : " فکر کرده بوديم که شما از دو محور کار خواهيد کرد . مطمئن بوديم که شما حمله را ادامه مي دهيد . ولي از کجا ؟ نمي دانستيم . براي همين فرمانده به ما ابلاغ کرده بود که تا ساعت سه صبح آماده باش هستيد . تا اين ساعت همه پشت سلاح و تانک آماده بوديم ، ولي خبري نشد . آن وقت گفتند اگر اينها مي خواستند حمله کنند تا حالا آمده بودند ، ايراني ها روز حمله نمي کنند . گفتند حالا که نيامدند ديگر حمله نمي کنند . با خيال راحت به سنگرها رفتيم و حتي لباس هايمان را هم درآورديم و گرفتيم خوابيديم . حدود نيم ساعت بعد وقتي از خواب پريديم ، ديديم ايراني ها بالاي سرمان هستند ! "

راستي چرا اين طوري شده بود ؟ طبق برآوردي که ما کرده بوديم ، مسير حمله بايد در پنج ساعت پيموده مي شد . به همين دليل از ساعت هفت و نيم نيروها را راه انداخته بوديم تا دوازده و نيم به خط عراقي ها برسند و عمليات را شروع کنند . اما به دليلي که ما نفهميديم ، نيروهاي ما مسير پنج ساعته را هشت و نيم ساعت رفتند و هنگامي بالاي سر دشمن رسيدند که آنها ديگر احتمال حمله را نمي دادند !

ساعت ده صبح ارتفاعات سايت (رادار) کاملاً فتح شد ولي تا پيدا کردن جاي مناسب براي دفاع بايد حمله را ادامه مي داديم . کم کم راه ها خودش به لطف خدا باز مي شد . ما قصد داشتيم حمله را از محورهاي ديگر هم ادامه بدهيم . سه لشگر ديگر نيز شروع به حمله کردند و ديگر لحظه به لحظه اخبار خوشحال کننده مي رسيد .

با گذشت چهار روز از عمليات طرح هايي که براي ادامه کار ريخته مي شد ، کار ما نبود بلکه رزمندگان با ادامه تهاجم طرح ريزي مي کردند و ما تنها کار آنها را تأييد مي کرديم . مثلاً گفتند الان در فلان منطقه هستيم چه کار کنيم ؟ ما گفتيم : " برويد چنانه را بگيريد . "

ساعتي بعد بيسيم مي زدند و مي گفتند : "الان که ساعت يک شب است چنانه را گرفتيم . حالا کجا برويم ؟ " گفتيم : " برويد ارتفاعات سيبو را بگيريد . "

مدتي نگذشت که اعلام کردند از آنجا هم رد شده اند و دارند ارتفاعات برغازه را مي گيرند ! در اينجا من واقعاً شک کردم . چون اين ارتفاعات آخرين نقطه ی هدف بود . به آقاي رضايي گفتم : " باورم نمي شود که آنها به برغازه رسيده باشند چون بين سيبو و برغازه حدود سه کيلومتر فاصله است . اين دو تپه شبيه هم هستند ، آنها به سيبو رسيده اند ، فکر مي کنند برغازه را گرفته اند ! "

قرار شد براي بهتر آشنا شدن با وضعيت منطقه ی خودمان برويم جلو . هنوز به منطقه وارد نبوديم و دقيقاً نمي دانستيم کجا در دست ماست و کجا در دست عراقي ها . از روي نقشه ،محل را مشخص کرديم و با هلي کوپتر روي محور چنانه به طرف برغازه رفتيم . به چنانه که رسيديم ، ترسيديم جلوتر برويم . گفتيم الان اوج درگيري است و ممکن است با دشمن قاطي شويم . روي تپه اي نشستيم . جلوي وانت تويوتايي را گرفتيم و پشت آن سوار شديم و رفتيم جلو . به سيبو که رسيديم ، پرسيديم نيروها کجا هستند . گفتند جلوترند . با همان ماشين رفتيم جلوتر ، به طرف برغازه . رفتيم روي گردنه برغازه که بر دشت وسيعي مشرف است . ناگهان متوجه شديم دشمن روي ما ديد دارد . تا آمديم بجنبيم ، يک گلوله تانک کنار ماشين منفجر شد و شيشه هاي آن را شکست ولي کسي زخمي نشد .

رفتيم به ديدگاهي که قبلاً دشمن روي ارتفاع برغازه درست کرده بودند تا منطقه را با دوربين بررسي کنيم . مثل اين که دشمن متوجه ما شده بود ، چون يک گلوله تنظيم کرد و زد . به دنبال آن چند گلوله روي ديدگاه و اطراف آن زد . هر آن امکان داشت گلوله بعدي روي ديدگاه بخورد . وقتي مطمئن شديم نيروها روي ارتفاع برغازه و تنگه آن تسلط دارند ، پياده ارتفاع را پايين آمديم تا برگرديم .

بدين ترتيب عمليات فتح المبين انجام شد . در اين عمليات 2000 کيلومتر مربع از خاک ما آزاد شد و 16500 نفر از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتيم . يک تيپ زرهي عراق را با تمام تجهيزاتش غنيمت گرفتيم . اين تيپ هنگام عقب نشيني به باتلاق افتاده بود . چند ماه صبر کرديم تا زمين خشک شد و آن تانک هاي نو را بيرون کشيديم . در اين عمليات حوادث جالب زيادي رخ داد از جمله اين که يکي از بسيجي ها در ارتفاع ممله که شيارهاي زيادي دارد ، هنگام برگشتن ، براي کاري به يکي از شيارها مي رود . وارد شيار که مي شود ، ناگهان با حدود بيست نفر سرباز عراقي برخورد مي کند که همه مسلح بودند . سربازها همين که او را مي بينند دست هايشان را بالا مي برند و تسليم مي شوند .

آن بسيجي اول يکه مي خورد ولي سعي مي کند خودش را کنترل کند . يکي از اسرا که فارسي بلد بوده به او مي گويد : " اينجا 800 نفر ديگر هم هستند که در همين شيارها پنهان شده اند ، اگر ما را نکشي جاي آنها را به تو نشان مي دهم . "

او فکر مي کند و مي گويد : " حالا شما راه بيفتيد ، به سراغ آن ها هم مي آيم . "

آنها را در يک ستون به طرف نيروهاي خودي مي آورد و قضيه را به فرمانده شان مي گويد . همه نيروهاي خودي درآنجا چهل نفر هم نمي شده اند . بالاخره با همين تعداد از شيارها، 800 نفر اسير بيرون مي کشند !

مردم دلاور شهر دزفول با وانت ، کاميون و هر وسيله اي که داشتند از طريق جاده علم کوه مي آمدند تا اسرا و مجروحان را به عقب ببرند . جالب اين بود که در يک کاميون پر از اسير عراقي فقط يک رزمنده ايراني به عنوان نگهبان به همراهشان مي رفت .

گاهي حتي آن يک نفر خود راننده بود !

در حين عمليات در حالي که هنوز حمله در دو محور اصلي انجام نشده بود ، فشار دشمن روي لشگر 77 بسيار زياد بود و همين طور روي يک از لشگرهاي سپاه . فرمانده ی آن لشگر آمد و گفت : " ما اصلاً مهماتي براي توپخانه نداريم ، شما يک نامه بدهيد تا بتوانيم مهمات بگيريم . "

درست چند لحظه قبل از آن خبر داده بودند که در محور علي گره زد ، چند زاغه مهمات از دشمن گرفته ايم . گفتم تقاضا بنويس . نوشت . زير برگه او نوشتم : " مراجعه شود به زاغه مهمات دشمن در محور علي گره زد و اطراف آنجا . "

وقتي که نامه را ديد با خنده گفت : " داريد مسخره مي کنيد ؟ "

گفتم : " نه عزيزم ، برو آنجا مهماتت را تحويل بگير ! "

يکي ديگر از خاطرات خوبم از فتح المبين مربوط مي شود به قبل از عمليات . داشتم از محور ميشداغ و تنگ دليجان بازديد مي کردم . آقاي احمد کاظمي ، فرمانده ی لشگر نجف اشرف سپاه گفت : " ما مي خواهيم اين کوه را بشکافيم و يک راه باز کنيم به جلو . "

در دلم گفتم مگر مي شود اين کوه را به راحتي شکافت ! اين کار زمان مي خواهد و

ده ، پانزده روز بعد که مجدداً براي بازديد به آن منطقه رفتم ، با تعجب ديدم کوه را شکافته اند ! اتفاقاً من را از همان شکاف کوه براي نشان دادن محور دشمن جلو بردند . آن روز خيلي خوشحال شدم ، مخصوصاً وقتي بر مي گشتم ديدم بچه هاي سپاه و ارتش با هم دارند تمرين عمليات و ورزش بدنسازي مي کنند . احساس خوشي به من دست داد . همه با هم بودند . زيباترين حالت در آنجا اين بود که نمي شد تشخيص داد کدام ارتشي است و کدام سپاهي و بسيجي ! همه يک رنگ بودند .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:42 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 در سنگري ديگر

سرانجام جايي را که براي کار به دنبالش بودم ، يافتم . واحد طرح و عمليات سپاه محل کار جديدم شد . البته آنجا هنوز راه نيفتاده بود . طرحي به شوراي عالي سپاه دادم مبني بر اين که حاضرم واحد طرح و عمليات را راه اندازي کنم . قرارم بر اين بود که با آقاي رحيم صفوي که در آن زمان در جبهه دارخوين بود ، واحد را راه اندازي کنيم .

پس از قبول طرح ، يک دوره ی يک ماهه براي حدود چهل نفر از نيروهاي سپاه تشکيل داديم . خودم سرپرستي دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم براي آموزش آورده بودم .

طرحي درباره ی عمليات در دار خوين و آبادان تهيه کردم و به شوراي عالي سپاه دادم . آبادان در محاصره ی دشمن بود . دفاع مردم از آبادان در منطقه اي بود که از 360 درجه ی پيرامونش ،330 درجه آن تحت تسلط دشمن بود . تنها منطقه ميان رودخانه بهمنشير و اروند در دست ما بود . حضرت امام فرموده بود : " محاصره ی آبادان بايد شکسته شود ."

يک تيم مأمور شديم به آبادان برويم و وضع دشمن را بررسي کنيم و ببينيم آيا راهي براي عمليات و آزادي شهر وجود دارد يا خير . چون از نيروي زميني ارتش اخراج شده بودم و روزهاي شنبه بايد مي رفتم خودم را به ستاد مشترک معرفي مي کردم ، مخفيانه به اين مأموريت رفتم . لباس بسيجي پوشيده بودم تا کسي مرا نشناسد .

با آن تيم به محورهاي فياضيه ، دار خوين و ماهشهر رفتيم و هرسه محور را شناسايي کرديم . تا حد ممکن به نزديک ترين خطوط عراقي ها نفوذ کرديم و اوضاع آنجا را سنجيديم . به اين نتيجه رسيديم که دشمن در آن منطقه آسيب پذير است و مي توانيم با يک تمرکز نيروي خوب حمله کنيم .

طرح را نوشتم و به شوراي عالي سپاه دادم . در آنجا به طور کامل تأييد و تصويب شد . قرار شد اين عمليات به طور مشترک توسط سپاه و ارتش انجام شود . چون مسئولان جنگ مخالف طرح هماهنگي عمليات ارتش و سپاه بودند ، با اجراي آن مخالفت کردند تا اين که بعد از برکناري بني صدر در مهر 1360 اين طرح با نام عمليات ثامن الائمه (ع) انجام شد و آبادان از محاصره ی دشمن درآمد و فرمان امام تحقق يافت .

مدتي که گذشت ، بني صدر از رياست جمهوري برکنار شد و شهيد محمد علي رجايي به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد . با رفتن بني صدر ، فضاي کاري سالم تري ايجاد شد و نيروهاي دلسوز انقلاب ميدان بيشتري براي فعاليت پيدا کردند . در آن زمان عده اي مي خواستند مرا به عنوان وزير دفاع به مجلس معرفي کنند . هرطور که بود ، از آن سرباز زدم . خود را در حد چنين مسئوليتي نمي ديدم .

در آن ايام سخت در سپاه مشغول کار بودم که شهيد رجايي پيشنهادي برايم داد . گفت : " چون مناطق اشنويه و بوکان هنوز در دست ضد انقلاب است و مرز کردستان و آذربايجان غربي با عراق قابل نفوذ و رخنه است ، شما به آنجا برويد و هرطور که هست ، آنجاها را آزاد کنيد که اگر اين گونه باقي بماند مشکلات بيشتري خواهيم داشت . "

از شهيد رجايي خواستم فرصتي بدهد تا روي اين مسأله فکر کنم . خوب که فکر کردم ، ديدم چون اختيار کافي ندارم ، اين کار قابل اجرا نخواهد بود . هرچه فکر کردم ، به نتيجه مقبولي نرسيدم . ديدم ميان قبول مسئوليت وزارت دفاع يا منطقه ، وزارت را قبول کنم که حداقل نگفته باشم مسئوليتي را قبول نمي کنم . وقتي نظرم را به او گفتم ، گفت : " نه . بهتر است همان مسئوليت منطقه را بپذيريد . "

باز هم جسارت کردم و خواستم اجازه دهد تا مجدداً روي اين مسأله فکر کنم . جلسه سوم که خدمتش رسيدم ، شهيد محمد جواد باهنر ، نخست وزير ايشان هم حضور داشت . شهيد رجايي گفت : " ما مسأله ی رفتن شما به غرب کشور را با حضرت امام در ميان گذاشتيم . ايشان نظر مساعد دارند تا اين مأموريت را به انجام برسانيد . "

با شنيدن اين حرف ، روحيه من تغيير کرد . بي اختيار از جا بلند شدم و گفتم : " چرا اين را از اول نگفتيد که امام نسبت به اين مسئله عنايت دارند ؟ اگر مي گفتيد ، همان اول مي پذيرفتم و به منطقه مي رفتم ! "

هربار که مي خواستم به مأموريت بروم ، حتماً بايد سري به حرم حضرت امام رضا (ع) مي زدم به همين خاطر چهل و هشت ساعت مهلت خواستم و به مشهد رفتم و پس از پابوسي امام رضا (ع) برگشتم و اعلام آمادگي کردم .

مأموريت من در شمال غرب چهل روز طول کشيد . در اين ايام به لطف خدا توانستيم شهرهاي بوکان و اشنويه را آزاد کنيم . واقعاًاين چهل و چهار روز يکي از درخشان ترين صحنه هاي کاري و عملياتي من بود .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:42 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 چاره اي جز حمله به دشمن نداريم !

سه ماه براي عملياتي که در نظر داشتيم ، تلاش کرديم . با فرماندهان سپاه جلسات فراوان گذاشتيم و روي طرح عمليات کار کرديم .

اصلي ترين هدف ما آزادسازي خرمشهر بود ، اما توانش را نداشتيم . در مقابل ارتش مجهز عراق، تنها مي توانستيم چهار تيپ نيرو براي عمليات آماده کنيم که سه تيپ از سپاه بود و يک تيپ هم از ارتش . تجهيزاتمان نيز بسيار کم بود . پس براي شروع کار دنبال منطقه اي گشتيم که بعد از رسيدن به هدف نيروي بيشتري براي عمليات بعدي برايمان بماند ، نه اين که تعداد زيادي از اين نيروي کمي هم که داشتيم براي نگه داشتن آنجا بماند . اين نکته خيلي مهم بود .

در بررسي هايي که کرديم ، ديديم که اگر از شمال و جنوب کرخه به طرف بستان پيشروي کنيم ، عمق منطقه کم است و خيلي زود مي رسيم به موانعي که نيرو بتواند پشت آن مقاومت کند . در شمال کرخه ، تنگه ی چزابه و تپه هاي رملي و شن هاي روان بود . در جنوب کرخه هم هورالعظيم قرار داشت . اگر به آنجا مي رسيديم ، وجود باتلاق و نيزارها مانع بزرگي بود که دشمن نتواند به راحتي حمله کند ؛ مگر از راه هوا. درعوض ما با تعدادي نيرو که در آنجا مي گذاشتيم ، مي توانستيم جلو دشمن را بگيريم .

به دليل کمبود و رکود در جبهه روحيه نيروها کسل شده بود . تا طرح عمليات در ستاد ريخته شود ، لشگرها و تيپ ها را سازمان داديم و سعي کرديم روحيه حمله و تهاجم را در آنان تقويت کنيم تا احساس کنند که مي توان بر دشمن تا دندان مسلح پيروز شد.

قبل از عمليات در جلساتي که در ستاد عملياتي داشتيم ، هميشه ترسمان از اين بود که مبادا نيروهاي ارتش و سپاه به علت اختلاف نظرهايشان با هم جر و بحث کنند و طرح حمله به هم بخورد . جلسات را با احتياط برگزار مي کرديم و خود من و برادر محسن رضايي فرمانده ی  سپاه روي جلسات نظارت داشتيم . بچه هاي سپاه مي گفتند مي شود از اينجا حمله کرد ولي ارتشي ها مخالف بودند و مي گفتند چون منطقه عمق زيادي دارد ، نمي توان موفق بود . براي همين سپاهي ها پيشنهاد کردند با ارتشي ها به شناسايي بروند تا منطقه را از نزديک ببينند .

از بچه هاي سپاه ، برادر غلامعلي رشيد مسئول عمليات سپاه و از ارتش هم شهيد سرتيپ نياکي فرماندهي لشگر 92 زرهي به شناسايي رفتند و پس از سه روز برگشتند . وقتي مي خواستند گزارش بدهند نگران بوديم که نکند گزارش شان منفي و تلخ باشد . دلشوره داشتيم . براي احتياط گفتيم که تک تک بيايند گزارش بدهند .

اول شهيد سرتيپ نياکي آمد . او حدود پنجاه و هشت سال داشت . تابع نظم و مقررات بود و بيشتر زمان خدمتي اش را در رژيم طاغوت گذرانده بود . هنگام گزارش دادن در حالي که چشمانش از تعجب گرد شده بود ، گفت : " جناب سرهنگ ، مطمئنم که ما پيروز مي شويم ! " توضيح داد : " بچه هاي سپاه ما را به جاهايي بردند که اصلاً باورمان نمي شد . آنان ما را به قلب و پشت نيروهاي دشمن بردند . همه ی جاهاي آسيب پذير آن را نشانمان دادند . ما با همين نيروي کم هم مي توانيم کار دشمن را در اين منطقه يکسره کنيم . "

آقاي رشيد هم در اول گزارشش گفت : " راستش ما به شناسايي سختي رفتيم و من اصلاً فکر نمي کردم اين برادر ارتشي با اين سن و سال بالا ، همپاي ما جلو بيايد . يکي از روزها وقتي بعد از خواندن نماز صبح خوابيديم ، از شدت تابش نور خورشيد بيدار شدم . با تعجب ديدم سرهنگ نياکي با اين سن و سال دارد ورزش مي کند . با وجود خستگي پياده روي شب قبل ، داشت ورزش مي کرد ! "

با بچه هاي جهادسازندگي قبلاً در کردستان کار کرده بودم و با روحيه شان آشنا بودم . از آنان هم کمک خواستيم . گفتند : " چون در مسير شناسايي براي عمليات، شانزده کيلومتري منطقه رملي و ماسه نرم است ، مي توانيم در آنجا جاده اي براي تردد درست کنيم . "

اين کار از نظر مهندسي در منطقه ی امن هم بسيار مشکل بود ، چه برسد در هنگام جنگ . بنابراين هيچ اميد نداشتيم موفق شوند ولي آنان کارشان را شروع کردند . پس از پانزده روز گفتند : " جاده آماده است ، بفرماييد ببينيد . " در کمال تعجب ديديم در محل که دشمن به علت رمل زار بودنش اصلاً فکر نمي کند ما عمليات کنيم ، جاده ساخته اند ! اين کار به ما قوت قلب داد . مطمئن شديم در طول حمله به راحتي ميتوانيم تانک و نفربرهايمان را به جلو ببريم . به شکرانه ی اين کار ، نماز ظهر را در همان جا به امامت روحاني رزمنده اي به جماعت خوانديم و شکر خدا را به جا آورديم .

وقتي براي عمليات برآورد مهمات شد ، ديديم وضعمان خيلي خراب است . چون در روزهاي اول جنگ به دستور بني صدر اکثر گلوله هاي توپ شليک شده بود و حالا انبارها خالي بودند . آن زمان در کارخانه هاي مهمات سازي از يک نوع گلوله فقط 300 گلوله در روز توليد مي شد . با اين حساب ، براي آن تعداد قبضه اي که ما براي حمله در نظر گرفته بوديم ، به هر کدام روزي يک گلوله هم نمي رسيد !

براي پانزده روز عمليات حتي به اندازه ی نصف آنچه که لازم بود ، مهمات نداشتيم چه برسد به اين که مي خواستيم هر روز با دشمن تبادل آتش کنيم ! با اين همه به دلم افتاده بود که مهمات در راه است .

چيزي به شروع عمليات نمانده بود که ستاد ،تجزيه و تحليلي از اوضاع دشمن و ما در منطقه ارائه داد . طبق آن به ده ، پانزده دليل نمي شد به دشمن حمله کرد و بايد کمي صبر مي کرديم تا اوضاع بهتر شود و حداقل مهمات بيشتري تهيه شود . مشاورانم در کمال صداقت گفتند با طرح عمليات مخالفند . آنان سعي کردند با ارائه دلايل علمي و تخصصي من را به عنوان فرمانده ی خود قانع کنند .

از صداقت آنان تشکر کردم و گفتم : " اميدوارم هميشه اين گونه باشيد و هر مطلب و نظري که داريد ، مستقيماً به خودم بگوييد . اما شما در برآوردهايتان بعضي چيزها را به حساب نياورده ايد . يکي از آنها شناسايي دقيق و خوب است . ديگري جاده اي است که احداث شده و از همه بالاتر توکل به خداست ! "

به آنان گفتم : " ما چاره اي جز حمله به دشمن نداريم . ما بايد دشمن را از خاک و خانه ی خود بيرون کنيم . خيلي هم دنبال جاي مناسب تر براي عمليات گشتيم ، ولي جايي بهتر از اينجا پيدا نکرديم . "

سرانجام حمله شروع شد . در محور شمال نيروهاي سپاه به فرماندهي شهيد حسين خرازي و نيروهاي ارتش به فرماندهي شهيد سرتيپ صفوي خود را به قرارگاه عملياتي عراق در آن منطقه رساندند . در حالي که دقيقاً نمي دانستند قرارگاه آنجاست ! فرمانده ی قرارگاه به طرف آب هاي هورالعظيم گريخته بود و در آنجا هلي کوپتري آمده و او را برده بود عقب . تيپ 26 مکانيزه ی عراق در آن محور مستقر بود .

نيروهاي ما در اين محور به راحتي بر سر نيروهاي عراقي ريخته و توپخانه آنان را نيز تصرف کرده بودند . اکثر نيروهاي دشمن در خواب بودند و غافلگير شدند . نيروها آن قدر سريع عمليات را انجام دادند که همه مات مانده بوديم . با گرفتن توپخانه مطمئن شديم آتش دشمن ،نمي تواند چندان مزاحمتي داشته باشد .

ساعت نه صبح نيروهاي ما از شمال محور توانستند وارد شهر بستان شوند و بعد از آزادسازي شهر به طرف هورالعظيم بروند . خودم براي بازديد به خط رفتم . اجساد عراقي ها در اطراف فراوان بود . تانک ها و توپخانه هاي دشمن به غنيمت درآمده بود.

وضع محور شمال اين گونه بود ؛ در محور جنوبي نيروهاي ما تنها توانستند دو خاکريز دشمن را تصرف کنند . ولي در گرفتن خاکريز سوم موفق نشدند تا اين که عصر شد و کار ماند .

نيروها در آن محور خسته شده بودند . به طوري که وقتي به برادر عزيز جعفري و سرهنگ جمشيدي فرمانده ی لشگر 16 زرهي مي گفتم نگذاريد وقت تلف شود و بايد همين امشب کار را تمام کنيد ، خواب بودند . به اين ترتيب در شب دوم عمليات طريق القدس نيروهاي محور جنوبي از فرط خستگي خوابيدند و جالب اين بود که عراقي ها هم با خيال راحت خوابيده بودند و آن شب در آن محور يک گلوله هم شليک نشد !

با طلوع خورشيد روز دوم عمليات دشمن خيلي سريع نيروهايش را تقويت کرد . به طوري که ديگر حمله ی ما در محور جنوب که به هويزه و رود نيسان مي رسيد ، به بن بست برخورد . هرچند که کار اصلي انجام نشده بود ولي به حدود پنجاه درصد از اهدافمان رسيده بوديم . بستان و چزابه خيلي مهم بودند که گرفته بوديم ولي اگر قسمت جنوب را نمي گرفتيم ، خطر زيادي وجود داشت . مخصوصاً اين که رود سابله هم در کار بود . روي اين رود که به کرخه مي ريزد دشمن پل داشت . ارتباط آن از روي پل به طرف بستان خيلي قوي بود . دشمن براي اين که منطقه را خوب پشتيباني کند ، يک جاده شوسه درجه يک هم با ارتفاع زياد احداث کرده بود که برايش مهم بود .

داشتيم بر سر اين که عمليات را ادامه بدهيم و يا مواضع فعلي را حفظ کنيم بحث مي کرديم که خبر آمد دشمن در حال پيشروي از جنوب به طرف شمال است و مي خواهد از رودخانه سابله ی بگذرد و برود به طرف بستان . فشار دشمن بر روي چزابه خيلي زياد شده بود . دشمن از دو محور حمله کرده بود و مي خواست در بستان الحاق ايجاد کند .

اين تحولات به اين معنا بود که همه عمليات ما خنثي شده است . چون يک گردان تانک بسيار قوي دشمن از طرف سابله که محور اصلي حمله ی دشمن بود ، داشت جلو مي آمد . به مهندسان دستور داديم تا يک پل "پي.ام.پي "روي رودخانه سابله بزنند تا نيروهاي ما از آن عبور کنند و بروند راه آن گردان تانک را سد کنند .

به گردان هاي 125 پياده مکانيزه لشگر 16 زرهي قزوين به فرماندهي شهيد سرهنگ مختاري و گردان تانک 225 از لشگر زرهي اهواز به فرماندهي سرتيپ دو لهراسبي و يک گردان پياده سيصد نفره از نيروهاي سپاه فرمان داديم به حالت مثلثي به دشمن حمله کنند و جلو پيشروي او را سد کنند .

در نگراني و وحشت بوديم . ساعت حدود يک نيمه شب بود که متوجه شديم همه پيام هايي که از بيسيم به گوش مي رسد ، از سوي دشمن است . لحظه به لحظه پيشروي گردان تانک دشمن را از روي پل سابله شنود مي کرديم . وقتي فرمانده گردان تانک عراقي خطاب به قرارگاهشان گفت که از پل سابله عبور کرده است ، پشت بيسيم شور و شوق فراواني به گوش رسيد . به حدي اين خبر برايشان مهم بود که او از همان پشت بيسيم ،يک درجه گرفت . جالب اين بود که به او گفتند اين درجه را صدام ابلاغ کرده است !

نگران واحدهاي خودمان بودم . هرچه که مي شنيدم از پيشروي دشمن بود . معلوم نبود چرا واحدهاي ما عمل نمي کنند . ناگهان صداي بچه هاي خودمان آمد که با يکديگر تماس مي گرفتند و خبر از پيشروي دادند . بچه هاي سپاه بدون استفاده از کد و رعايت مسائل حفاظتي پشت بيسيم حرف مي زدند . مثلاً مي گفتند : " حسين! حسين! آن يک وانت گلوله هاي آر.پي.جي رسيد ! "

بعدها فهميديم به عمد اين طور حرف زده اند تا روحيه ی دشمن را خراب کنند !

باز از بيسيم صداي دشمن را شنيديم . آن فرمانده تانک به قرارگاهشان گفت : " ما زير رگبار گلوله آر.پي.جي قرار گرفته ايم . از هر طرف روي ما گلوله مي آيد ولي من خط را مي شکافم و جلو مي روم ! "

چند لحظه بعد باز صداش آمد : " اصلاً نمي شود خط را شکافت . بايد برگرديم عقب!"

ديگر صدايش را نشنيدم . روز بعد فهميدم چه بلايي به سرشان آمده است . تانک هايشان در حال فرار در رودخانه چپ شده بودند ! ساعت حدود شش صبح بود که سه گردان به هم رسيدند و به اصطلاح الحاق صورت گرفت .

سريع با يک جيپ رفتم تا از پل سابله بگذرم . در طول راه فقط خدا را شکر مي کردم . وقتي روي پل رسيدم ، ديدم آتش دشمن روي محور خيلي سنگين شده است . گردان 125 دم دستم بود . دنبال فرمانده ی گردان گشتم تا درجه اي را که به همراه داشتم به او اعطا کنم . پيدايش نکردم . نزديک پل از آتش گلوله ها ، جهنمي به پا شده بود . نيروهاي خودمان را ديدم که دارند با پي.ام.پي نيروهاي دشمن را مي زنند .

به هر صورتي که بود ، فرمانده گردان را پشت بيسيم پيدا کردم . پرسيد : " شما براي چه جلو آمده ايد ؟ "

گفتم : " آمده ام از شما تشکر کنم . "

گفت : " من براي خدا کار مي کنم و نيازي به تشکر ندارم . شما لطفاً بفرماييد به قرارگاه برويد تا ما بدون نگراني بتوانيم وظايفمان را انجام دهيم . "

در همين حال ، حمله ی هوايي دشمن شروع شد . روي زمين دراز کشيدم . هواپيماهاي عراقي با کاليبر نيروهاي ما را زير آتش گرفته بودند . همه طرف آتش بود و انفجار . احساس کردم گلوله ها لاي انگشتانم مي خورد .

مرحله ی  بعدي عمليات آزادسازي رودخانه نيسان بود ولي تا ما بخواهيم حمله کنيم ، دشمن زرنگي کرد و از آنجا عقب نشست . ما هم سريع منطقه را گرفتيم و عمليات را تکميل کرديم . به نظر من ، اين کار دشمن منطقي بود . چون از چند جهت در محاصره بودند و نمي توانستند آنجا را نگهدارند . نيرو و مهمات هم که نمي شد بهشان رساند .

در اين عمليات ما توانستيم ارتباط نيروهاي دشمن را از محور شمال به جنوب قطع کنيم و براي اولين بار در جبهه ی جنوب به خط مرزي برسيم . حالا ديگر دشمن به راحتي نمي توانست نيروهايش را که در خرمشهر بودند ، پشتيباني کند . بايد مي رفت به العماره و از آنجا به پل بصره و بعد به طلاييه و کوشک تا از طريق شلمچه به آنجا برسد . زمان براي تحرک نيروهاي دشمن خيلي مهم بود . ما توانسته بوديم با اين کار زمان زيادي را از دشمن بگيريم .

دشمن خيلي فشار آورد تا مناطق از دست داده را دوباره پس بگيرد . از کارهاي عجيبي که کرد و در آن زمان براي ما تازگي داشت ، يک هفته تمام بر سر نيروهاي ما بي وقفه آتش ريخت . در تنگه ی چزابه به ما خيلي فشار آمد . در اين تنگه ما سه خط دفاعي داشتيم . آن قدر نيرويمان کم بود که براي تعويض نيرو ، نيروهاي خسته را براي استراحت نمي توانستيم به پشت جبهه بفرستيم ، بلکه مجبور بوديم آنها را به خط سوم بفرستيم تا مجدداً از آنان استفاده شود !

براي نگهداري اين تنگه 1800 شهيد داده بوديم . حرف هاي نگران کننده اي از وضعيت روحي نيروها شنيده مي شد . سوار جيپ شدم تا خودم بروم خط را از نزديک ببينم . با آن که حضرت امام سفارش کرده بودند که من و آقاي محسن رضايي تا آنجا که ممکن است جلو نرويم ولي مجبور بودم و بايد مي رفتم .

از جاده بستان به طرف چزابه حرکت کردم . باران خمپاره همچنان مي باريد . دو دل بودم که بروم يا برگردم . هفتاد درصد احتمال شهادت وجود داشت . به خط سوم که رسيدم ، شک و ترديد نگه ام داشت . بچه هاي ارتش در آنجا با تانک مستقر بودند . سري به آنها زدم که روحاني شهيد مصطفي رداني پور فرمانده لشگر امام حسين (ع) را ديدم . او آن زمان فرمانده محور بود . همديگر را مي شناختيم . با خوشحالي جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسي پرسيد : " کجا مي روي ؟ "

گفتم : " آمده ام سري به منطقه بزنم . "

گفت : " پس با هم برويم "

با اين حرف او احساس کردم رفتن من به جلو يک تکليف است . با هم از خط سوم بازديد کرديم و به خط دوم رسيديم . در آنجا بوديم که ناگهان گلوله خمپاره اي آمد و درست در مقابل ما روي سنگر يک بسيجي افتاد . گرد و خاک که نشست ، وقتي بلند شديم چيزي از او باقي نمانده بود . خون و قطعه هايي از بدن او به روي من هم پاشيده بود .

پس از خط دوم ، به طرف خط مقدم راه افتاديم . هرچه نزديک مي شديم آتش خمپاره شديدتر مي شد . بيشتر خمپاره 60 بود که بي خبر مي آمد و آدم فرصت خيز رفتن نداشت . طول خاکريز حدود هفتصد و پنجاه متر بود که در زير باران گلوله خمپاره سنگر به سنگر مي پريديم و به نيروها سرکشي مي کرديم . نيروهاي ارتشي و سپاهي در سنگر خيلي محکم پشت تيربار نشسته و آماده مقابله با دشمن بودند . ديدن روحيه آنان و دوستي و صميميتي که در ميانشان بود ، به من روحيه داد و همه نگراني هايم را از بين برد .

به آخرهاي خاکريز خودمان رسيده بوديم که ناگهان خمپاره 120 با شيهه اي وحشتناک در کنارمان زمين خورد ولي به لطف خدا عمل نکرد و درميان رمل ها و ماسه ها ماند . با ديدن اين صحنه ی شهيد رداني پور به من گفت : " شما هرچه زودتر برگرديد عقب . ديگر همه جاي خط را ديديد . "

همراه او برگشتيم به قرارگاه . با فرماندهان ارتش و سپاه سه ساعت درباره وضعيت تنگه ی چزابه بحث کرديم ولي راهي پيدا نکرديم . شهيد رداني پور گفت : " برادرها ، شما همه حرفها را زديد و نظرتان را گفتيد . مي بينيد که کاري از دستمان بر نمي آيد . اگر موافق باشيد ، چراغ ها را خاموش کنيم و به چهارده معصوم (ع)توسل بجوييم . "

اين حرف به دل همه نشست . چراغ ها خاموش شد و خود او شروع کرد به خواندن دعا .

وقتي که دعا خوانده مي شد ، متوجه شدم کسي که پشت سرم نشسته زارزار گريه مي کند و حال خوبي دارد . به حالش غبطه خوردم . چراغ ها که روشن شد فهميديم که سرتيپ نياکي بوده است . او با اين که چند سالي از بازنشستگي اش گذشته بود ، همچنان خدمت مي کرد .

روز بعد دشمن در آن منطقه دست به تحرکاتي زد ولي با مقاومت نيروهاي ما روبرو شد و نتوانست کاري از پيش ببرد . بعد از اين کم کم آتش توپخانه اش سبک شد و ازشدت افتاد .

و اين گونه عمليات طريق القدس به سرانجام رسيد . اين عمليات در ساعت سه نيمه شب روز هشتم آذر 1360 شروع شده بود و در ساعت دو و چهل دقيقه بعد از نيمه شب سيزدهم آذر به پايان رسيد . دشمن در اين عمليات تلفات زيادي داد که بيش از 2000 نفر از آنها اجسادشان توسط لشگر 92 زرهي دفن شد . علاوه بر اين ، 537 نفر اسير گرفتيم و 207 تانک و نفربر و 90 قبضه توپ از دشمن غنيمت گرفته شد .

در اين عمليات از ارتش 140 نفر شهيد شدند اما از بچه هاي بسيج و سپاه بيشتر شهيد شدند . در کل ، تنها دو نفر اسير و مفقود داشتيم .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:42 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 و خرمشهر آزاد مي شود !

پس از عمليات فتح المبين روحيه ی خوبي بر رزمندگان ما حاکم شده بود . برعکس ، عراقي ها حال و روز خوبي نداشتند و از نظر روحي و رواني ضعيف و شکست پذير شده بودند . همين مسأله يکي از دلايل ما براي انجام عمليات جديدي شد که بعدها به بيت المقدس مشهور شد .

طرح عملياتي به وسعت 600 کيلومتر مربع ريخته شد که بايد از سه محور اجرا مي شد . براي اداره ی هر محور قرارگاهي تشکيل شد . براي محور شمال ، قرارگاه قدس و براي دو محور شرق هم قرارگاه هاي نصر و فتح . يک قرارگاه مرکزي هم به نام کربلا تشکيل داديم که من و آقاي محسن رضايي در آنجا بوديم و بر کارها نظارت داشتيم .

اولين ويژگي عمليات ،وسعت آن بود . از اين نظر ، وسيع ترين منطقه ی عملياتي ما در طول جنگ بود .

ويژگي دوم عمليات بيت المقدس عبور از رودخانه در تمام محورها بود . در جنگ ، عبور از رودخانه يکي از مشکل ترين و پيچيده ترين تاکتيک هاست . ما در اين عمليات در محور شمال بايد از کرخه و در محورهاي شرق هم بايد از رود کارون مي گذشتيم . براي همين تمام توانمان را که جمع کرديم ، توانستيم پنج پل شناور براي اين کار آماده کنيم .

شب دهم ارديبهشت ماه 1361 مرحله اول عمليات آغاز شد . در اين شب توانستيم بيش از 40000 نيرو و حدود 2000 تانک و نفر بر را از پل ها رد کنيم و براي حمله ی آن سوي آب بفرستيم .

قرارگاه قدس اعلام کرد حمله را متوقف کرده اند . گفتند در منطقه ی هويزه و دب حردان آن قدر مواضع و استحکامات دشمن سخت است که امکان گذشتن از آن نيست .

قرارگاه قدس متوقف شد ولي دو قرارگاه ديگر توانستند به کار خود ادامه دهند و تا صبح بيست و پنج کيلومتر پيشروي کنند .

قرار ما بر اين بود که در مرحله دوم عمليات ، قرارگاه نصر با يک حرکت چرخشي به طرف جنوب منطقه ،حمله کند و خرمشهر را آزاد کند . با ديدن عکس هاي هوايي و خواندن گزارش نيروهاي اطلاعات و عمليات فهميديم اين کار ممکن نيست .

عراق در شمال خرمشهر هفت رده پدافند گذاشته بود . او مطمئن بود که ما از شمال خرمشهر حمله مي کنيم چون از سمت شرق شهر به رودخانه منتهي مي شد و در غرب و جنوب منطقه هم نيروهاي زيادي حضور داشتند . براي حفاظت از شهر ، در اين قسمت هفت رده مانع گذاشته بود که عبور از آنها امکان نداشت . اين موانع عبارت بودند از : سنگر ، کانال ، آب ، سيم خاردار ، ميدان مين و موانع ديگر مانند کاشتن تيرآهن تا ما نتوانيم هلي برن کنيم و براي آزمايش يک حمله کرديم . خيلي زود فهميديم عمليات از اين قسمت تلفات زياد خواهد داشت و پيشروي کم است . سريع طرحمان را عوض کرديم و گفتيم قرارگاه نصر دوش به دوش قرارگاه فتح به طرف غرب پيشروي کنيد . با اين طرح خواستيم تا دشمن را دور بزنيم و به طور مستقيم به سراغ خرمشهر نرويم .

براي انجام مرحله ی دوم عمليات نيروها يک هفته پشت خاکريز ماندند . دليلش هم اين بود که تحرک زيادي از دشمن به چشم مي خورد . بايد ارزيابي جديدي از منطقه مي کرديم . منتظر شديم هواپيماها عکس هوايي تهيه کنند ولي بس که گرد و غبار بود و باد و توفان ، امکان عکسبرداري هوايي وجود نداشت .

عمق تکي را که قرار شد انجام بدهيم مشخص کرديم و گفتيم حمله را تا دژ مرزي خودمان که در دو کيلومتري دژ مرزي عراق است ادامه بدهند . در شمال ، قرار شد تا ايستگاه حسينيه پيشروي کنيم و از آنجا نيروها به طرف شمال پدافند کنند تا موقعي که قرارگاه قدس بتواند از شمال با آنان الحاق کند .

مرحله ی بعدي عمليات شروع شد . در همان شب ، نيروهاي ما موفق شدند دوازده کيلومتر ديگر به پيشروي خود ادامه بدهند و نيروهاي دشمن را که در مسيرشان بود ، تار و مار کنند. آن قدر سرعت عملشان بالا بود که به زودي به اهداف مورد نظر رسيدند و حتي در بعضي جاها بيشتر هم رفتند . دراين مرحله تعداد زيادي تانک از دشمن، غنيمت گرفته شد .

نيروها را در دژ عراق متوقف کرديم . به قرارگاه نصر دستور داديم که در محور بوميان به طرف شلمچه تکي از شمال به جنوب انجام بدهد تا دست دشمن را از آنجا قطع کنيم و بعد، از اين طرف ( شلمچه ) پاکسازي کنيم و به طرف خرمشهر برويم .

قرار شد لشگر 14 امام حسين (ع) به فرماندهي شهيد حسين خرازي و لشگر 8 نجف اشرف به فرماندهي حاج احمد کاظمي از سپاه و تيپ 55 هوابرد از ارتش از دژ جلو بروند و منطقه را پاکسازي کنند .

تک جالبي بود . در همان شب اول نيروها با سرعت زياد توانستند خودشان را تا نزديک شلمچه برسانند . مشخص بود که تسلط دشمن به رويشان زياد است . چون در هر دو طرف دشمن وجود داشت ، پيشروي در يک خط باريک در حالي که در دو طرف دشمن بود و نيروي تازه نفس هم امکان نداشت براي آنان بفرستيم کار مشکلي بود . آنها ناچار به جاي خود بازگشتند ولي نيروهاي زيادي از دشمن را منهدم کردند .

نيروهاي عمل کننده اصرار داشتند باز هم جلو بروند و عمليات را ادامه بدهند . يکي دو شب بعد دوباره تک انجام دادند اما اين بار تلفات زيادي دادند . اولش برايمان مبهم بود که چرا تلفات مي دهيم ولي پس از مشورت هايي که کرديم و اطلاعاتي که به دست آورديم ، متوجه شديم دشمن آتش سنگيني در سطح زمين به طرف نيروهاي ما اجرا مي کند . عراقي ها سر تيربار 23 ميلي متري را که مخصوص زدن هواپيما است ، رو به زمين گرفته بودند و با آن نيروهاي ما را مي زدند . زمين هم کاملاً صاف و هموار بود طوري که هيچ مانع و عارضه اي براي پناه گرفتن وجود نداشت .

در همين زمان قرارگاه قدس بيسيم زد که : " دشمن دارد از محور کرخه عقب نشيني مي کند . "

خبر برايمان عجيب بود . گفتيم : " نيروهايشان را تعقيب کنيد ؛ البته با احتياط "

گفتند : " هرچه به دنبالشان مي رويم به آنها نمي رسيم ! "

سرعت عقب نشيني دشمن زياد بود . لشگر پنج پياده مکانيزه و لشگر شش زرهي عراقي که خيلي هم ورزيده و مجرب بودند ، رو به پايين منطقه ،عقب نشيني کردند . به منطقه ی کوشک و طلاييه رسيدند و در آنجا مستقر شدند . اين کار باعث شد تا نيروهاي ما موفق شوند پادگان حميد را آزاد کنند و جاده ی اهواز به خرمشهر، به هم وصل شود .

از شدت علاقه اي که به باز شدن جاده داشتم ، با هلي کوپتر براي سرکشي به منطقه رفتم . در برگشت گفتم که از محور اهواز ، بياييم . با اين که احتمال داشت عراقي ها آنجا باشند ، ولي از شدت خوشحالي به آن اهميت ندادم .

ديدم در همه ی مناطق نيروهاي رزمنده ی بسيجي ، ارتشي و سپاهي دست تکان مي دهند . ما راحت تا پايين محور رفتيم . دشمن مدام هنگام فرار آتش مي ريخت .

سرانجام الحاق قرارگاه قدس و فتح صورت گرفت و تقريباً غير از خرمشهر همه مناطقي را که در نظر گرفته بوديم آزاد شد . حالا بزرگترين مشکل ما براي رفتن به خرمشهر حضور مستحکم نيروهاي عراقي در خرمشهر و بين شلمچه بود .

از پشت جبهه خبر مي رسيد که مردم مي پرسند : " خرمشهر چه شد ؟ کي آزاد مي شود ؟ "

تا آن زمان حدود 5000 کيلومتر از خوزستان را آزاد کرده بوديم اما انگار براي مردم ، همه ی عمليات يک طرف بود و خرمشهر هم طرف ديگر !

آزادي خرمشهر براي ما هم مهم بود . مي دانستيم اگر خرمشهر را در اين مرحله نگيريم ، دشمن همان طور که در شمال خرمشهر آن موانع را ايجاد کرده ، در محور ارتباطي شلمچه به خرمشهر هم اقدام به کندن سنگرهاي مستحکم و سخت خواهد کرد و ديگر به سادگي نمي شود به هدف اصلي يعني فتح خرمشهر رسيد .

در قرارگاه کربلا چند جلسه با فرماندهان گذاشتيم . نتيجه اي نگرفتيم . اوضاعي که آنان از يگانهايشان شرح مي دادند ، نشان مي داد نيروها توان لازم را ندارند و بايد هرچه زودتر آنها را بازسازي کنيم . يعني بايد کار را رها مي کرديم و مي رفتيم دنبال بازسازي و سازماندهي مجدد .

من و آقاي محسن رضايي رفتيم اتاق جنگ تا يک جلسه دو نفري تشکيل دهيم . به لحاظ روحي و رواني فشار عجيبي را احساس مي کرديم . مانده بوديم که چطور وضعيت اين گونه شد . تمام لشگرهايي را که در اختيار داشتيم و اسمشان لشگر بود ، از رمق افتاده بودند .

يکي از بزرگترين و بالاترين امداد خدايي را که در زندگي احساس کرده ام ، لطف عظيمي بود که خداوند در اين جلسه نصيب ما دو نفر کرد ! در بحثي که کرديم ، نه تنها يک ذره اختلاف نظر در صحبت هايمان نبود ، بلکه همين که شروع به صحبت کرديم ، ناگهان ديديم هر دو به يک طرح واحد رسيده ايم . اين امداد الهي به برکت اخلاص رزمندگان بود که نصيبمان شده بود . چشمان هر دويمان از خوشحالي درخشيد . به قدري خوشحال شده بوديم که انگار کار تمام شده است !

مانده بوديم چگونه اين طرح را به فرماندهان ابلاغ کنيم . توقع داشتند نظرات آنان را هم در نظر بگيريم اما در طرح ما هيچ توجهي به آن نشده بود . احتمال داشت وقتي طرح را بيان مي کنيم برخوردي پيش بيايد و بعضي از آنان به ما شک کنند .

من قبول کردم اين کار را انجام بدهم . از قرارگاه کربلا بيرون آمديم و رفتيم به طرف قرارگاه عملياتي که در نزديکي خرمشهر بود . به فرماندهان ابلاغ کرديم سريع بيايند آنجا .

اين جلسه يکي از تاريخي ترين جلساتي بود که در طول جنگ برگزار شد . هرگز آن را فراموش نمي کنم . مي دانستم براي ارتشي ها مشکل نيست ، هر طرحي را بدهيم اطاعت مي کنند . ولي بچه هاي سپاه را که جوانان انقلابي بودند ، بايد ملاحظه مي کرديم . براي اين که بتوانم آنان را هم کنترل کنم ، مقدمه را طوري شروع کردم که احساس کنند فرصتي براي بحث نيست بلکه دستور که ابلاغ مي شود ، بايد هرچه زودتر بروند براي اجرايش . گفتم : " من مأموريت دارم که تصميم فرماندهي قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم . خواهش مي کنم خوب گوش بدهيد و اگر سؤال داشتيد بپرسيد تا برايتان روشن کنم و برويد براي اجراي مأموريت ؛ چون اصلاً وقت نداريم."

مأموريت را خيلي محکم ابلاغ کردم . پس از ابلاغ آن در يک لحظه ديدم همه به يکديگر نگاه مي کنند و آن حالتي را که فکر مي کرديم ، پيش آمد . اولين کسي که صحبت کرد حاج احمد متوسليان ، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول (ص) بود . او در اين گونه مسائل خيلي جسور بود . گفت : "چه جوري شد ؟ نفهميديم اين طرح از کجا آمد ؟ "

گفتم : " همين که عرض کردم ، اين دستور است و جاي بحث ندارد . "

تا آمدم از او خلاص شوم ، شهيد حاج حسين خرازي و حاج احمد کاظمي گير دادند.

سعي کردم يک مقداري تندتر شوم . گفتم " مثل اين که شما متوجه نيستيد که ما دستور را ابلاغ کرديم ، نه موضوع بحث کردن را ! "

آقاي رحيم صفوي که در کناري نشسته بود ، اشاره کرد آرامش خودم را حفظ کنم .

ولي اتفاقي افتاد که خيلي ناراحت شدم و آن اعتراض يکي از سرهنگ هاي ستاد خودمان بود . او از استادان دانشکده ی فرماندهي و ستاد بود . در حالي که انتظار نداشتم فرماندهان ارتش چون و چرا بياورند ، او گفت : " ببخشيد جناب سرهنگ ، ما براي ادامه ی عمليات راهکارهاي زيادي به شما داديم . اما اين طرح شما هيچ يک از آنها نيست . "

ديدم اين طوري نمي شود . خداوند در آن لحظه به زبانم آورد که بگويم : " من خيلي تعجب مي کنم از شما که استاد دانشکده ی فرماندهي و ستاد هستيد ، سؤالي مي کنيد که از شما بعيد است . مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهکارهايي که ستادش به او مي دهد ، يکي از اين سه را انجام مي دهد : يا يکي از آنها را قبول مي کند و دستور اجرا مي دهد ، يا تلفيقي از آنها را به دست مي آورد و خودش آن را ابلاغ مي کند و يا هيچ يک از آنها را انتخاب نمي کند و خودش تصميم ميگيرد . چون او بايد به خدا جوابگو باشد نه به انسان ها ! "

در آن لحظه فشار عجيبي روي خودم احساس مي کردم . شايد مجبور مي شدم به تندي دستور اجراي طرح را بدهم . ناگهان سخن خداي سبحان يک بار ديگر تحقق پيدا کرد که فان مع العسر يسرا . همه کارها به يکباره آسان شد ! فضاي جلسه چنان عوض شد که باورم نمي شد . حاج احمد متوسليان گفت : " من عذر مي خواهم که اين گونه صحبت کردم و اين مطلب را گفتم . ما تابع امر هستيم و الان مي رويم براي اجراي دستور . شما هيچ نگران نباشيد . "

برادر خرازي هم همين گونه حرف زد . در يک لحظه همه متفق القول شدند و شروع کردند به تقويت روحيه ی فرماندهي در ما . گفتم : "حالا که همه حاضر هستيد و دستور را گرفتيد ، سريع برويد يگان هايتان را براي عمليات آماده کنيد . "

با رفتن آنها ناگهان غبار غمي بر دلم نشست . گفتم : " خدايا ، با قاطعيتي که در ابلاغ دستور نشان داديم و با اين شرايط سختي که پيش آمد و خودت حلش کردي ، اگر اين طرح با موفقيت پايان نپذيرد ، آن وقت چه بکنيم ؟ "

خلاصه ،طرح ما اين بود اگر قرار است خرمشهر آزاد شود ، زمان آزادي آن الان است .

اما حالا که نيروي لازم را براي آزادي خرمشهر نداريم ، بايد با همين نيرو بتوانيم با قطع کردن شلمچه به خرمشهر، شهر را محاصره کنيم . شنيدن اين خبر در شهرها باعث مي شد نيروهاي تازه نفس به جبهه بيايند و ما بتوانيم يگان ها را سازماندهي و تقويت کنيم .

آنچه در ذهن من آمده بود ، تصويري از آزادسازي کامل خرمشهر نبود بلکه فقط محاصره ی آن بود . آزادسازي مرحله ی بعدي طرحمان بود.

محوري را که براي اين طرح انتخاب کرديم جاده ی اهواز به خرمشهر و شرق آن در رودخانه عرايض بود . در بعضي قسمت ها بايد از رودخانه عبور مي کرديم و مي رفتيم به طرف اروندرود . البته با اجراي اين طرح ،خرمشهر به طور کامل به محاصره در نمي آمد . يک طرف شهر اروندرود و آن سوي رود هم عراق است . دشمن به راحتي مي توانست از آنجا نيروهايش را پشتيباني کند و از همان جا توپخانه اش مواضع ما را بکوبد . با اين همه اگر مي توانستيم اين کار را انجام دهيم ، اين يک پيروزي محسوب مي شد .

زمان مقرر رسيد و در تاريکي شب فرمان حمله صادر شد . نيروهاي ما از سه محور راست ، مياني و چپ به جبهه ی دشمن زدند . در همان اوايل ساعات حمله ، محور راست به سرعت جلو رفت و شکافي ميان نيروها و مواضع دشمن ايجاد کرد . آنها آنقدر جلو رفتند که فرياد فرمانده شان حاج احمد متوسليان درآمد که مي گفت : " چون نيروهاي دو محور ديگر نرسيده اند ، از چپ و راست بر ما فشار مي آيد . "

گفتيم حرکتشان را کند کنند . از دو محور ديگر خبري از پيشروي نبود . هرچه راهنمايي ميکرديم  به نتيجه نمي رسيدند . از اين بابت نگران بوديم و اين نگراني تا صبح ادامه داشت .

هنگام نماز صبح بود . اکثر کساني که در اتاق جنگ بودند ، از شدت خستگي افتاده بودند . نماز را که خواندم احساس کردم ديگر چشمانم بسته مي شود و نمي توانم پلک هايم را نگه دارم . خواب بدجوري فشار آورده بود ولي دلم نمي آمد از کنار بيسيم بروم . همان جا دراز کشيدم و سعي کردم چند دقيقه اي بخوابم .

در عالم خواب و رويا ، ناگهان ديدم سيدي بزرگوار که عمامه اي مشکي دارد وارد قرارگاه شد . چهره اش گرفته بود و بسيار خسته به نظر مي آمد . به احترامش همه ازجا برخاستيم . لحظه اي بعد انگار که ديگر کارش تمام شد و کار ديگري ندارد ، بلند شد و گفت : " من مي خواهم بروم آيا کسي هست من را در اين مسير کمک کند؟ "

من زودتر از بقيه جلو دويدم و دستش را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود . بيرون که رفتيم ، به ذهنم رسيد حيف است اين سيد بزرگوار با اين همه خستگي پياده راه برود .

بغلش کردم . با تبسمي زيبا به من نگريست و اظهار محبت کرد . از اين نگاه محبت

آميز او چنان به وجد آمدم که از خوشحالي به گريه افتادم .

ناگهان به صداي گريه خودم از خواب پريدم . با روحيه اي که از اين خواب گرفته بودم ، ديگر خوابم نمي آمد . متوجه شدم از بيسيم صداي تکبير مي آيد . فهميدم دو محوري که کارشان گير کرده بود ، توانسته اند به اروند برسند . يعني حالا هرسه محور با هم رسيده بودند به اروند رود و مشکلات ما در پيشروي حل شده بود .

شهيد حسين خرازي ، با کد رمز از بيسيم گفت : " وضعيت ما خيلي خوب است . در حال حاضر 700 نفر نيروي آماده براي ادامه کار داريم.اگر اجازه بدهيداز همين محور که خط دشمن خيلي ضعيف است،بزنيم و برويم براي خرمشهر."

اين کار يک ريسک بزرگ بود. در اين باره،تصميم بايد در قرارگاه کربلا گرفته مي شد.اولاً 700نفر چيزي نبود که بخواهيم با آن وارد خرمشهر شويم . ثانياً فرض مي کرديم اين کار با موفقيت هم انجام شود ، ادامه ی کار و نگه داشتن آن با فرمول هاي نظامي نمي خواند .

با اين همه گفتم : " بزنيد به خط ! "

آنها حمله کردند . درست يک ساعت بعد که ساعت هشت صبح بود ، متوجه داد و بيداد حاج حسين خرازي از بيسيم شدم . جا خوردم . مي گفت : " ما زديم به مواضع دشمن ، کارمان هم خوب گرفت اما نيروهاي عراقي جلو ما دست هايشان را بالا گرفته اند و مي خواهند تسليم شوند . تعدادشان آن قدر زياد است که نمي توانيم بشماريم ، چکار کنيم ؟ "

مسأله عجيبي بود . يک هلي کوپتر 214 را مأمور کرديم تا برود بالاي منطقه و اوضاع را گزارش کند . هنگامي که رفت بالاي مواضع فتح شده و بالاي شهر خرمشهر ، خلبان با شوق زياد پشت بيسيم داد مي زد : " تا چشم کار مي کند ، توي کوچه ها و خيابان هاي خرمشهر سرباز عراقي است که پشت سر هم صف بسته اند و دست هايشان را بالا گرفته اند . اصلاً قابل شمارش نيست ! "

مانده بوديم با اين اوضاع و احوال چه بکنيم . به سربازان عراقي که نمي شد بگويم برويد توي سنگرهاي خودتان ما نيرو نداريم ! اين در حالي بود که سنگرهاي مستحکم عراقي پر از مهمات و انواع آذوقه و تدارکات بود . اگر ده روز هم در محاصره بودند ، مي توانستند بجنگند . اما حالا بدون مقاومت پشت سر يکديگر دست ها را بالا برده بودند تا تسليم شوند .

همان جا تدبيري انديشيديم . از خرمشهر تا اهواز 165 کيلومتر راه بود . وسيله اي نداشتيم تا اسرا را به عقب بفرستيم . به نيروهايي که در خط مقدم داشتيم ، گفتم که به صورت دشتبان و در يک صف ، در غرب جاده خرمشهر به اهواز بايستند تا اين که به يکديگر وصل شوند . سپس اسلحه اسرا را گرفتيم و به آنان فهمانديم فعلاً بايد در جاده خرمشهر به طرف اهواز پياده حرکت کنند !

انتقال اسرا تا عصر طول کشيد . آماري را که آن روز در خرمشهر به ما دادند ، حدود 14500 اسير بود . در کل تعداد اسراي عراقي در عمليات بيت المقدس حدود 19370 نفر بود .

با آزادي خرمشهر ، وضعيت کاملاً عوض شد . صدام که دم از فتح قادسيه مي زد ، ناگهان شروع کرد به نجواي پايان قادسيه و جنگ . به نيروهايش ده روز مهلت داد تا اکثر خطوط را به خصوص در جبهه ی غرب ، خالي کنند و به مرزها عقب نشيني کنند .

پيامي را که امام به مناسبت آزادي خرمشهر به رزمندگان اسلام و مردم ايران دادند

خيلي جالب بود . ايشان اشاره به ياري خداوند در اين عمليات فرمودند : " هشيار باشيد که پيروزي هرچند عظيم و حيرت انگيز است ، شما را از ياد خداوند که نصر و فتح در اوست غافل نکند و غرور فتح شما را به خود جلب نکند که اين آفتي بزرگ و دامي خطرناک است که با وسوسه ی شيطان به سراغ آدم مي آيد و براي اولاد آدم تباهي مي آورد . "


 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:43 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 در آستانه جهاد

ناگفته های جنگ 1

انقلاب که به ثمر رسيد، در پادگان اصفهان بودم. در دانشکدة توپخانه تدريس مي‌کردم. آن موقع، با نيروهاي انقلابي در اصفهان و تهران مانند شهيد کلاهدوز و شهيد اقارب‌پرست ارتباط داشتم. اينها همرزمان ارتشي من بودند و خود نيز با تعدادي ديگر مانند شهيد حسن آيت در ارتباط بودم. و به اين وسيله، ارتباط‌شان با بيت حضرت امام در فرانسه برقرار مي‌شد.

چون براي آموزش، يک دوره به آمريکا رفته بودم، در بيرون از پادگان زبان انگليسي تدريس مي‌کردم. شش ماه قبل از انقلاب تدريس را کنار گذاشتم و همزمان با اعتصاب شاگردان چه در داخل مدرسه و چه در دانشگاه نه من روحيه ی درس‌دادن داشتم و نه شاگردان روحيه درس‌خواندن داشتند. تعدادي از آنها دانشجو بودند و اصلاً روحيه ی درس‌خواندن نداشتند و کلاس را به هم مي‌زدند. البته ما خوشمان مي‌آمد ولي معلوم بود که به اين ترتيب نبايد کلاس را ادامه داد؛ و ادامه ندادم.

در داخل پادگان نيز نفراتي را که مي‌شناختم مؤمن هستند، با روح انقلاب آميخته شده‌اند و جرأت و جربزه‌اش را دارند که با هم کار کنيم، اعلاميه‌هاي حضرت امام را يک‌جوري به آنها مي‌رساندم. آناني که آمادگي‌اش را نداشتند، تلاش مي‌کرديم تا زمينه‌اش را فراهم کنيم و جو انقلاب در ارتش و در ميان پرسنل کادر قوي‌تر شود. البته پرسنل وظيفه چون از متن مردم آمده بودند، تعداد زيادي‌شان آمادگي داشتند و طبق برنامه هم عمل مي‌کردند. مثلاً طبق فرمان حضرت امام فرار کردند و فرار سربازان اثر تعيين‌کننده ای داشت؛ براي اينکه در اطاعت از فرماندهي در ارتش شاه تزلزل به وجود آيد. چون فرهنگ اطاعت يکي از حساس‌ترين ويژگي‌هاي ارتش و يک ارگان نظامي است. البته در زمان طاغوت، اين اطاعت به اطاعت از طاغوت مي‌کشيد ولي در اين زمان، افتخارمان اين است که اطاعت ما به اطاعت از خدا مي‌رسد.

در ارتش، شبکه‌هاي سه نفره درست کرده بوديم. نمي‌توانستيم بيشتر از سه نفر در يک‌جا جمع شويم. سه نفر سه نفر در خانه‌ها جمع مي‌شديم، آخرين وضعيت را بررسي مي‌کرديم و خود را نسبت به پيامهاي حضرت امام موظف مي‌کرديم تا در محيط اقداماتي انجام دهيم.

چهره ی من در مرکز توپخانه ی اصفهان شناخته شده بود؛ البته نه به عنوان کسي که چهره‌اش آميخته با سياست است، بلکه بيشتر مرا يک چهره ی مذهبي مي‌شناختند که موضع مشخصي نسبت به حرکت حضرت امام و انقلاب دارم. ولي کسي مدرکي نداشت. ديگر طوري شده بود که در همان کميته‌اي (که درس مي‌دادم نقشه‌برداري و نقشه‌خواني تدريس مي‌کردم )استادهاي ديگر، به خاطر اين روحيه، به من احترام مي‌گذاشتند و مراعات مرا مي‌کردند.

در آن روزها، فشار بر روي من بيشتر مي‌شد. از سه ماه قبلش، خانواده‌ام را فرستادم به شهرشان. ديدم حالت پايداري در محيط ندارم و ممکن است يکدفعه بروم و برنگردم. چنين حالتي داشتم. آنها را فرستادم تا با خيال راحت مشغول به کار باشم.

چند روز مانده به 22 بهمن، در پادگان نگهبان بودم. شب رفتم داخل آسايشگاهها سري بزنم و ببينم روحيه‌ها چطور است. بيشتر براي آن حالت خودم رفتم، نه براي بازديد. يک سيستم آموزشي داشتيم که متعلق به نوجوانان بود؛ نوجوانان ارتشي.

آسايشگاه اين نوجوانان خيلي پرشور و حال بود. آنان هماهنگ با مردم، از بيرون شعارهايي يادگرفته و داخل آسايشگاه گفته بودند. شبکه ی ضد اطلاعات کار کرده بود. دژبانها آمده بودند و آنها را کتک زده بودند. بعضي‌ها را با باتوم برقي زده بودند. رفتم و ديدم خيلي ناراحت هستند.

بدوبيراه مي‌گفتند. روحيه‌شان را تقويت کردم که اين برنامه‌ها خيلي خوب است و من فردا سروصدا مي‌کنم که چرا شما را زده‌اند. اينها يک خرده تحريک شدند. اين صحنه را ديدم و برگشتم.

داشتم برمي‌گشتم که ديدم از ميدان شامگاه سروصدا مي‌آيد. افراد يک گروهان داشتند تمرين جاويدشاه مي‌کردند. نگاه کردم، ديدم فرمانده ی دژبان که همدوره ی من در دانشکده ی افسري بود، دارد واحد خودش را تمرين مي‌دهد. او مدتي قبل به من مراجعه کرده بود که: تو که با روحانيت و نيروهاي مردمي آشنا هستي، بگو ملاحظه مرا بکنند؛ در مساجد اسم مرا خوانده‌اند و گفته‌اند حساب فلان‌کس را مي‌رسيم.

او مسؤول شده بود تا همافرهايي را که در تظاهرات شرکت مي‌کردند، دستگير کند. مردم او را شناخته و برايش اعلاميه داده بودند. او از ترس، از پادگان خارج نمي‌شد. گفت سفارش مرا بکن و من هم گفتم: سفارشت را مي‌کنم ولي حواست باشد که اين کارها را نکني.

از اين صحبت يکي دو روز گذشته بود که ديدم دارد تمرين جاويدشاه مي‌دهد. خيلي ناراحت شدم. من که رسيدم، کارش تقريباً تمام شده بود. واحد را جمع کرد و گفت: يک‌بار ديگر براي آخرين بار تمرين مي‌کنيم، پنج‌بار بگوييد جاويدشاه.

وقتي اين پنج‌بار تمام شد، يک سرباز در ادامه‌اش آنقدر جاويدشاه گفت تا حالت بيهوشي به او دست داد. دوست من هم گفت: سرگروهبان، پنجاه تومان به او پاداش بده.

نيروهايش را که مرخص کرد، يقه‌اش را گرفتم. گفتم: تو خيلي احمقي. به من مي‌گويي سفارشم را بکن، بعد تمرين جاويدشاه مي‌کني؟

گفت: چکار کنم؟ صبح، سرصبحگاه، ايراد گرفتند که چرا جاويدشاه آهسته بوده. گفتم تمرين کنم تا قوي شود.

به حساب داشت دستور مافوق را اجرا مي‌کرد. پرسيدم: حالا چرا به اين سرباز پنجاه تومان جايزه دادي؟

گفت: بابا، او هم مثل من خر شد. ديدم جلوي همه بيهوش شده، گفتم: چيزي به او بدهم.

گفتم: فردا شب به خانه ی شما مي‌آيم.

آدرسش را گرفتم. مي‌خواستم بروم و با او کار کنم.

صبح، از پنجره ی اتاق ديدم که سرتيپ(ش) آمد. معاون سرلشکر(غ) بود. اينها دوست داشتند که افسر نگهبان برود بيرون و خبردار و اين چيزها بدهد. اصلاً رغبت اين کار را نداشتم. نرفتم بيرون. سرتيپ(ش) قدم زد و منتظر بود که بروم بيرون. ديد که نمي‌روم. مرا صدا زد. رفتم. گفت: چرا بيرون نمي‌آيي؟ بالاخره مراسمي، چيزي.

پرسيدم: چه مراسمي؟

گفت: گزارش بدهيد.

گفتم: گزارشي نداشتيم که به شما بدهم.

البته خودم را زده بودم به حالت جواب‌گويي. ديگر تحمل نداشتم. گفت: اين چه‌طرز حرف‌زدن است. اگر گزارش مثبت نداريد، گزارش منفي بدهيد.

گفتم: وقتي انسان گزارش مثبت ندارد، يعني گزارش او منفي است.

اينطور جوابگويي، ناشي از بازديد ديشبم مي‌شد. وقتي جواب سؤال او را دادم، گفتم: حالا نوبت من است که از شما سؤال کنم.

پرسيد: چيه؟

گفتم: شما طبق چه مقرراتي دستور مي‌دهيد يک عده جوان پانزده ،شانزده ساله را با باتوم برقي کتک بزنند؟ مگر اينها چکار کرده‌اند؟

اين را که گفتم، ديگر نتوانست تحمل کند. گفت: نفهميدم؟ شما مرا مورد بازخواست قرار مي‌دهيد؟

گفتم: چه اشکالي دارد. مگر من و شما چه فرقي با هم داريم؟ بنده از شما جوان‌ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم. از حالا بايد بدانم که شما چه تفکري داريد و روي چه اصول اين کار اشتباه را مي‌کنيد.

اين را که گفتم، تحملش تمام شد. گفت: برو دفترت تا فردا بگويم چکار کني.

رفتم. نمي‌دانستم چه مي‌شود. همان شب رفتم خانه ی همدوره خودم؛ سروان(خ). جلسه را با اين آيه شروع کرديم: اعوذبالله من الشيطان الرجيم. بسم‌الله الرحمن الرحيم. بلي من اسلم وجهه لله و هو محسن فله اجره عند ربه و لاخوف عليهم و لاهم يحزنون(بقره 112)

گفتم که چطور انسان بايد تسليم خدا شود و برمبناي تسليم، عمل صالح انجام دهد و اجرش را از خدا بخواهد. خداوند هم اجري که به اين مؤمن مي‌دهد نقدنقد خوف را از او مي‌گيرد و نمي‌گذارد که اندوه ،او را از پاي‌دربياورد. اين براي يک مومن بزرگترين نعمت است که خداوند سکينه ی  قلبي به او بدهد.

ديدم صحبتهاي من يک‌طرفه است. يعني او در حالتي ديگر بود و مثل اينکه گوش نمي‌داد. پرسيدم: حالت خوب نيست؟

گفت: حقيقتش اينکه الان حالت روحي خاصي دارم.

پرسيدم: چيه؟

گفت: نخواستم به شما بگويم. از صبح حکم بازداشت شما را به من داده‌اند و نمي‌دانم چکار کنم.

با خونسردي کامل گفتم: اين‌که مسأله‌اي نيست. همان اول مي‌گفتي. من دارم با اين حرارت صحبت مي‌کنم، حداقل نظرم را به تو مي‌گويم. شما طبق مسؤوليت خودت، هرکاري که مي‌خواهي انجام بده.

گفت: نه. شما که آمده‌اي خانه‌مان، ناديده مي‌گيرم. فقط خواهش مي‌کنم فردا صبح که سر خدمت رفتي، اگر به سراغت آمدم، مقاومت نکن و براي بازداشت برو.

گفتم: خيلي خوب.

صحبت را ادامه دادم و حرفهايم را تا حدي برايش زدم. صبح که رفتم سرخدمت، دژبان آمد و حکم را نشان داد که به علت تحريک نوجوانان بازداشت هستي. رفتم. سروان(خ) گفت: من، هم مي‌توانم تو را به بازداشتگاه ببرم و هم مي‌توانم در جاي ديگري به صورت بازداشت نگه دارم.

ديدم صلاح نيست به بازداشتگاهي بروم که شلوغ است.

پرسيدم: اشکالي دارد در دفتر شما بازداشت باشم؟

گفت: نه.

رفتم به دفترش و جلوي در ،نگهبان گذاشت. خودش را هم هماهنگ کرده بود. موقع اذان مي‌آمد و با من نماز مي‌خواند تا مرا براي شفاعتش در بيرون ملايم کند. با مردم مشکل داشت.

شب سوم بازداشت، داشتم راديو گوش مي‌کردم که صداي انقلاب اعلام شد. ساعت حدود يازده شب 22 بهمن 1357 بود.

اصلاً انتظار نداشتم انقلاب اين موقع به ثمر برسد. به ذهنم آمد که بپرم اسلحه ی يوزي نگهبان را بگيرم و خارج شوم. کمي تعمق کردم. ديدم در اصفهان هيچ صدايي نمي‌آيد. در تهران غوغايي بود ولي در اصفهان هيچ خبري نبود. در اصفهاني که پر از اتحاد بود و من در تظاهرات پانصدهزار نفري‌اش شرکت کرده بودم و واقعاً مردم در صحنه بودند هيچ خبري نشده بود. به خودم گفتم: اين کار صحيح نيست.

چون به من اعتماد کرده بودند، گفتم: صحيح نيست. نيازي هم نمي‌ديدم که با اسلحه بيرون راه بيفتم. تا صبح صبر کردم. ولي شبي بود آن شب! صبح ديدم وضع پادگان يک‌طوري شده. جمعي به طرف آنجا مي‌آمدند. افسران و درجه‌داران مي‌آمدند تا مرا از بازداشتگاه آزاد کنند. ديگر بازداشت تمام شد.

آمدم بيرون و ديدم وضع پادگان به هم خورده و سربازها و درجه‌داران، پادگان را به‌هم زده‌اند و با يک حالت تظاهرات، به بيرون از پادگان کشيده شده‌اند. به ذهنم خطور کرد اين کار غلط است و حالا که انقلاب به ثمر رسيده، نبايد پادگانها به‌هم بريزد، انضباط به‌هم بخورد، و اينها بايد دست نخورده باقي بماند. حکمتي بود که در صحنه بودم. با پادگان آشنا بودم و همه مرا به اسم مي‌شناختند. همين شد که توانستم نفوذ زيادي روي آنها داشته باشم.

چون با دفتر آيت‌الله طاهري و مرحوم آيت‌الله خادمي ارتباط داشتم، در اين شرايط، تکيه‌گاه خوبي براي کمک گرفتن بودند. پادگان اصفهان نزديک منزل آيت‌الله طاهري بود.

سريع يک پيک فرستادم که بگويد فلان‌کس گفت: کساني را که تظاهرات مي‌کنند، آرام مي‌کنم و مي‌کشانم به طرف بيت شما. شما در آنجا فرمان بدهيد که برگردند به طرف پادگان و داخل شهر نروند. اگر بروند داخل شهر، اوضاع پادگان به هم مي‌ريزد.

البته ما با خط و خطوط گروهکي زياد آشنا نبوديم، مثل منافقين، چريکهاي فدايي خلق و کمونيستها که ممکن است چه بلايي به سر پادگان بياورند. ولي از اين مي ترسيدم که اگر نظم پادگان به‌هم بريزد، اسلحه و امکانات و توپخانه‌اش از بين برود.

الحمدلله موفق شدم با بلندگوي دستي مسير حرکت را تغيير بدهم و بعد هم از مرحوم آيت‌الله خادمي درخواست کردم به استاديوم مرکز توپخانه بيايد. تظاهرات‌کننده‌ها را کشانديم به استاديوم ورزشي و ميدان فوتبال مرکز توپخانه. تريبون را آماده کرديم تا آقايان بيايند سخنراني کنند و بگويند که برنامه چيست تا افراد پادگان از حالت التهاب خطرناک که باعث از هم‌پاشيدگي مي‌شد، بيرون بيايند.

اين يک طرف قضيه بود. از طرف ديگر، عجيب فرصتي پيش آمده بود و فرماندهان را کتک مي‌زدند؛ به اعتبار اينکه طاغوتي‌اند. حرکتي براي سرکوبي فرماندهان پيش آمده بود که اين‌هم عامل ديگري بود براي اينکه پادگان از هم بپاشد.

معلوم بود عده‌اي از روي احساس و اعتقاد کار مي‌کنند، عده‌اي تقليد و تبعيت مي‌کردند و عده‌اي هم خط مي‌گيرند که فرماندهان را کتک بزنند.

فرمانده‌اي داشتيم به نام سرهنگ(ر). او را گرفته بودند و به قصد کشت مي‌زدند. سروصورت او خوني بود. فرياد مي‌کشيد و اسم مرا صدا مي‌زد.

اين حرکت افراد به تقليد از هم بود. اطرافيان فرمانده ی  توپخانه که سرلشگر بود، تبليغ مي‌کردند: فرمانده ی محبوب ماست و او را بوسيده بودند. همه مي‌رفتند او را مي‌بوسيدند. يکي را که مي‌بوسيدند، همه مي‌رفتند او را مي‌بوسيدند. يکي را هم که کتک مي‌زدند، همه او را مي‌زدند. کاري هم نداشتند که اصل قضيه چيست.

فرمانده ی توپخانه را روي دست گرفته بودند و من ديدم که در اين شرايط او روي دست همه است. وقتي همه را به طرف استاديوم کشانديم، سرهنگ(ر) را به حال اغما از دست‌شان درآوردم و به رختکن استاديوم بردم.

آيت الله خادمي و آيت الله طاهري که آمدند، کنترل به دست ما افتاد. سخنراني که تمام شد، کساني را که کتک مي‌خوردند، تقسيم‌بندي کردم تا يکي‌شان با آيت الله طاهري برود و آن يکي هم با آيت الله خادمي، تا دوباره آنها را نزنند.

سرلشکر(غ) از دست ما دررفت و معلوم شد که مي‌خواسته فرار کند. يک درجه‌دار افتاده بود به جانش و ما دوباره او را گرفتيم. زخمي شده بود. من به او گفتم: چرا فرار کردي؟ ما که براي تو امنيت به وجود آورديم.

با همين صحنه‌اي که به وجود آمد، به لطف خدا با درجه ی سرواني مسؤول پادگانهاي اصفهان شدم. يکدفعه هم سربازاني که به فرمان امام فرار نکرده بودند، فرار کردند و پادگانها خالي شد. در همان شب اول، در پادگان هيچ‌کس نبود. به پرسنل کادر اعلام کرديم آنهايي که داوطلب هستند، براي نگهباني از پادگان بيايند. در ارتش درجه مطرح است ولي آن روز مي‌ديدم سرهنگ مي‌آمد، سرگرد مي‌آمد همه از من ارشدتر بودند و مي‌گفتند براي نگهباني آمده‌ايم. همه همبسته شده بودند. وقتي ديدند انقلاب به ثمر رسيده، آناني که بي‌تفاوت بودند، با تفاوت شده بودند. من هم اين را به فال نيک گرفتم و شروع کردم به سازماندهي.

آن شب، با بچه‌هاي بيرون از پادگان يک گروه سي نفري را تشکيل داديم. اسلحه هم به آنها داديم. نمي‌توانستيم در پادگاني به آن عظيمي تک‌تک پست بگذاريم. پادگان تعداد زيادي اسلحه‌خانه داشت، پارک توپ داشت و اگر مي‌خواستيم براي هرکدام از آنها نگهبان بگذاريم، کلي نيرو مي‌خواست. همه فرار کرده و رفته بودند. در نتيجه، با همين گروه سي‌نفري از ارتشي‌ها و جوانهاي انقلابي کار حفاظت را انجام داديم. به لطف خدا، در آن روزها، در پادگانهاي اصفهان حتي يک فشنگ هم مفقود نشد.

مرکزيتي به وجود آمد از بچه‌هاي انقلابي ارتش و بچه‌های انقلابي بيرون که بعدها پاسدار شدند. حجت‌الاسلام سالک آن موقع از چهره‌هاي فعال در صحنه بود در انقلاب و تظاهرات و ما به ايشان اعتماد زيادي داشتيم. ايشان بود که مرا با آقاي رحيم صفوي و خليفه سلطاني آشنا کرد.

پس از آن، ارتباط‌مان تنگاتنگ شد و ما ضمن حفظ و نگهداري پادگان، داشتيم فرماندهي آن را تشکيل مي‌داديم؛ نه به وسيله خودم بلکه به وسيله همان تشکيلاتي که داشت شکل مي‌گرفت. در آن زمان، واقعاً کسي نه رغبت به فرماندهي داشت و نه آن را قبول مي‌کرد.

اول انقلاب وضع آشفته بود. گروهکها به شدت کار مي‌کردند، مخصوصاً چپ‌ها و در رأس‌شان چريکهاي فدايي خلق. به کرات جلوي در پادگان، از کيف پرسنل وظيفه، مخصوصاً آنهايي که ليسانسه بودند، اعلاميه درمي‌آورديم.

مي‌گفتند: ديگر آزاد شده‌ايم.

ما نمي‌دانستيم با اينها چکار کنيم. انگار آزادي يعني اينکه هرکس هر کاري که مي‌خواهد انجام دهد. دلمان نمي‌آمد جلويشان را بگيريم. مي‌گفتيم در بيرون هر غلطي مي‌خواهيد بکنيد، ما کاري نداريم، ولي داخل پادگان نه.

شروع کردند به اعتصاب. کلاسها را به هم مي‌زدند و ما مجبور بوديم همه جا سينه سپر کنيم. با آنها درگير مي‌شديم و پادگان را اداره مي‌کرديم.

در آن زمان، دو بخش بوديم. يک بخش در داخل شهر و ديگري در پادگان. در شهر برادر رحيم صفوي با خليفه سلطاني و آقاي سالک کميته ی دفاع شهري را به وجود آورده بودند. در همين زمان، شرايطي به وجود آمد که زمينه‌ساز رفتن من به کردستان شد.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:43 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 در کردستان

ناگفته های جنگ -2

کردستان و آذربايجان غربي مسائلي داشته است که از قبل به وجود آمده. کار قاسملو و عزالدين حسيني اول جنبه ی تظاهرات و صحبتي داشت و بدون اسلحه بود. حتي قاسملو نماينده ی دوره ی اول مجلس شد.

واقعه ی سقوط پادگان مهاباد و غارت تيپ مهاباد جزو اولين کارهاي ضدانقلاب بود. اوضاع لحظه‌به‌لحظه بدتر مي‌شد. اين بود که از مناطق مختلف و مخصوصاً اصفهان که يک منطقه ی  انقلابي بود و مردمش دلسوز انقلاب بودند، تعدادي به کردستان عزيمت کردند.

خبر دادند که 52 نفر از پاسداران انقلاب اصفهان در کردستان قتل‌عام شده‌اند. در نزديکي سردشت، دهي هست به نام ربط.

حدود نه کيلومتر شرق سردشت است. مأموريت‌شان تمام شده بود. مي‌آمدند به طرف بانه که بعد بيايند سقز و از آنجا به طرف اصفهان حرکت کنند. در مسير، بين ربط به طرف بانه، در دوازده کيلومتري سردشت دهي است بنام داش ساوين. در آنجا مورد کمين ضدانقلاب قرار گرفتند. فکر نمي‌کنم در هيچ جاي کردستان به اندازه ی  داش ساوين جاي مناسبي براي کمين وجود داشته باشد. از نظر نظامي شرايط مناسبي دارد. يعني مي‌توان يک کمين صددرصد ايجاد کرد.

از بين اين 52 نفر، يک نفر به حالت اغماء باقي‌مانده بود. بقيه شهيد شده بودند. اين يک نفر هم خودش را به مردن زده بود تا کارش نداشته باشند والا او را هم شهيد کرده بودند. همه ی  تجهيزات و وسائل آنها را به غارت برده بودند.

اين خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحريک کرد. استاندار وقت، آقاي بجنوردي هم منقلب بود. در آن موقع، شوراي تأمين استان وجود نداشت ولي مانند آن را داشتيم که من هم در آن شرکت مي‌کردم. براي هر واقعه‌اي که در منطقه ی  اصفهان پيش مي‌آمد، دعوت مي‌کردند که شرکت کنيد. من بودم، برادر رحيم صفوي و آقاي سالک و عده‌اي ديگر. گفتند: چکار کنيم؟

پيشنهاد کردم: من و برادر رحيم به منطقه ی کردستان برويم و تحقيق کنيم چرا اين جنايت به وجود آمده و بايد چکار کرد.

براي اين کار، دو نفري مأمور شديم.

استاندار پرسيد: چطور مي‌خواهيد برويد؟

گفتيم: نمي‌دانيم با چه کسي تماس بگيريم و صحبت کنيم تا ما را راه بدهند.

و جالب بود. خداوند توفيق داد که تنها راه اين اقدام از طريق شهيد چمران باشد. ايشان معاون نخست‌وزير و وزير دفاع وقت بود. از نزديک با ايشان آشنا نبوديم. برخورد با شخصي به نام شهيد والامقام چمران باعث شد که برگ جديدي در زندگي من، براي تحول و انقلاب دروني، به وجود آيد. اين بود که استاندار نامه نوشت و تلفن زد. فکر کنم آيت الله طاهري هم تماس گرفت که برويم خدمت ايشان تا ما را با خود به کردستان ببرد؛ يا معرفي کند. که به کردستان برويم.

راه افتاديم. خيلي جالب است؛ از اينجا به بعد مطالبي پيش آمد که چقدر در کارهاي پايه‌اي نيروهاي مسلح مي‌توانست نقش داشته باشد؛ مخصوصاً براي تحرک در جبهه‌هاي جنگ.

با برادر رحيم صفوي، در تهران، با شهيد چمران ملاقات کرديم. ايشان هم استقبال کردند و گفتند: خيلي خوب است که مي‌خواهيد درباره ی اين مسأله بررسي و تحقيق کنيد. ما هم عازم منطقه هستيم. شما هم مي‌توانيد با هواپيمايي که ما مي‌رويم، بياييد.

هواپيما ما را به کرمانشاه برد. از کرمانشاه، با هليکوپتر به سنندج رفتيم. از سنندج تغيير هليکوپتر داديم و به طرف بانه رفتيم. زماني بود که حادثه ی بدي در بانه در شرف به وجود آمدن بود. نيروهايي که از ارتش در سردشت مستقر بودند، بايد توسط نيروهاي جديدي که به بانه آمده بودند، عوض مي‌شدند. فاصله ی بانه تا سنندج حدود 55 کيلومتر است.

اين ستون که مي‌خواست برود، نگران بود که در مسير کمين نخورد. در آن زمان، شهيد سرلشکر فلاحي فرمانده ی وقت نيروي زميني هم در آنجا بود. من در آنجا قاطعيت جالبي از ايشان ديدم. خودش سرستون ايستاد. گفت: من اينجا هستم تا برويد و به آنجا برسيد. من با شما مي‌آيم.

ستون را حرکت داد. اين ستون در 5/2 ساعت به سردشت رسيد. او از زمين و هوا کنترل مي‌کرد.

با شهيد چمران از راه هوا رفتيم و به سردشت رسيديم. همان شب، اين واقعه رخ داد. وقتي شهيد فلاحي براي کنترل وضعيت ستون به مدخل ورودي بين سردشت و پل کلته رفته بود، با آرپي‌جي به او کمين زدند. آرپي‌جي به جلوي خودرو خورده و منهدم شده بود. ايشان به بيرون از خودرو پريده بود و تا مدتي کمردرد داشت و در بيمارستان بستري بود.

به آنجا‌که رسيديم، شهيد چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجيه کرد. گفت که در زمان واقعه ی پاوه، ضدانقلاب را تعقيب و تقريباً سرکوب کرديم. ولي تشکيلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بايستي قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بايستيم.

ايشان که در آن زمان، هم وزير دفاع بود و هم معاون نخست‌وزير، لباس چريکي پوشيده بود و چهل، پنجاه نفر از پاسدارهاي داوطلب، با ايشان بودند. در پادگان سردشت، همه ی آنها باروحيه و بانشاط بودند. خودش هم يوزي به دست بود.

در آنجا، بعد از توجيهي که شديم، شروع کرديم به بررسي نحوه ی شهادت آن پنجاه‌ودونفر.

همان‌جا اين حادثه به وجود آمد. خبر رسيد که در يکي از دهکده‌هاي نزديک سردشت ،فکر مي‌کنم شيندرا باشد که در نزديکي برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده. خلبان يک گروه مي‌خواست براي شناسايي برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتي که داوطلب باشيد، مي‌توانيد همراه اين گروه برويد.

من در آن موقع سروان بودم و دلم مي‌خواست که در اين قبيل برنامه‌ها شرکت کنم. يک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تير فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هليکوپتر شديم. هفت يا هشت نفر بوديم. ما را کنار اتاقکي که توي دره‌اي بود، پياده کردند. شروع به تفتيش کرديم. در آنجا، يک پيرمرد، يک پيرزن و يک بچه زندگي مي‌کردند. از آنها سؤال کرديم. در حين سؤال کردن بوديم و هليکوپتر هم همان بالا مي‌چرخيد که صداي يک گلوله شنيدم. اين‌طور احساس کردم که گلوله از بغل گوش من گذشت. برگشتم و ديدم که از آن‌طرف، از فاصله دور تيراندازي مي‌شود.

ما در آن موقع سازماندهي هم نداشتيم و معلوم نبود که چه کسي فرمانده است. چندتايي پاسدار بودند و چندتايي درجه‌دار ارتش که داوطلب بودند و با شهيد چمران کار مي‌کردند. يک کرد راهنما هم با ما بود. 

به بچه‌ها اشاره کردم که برويم به طرف يال تا پناهگاه داشته باشيم. از طرفي که تيراندازي مي‌شد، يال هم همان‌طرف بود. تنها جاي نزديکي بود که مي‌توانستيم در پشت آن پناه بگيريم.

خلبان فهميد که درگير شده‌ايم. رفت به شهيد چمران خبر داد. شدت درگيري بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتي ايستاده بوديم و تيراندازي هم نمي‌کرديم. فشنگمان کم بود. در اين وقت، چند تا هليکوپتر آمد و افرادي در جلوي ما پياده شدند. شهيد چمران را داخل آنها ديدم که با يوزي پياده شد. در آن موقع، درگيري شديد بود. ايشان هم تيراندازي مي‌کرد.

بعدازظهر بود و نزديک تاريک شدن هوا. بعدها فهميدم که خلبان در آنجا تير مي‌خورد. اين خلبان يکي از چهره‌هاي حزب‌الهي هوانيروز به نام سرگرد عابدي است. ايشان مانند مشاور با شهيد چمران کار مي‌کرد.

تير به کتفش خورد و همين باعث شد که در عمليات وقفه بيفتد و هليکوپترها نيروها را سوار کنند و بروند. چون بين ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسي متوجه نشد که ما در اين صحنه جامانده‌ايم.

ديدم هليکوپترها رفتند و ما تنها مانديم. فهميدم که ما را جا گذاشته‌اند و نفهميده‌اند که اينجا هستيم. نه بيسيم داشتيم، نه نقشه و نه اصلاً مي‌دانستيم که در کجا هستيم. سازمان هم نداشتيم. هيچ‌کدام از چيزهايي که باعث مي‌شود يک واحد نظامي هدايت و رهبري شود، در کار نبود.

خداوند متعال در بنده‌هايش روحيه ی اعتماد به‌نفس قرار داده. از همان اوائل متوجه آن روحيه شدم و بعدها جنبه ی عملي‌اش را فهميدم. اعتماد به‌نفس در روحيه ی انسان خيلي مهم است؛ براي اينکه خودش را نبازد و تا آنجا که مي‌تواند، از قدرت و توان و فکر و انديشه خود، براي مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. الحمدلله اين روحيه در من بود. البته آن موقع عمق اين روحيه خيلي کم بود. تا اندازه‌اي وسع داشتم -به لطف خدا- و به مرور مي‌ديد، که با داشتن چنين روحيه‌اي، عمق آن بيشتر مي‌شود. خداوند هم اين توفيق را به انسانهايي که در مقابل حوادث و خطرات ايستادگي مي‌کنند -مخصوصاً اگر براي خدا باشد- مي‌دهد. اگر عمل براي خدا باشد، اين موهبت بيشتر نصيب انسان مي‌شود.

در آنجا خودم را نباختم. مي‌دانستم که از نظر نظامي کارمان غلط بوده است. يعني نه سازماني داشتيم، نه وسائل ارتباطي، نه نقشه و نه قطب‌نما؛ هيچ‌چيز. به خاطر يک شناسايي کوتاه آمده بوديم و مي‌خواستيم که زود برگرديم. فکر نمي‌کرديم که چنين اتفاقي بيفتد.

برگشتم و به ستون گفتم: از همين يال بالا بکشيد؛ تا نوک آن تپه. تا بعداً به شما بگويم که چکار بايد بکنيم.

همه دنبال من آمدند. در آن حال، همه از من اطاعت مي‌کردند. وقتي به بالاي تپه رسيديم، گفتم: آرايش دفاع دور تا دور بگيريد.

همان‌جا برايشان صحبت کردم و گفتم: بچه‌ها، توجه کنيد بنده سروان صيادشيرازي هستم و دوره‌هاي مختلف چترباز، رنجر و همة عمليات نظامي را ديده‌ام و همه ی تخصصها را دارم. من از اين لحظه ی فرمانده ی شما هستم. دقت کنيد که از اينجا به بعد بايد طبق اصول نظامي حرکت کنيم.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:46 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 برد با ضد انقلاب

ناگفته های جنگ 3

ديگر نگذاشتند که به کردستان برگردم. وضعيت طوري شد که کار گروه حسن نيت بيشتر از کار مبارزه گرفت. در نتيجه، صحنة کردستان با صحنه جديدي روبه‌رو شد. ظاهراً آرامش بود ولي در باطن، تمام نيروهاي مسلح ضدانقلاب داخل شهرها متمرکز شدند و شهرها به تدريج از زير سلطة جمهوري اسلامي خارج شد. کم‌کم سلطة ضدانقلاب به جاده‌ها کشيد و جاده‌هاي مواصلاتي کردستان قطع شد. ديگر اجازه نمي‌دادند که هيچ ستون نظامي به کردستان برود. خبر رسيد که به دنبال سقوط پادگان مهاباد بعد از اينکه ضدانقلاب بر پادگان مهاباد فشار آورد و ساقطش کرد و تمام مهمات و توپخانه و همه‌چيز را گرفت و برد و پادگان را خلع سلاح کرد پادگانهاي ديگر هم دارد به همان وضعيت مي‌رسد.

يعني محاصره پادگانهاي: سنندج، مريوان، سقز، بانه و سردشت هم کم‌کم داشت تنگ مي‌شد. عواملي هم از داخل داشتند کار مي‌کردند. مثلاً در لشگر 28 کردستان که نيروهاي بومي در آن زياد بودن خيلي‌ها از داخل براي ضدانقلاب کار مي‌کردند. کم‌کم پادگانها داشت به سقوط کشيده مي‌شد. ارتباط آنها از زمين به طور کلي قطع شده بود و فقط هليکوپترها مي‌توانستند به اين پادگانها تردد کنند. با اين وضع هم معلوم است که پشتيباني و تدارک چند پادگان در فاصله‌هاي مختلف کار مشکلي بود.

خبر رسيد که در جايي مثل سنندج، ضدانقلاب سنگربندي کرده. به ستونهاي نظامي، حمله کرده‌اند؛ اغلب‌شان را شهيد کرده‌اند و سلاحهايشان را برده‌اند. فرمانده پادگان نيز که خيلي شجاع بود، شهيد شد.

اين‌گونه حوادث در جاهاي ديگر هم رخ داد. تيمسار آذرفر آن موقع فرمانده يکي از تيپ‌هاي لشگر 28 سنندج در مريوان بود. او هم پايش تير خورد که الان درست نمي‌تواند بنشيند ولي آدم بسيار ورزيده‌اي است.

وضعيت به‌هم خورد؛ به طوري‌که در کردستان اعلام خدمختاري در حال شکل‌گيري بود. فکر من طوري شده بود که ديگر از منطقه اصفهان خارج شده بود. يعني در بحث‌هايي که با برادران سپاه مي‌کرديم، ذهنيت‌مان در منطقه اصفهان نبود. همه‌اش به فکر کردستان بودم.

طرحي به نظرم رسيد. به برادران گفتم که بايد اين طرح را ارائه بدهيم. چون مي‌شود کردستان را آرام کرد. مرا به بني‌صدر معرفي کردند. بني‌صدر مرا مي‌شناخت. از ارتشي‌ها اسم مرا پرسيده بود. سرگرد شده بودم. رفتم. پرسيد: براي کردستان چه مي‌گوييد؟

روي کاغذ توضيح دادم و گفتم در قدم اول بايد اين کارها را کرد. او فکري کرد و گفت: اين از نظر علمي هم‌جور درمي‌آيد.

خيلي به اصطلاح سرش مي‌شد! پرسيد: مي‌خواهيد با اين طرح چکار کنيد؟

گفتم: هيچي. آماده‌ايم که برويم و اجرا کنيم.

گفت: خوب، پس شروع کنيد. از سنندج شروع کنيد.

اين مذاکره در تهران، در دفتر بني‌صدر، در دفتر نخست‌وزيري سابق انجام شد.

جالب است که چطور راه اين مأموريت براي ما باز شد. خداوند چطور خودش زمينه را فراهم مي‌کند. در اصفهان، دويست تا از بچه‌هاي پاسدار را سازمان داديم. از چند ماه قبل متوجه بوديم که وضع کردستان نگران‌کننده است. از بين افسران مرکز توپخانه و گروه توپخانه اصفهان، چهل نفر از نخبه‌ترين افسرها را انتخاب کرديم. اينها مدتها بود که نرفته بودند جاهاي دور خدمت کنند. نخبه هم بودند. به دليل اينکه بايد خارج از مرکز هم خدمت کنند، آنها را به کردستان منتقل کرديم. يعني از اصفهان به تهران نظر داديم که بهتر است اين چهل نفر را به لشکر 28 کردستان بفرستيد. در تهران، شهيد اقارب‌پرست و شهيد کلاهدوز و اين‌طور بچه‌ها مسؤول بودند و حرف ما را سريع منتقل مي‌کردند. تأييد شد که اين چهل نفر بروند. اين چهل نفر يکپارچه به استخوان‌بندي لشگر 28 کردستان تزريق شدند. در جاهاي خوبي هم سازمان گرفتند. اين کار يکدفعه لشگر 28 را قوي کرد. وقتي نيروي غيربومي به منطقه بيايد و همه‌شان هم باسواد، تحصيل‌کرده، کوشا و فعال باشند، لشگر قوي مي‌شود.

چهره‌هايي مثل سرهنگ حسين خرسندي که يک چشمش را هم در راه خدا داد.

اينها را فرستاديم و يکي شد رئيس ستاد، يکي فرمانده توپخانه لشگر و هرکدام در جاهاي خوب قرار گرفتند. حالا ببينيد اثراتش در کجا ظاهر مي‌شود.

وقتي که مشخص شد چکار بايد بکنيم، به برادر رحيم صفوي گفتم بيا حرکت کنيم. درخواست هواپيماي سي 130 کرديم. دو تا هواپيماي سي 130 آمد. نيروها را سوار کرديم و رفتيم به طرف سنندج که ارتباطش فقط از راه هوا برقرار بود. تنها فرودگاه و پادگان در دست ما بود. بين فرودگاه و پادگان راه قطع بود. شهر سر راه بود و بايد از هليکوپتر استفاده مي‌کرديم. موقع رفتن يک يادداشت هم ندادند که مأموريت داريد فلان کنيد. يعني همين‌که طرح تأييد شد، با آن روحيه‌اي که الحمدالله خداوند داده بود که انگار تأييد شده هستيم، راه افتاديم.

آمديم روي شهر سنندج که بنشينيم. هوا ابري بود. ابرها پايين بودند. نشستن در فرودگاه سنندج خيلي سخت است. فرودگاه در امتداد يک دره قرار دارد و هوا بايد صاف باشد تا خلبان بتواند ببيند. خلبان نمي‌توانست ببيند و مرتب مي‌گفت شما را در کرمانشاه پياده کنم و از آنجا با ماشين برويد. گفتيم: راه ماشين‌رو قطع است و اگر به آنجا برويم، از رفتن باز مي‌مانيم.

خواهش کرديم و او هم بعد از اينکه دو ساعت روي آنجا چرخيد، توانست يک‌جوري بنشيند. دو هواپيما نشستند و آمديم پياده شويم. به محض پياده شدن نفرات اول، آتش خمپاره ضدانقلاب روي فرودگاه ريخت. يکي از پاسداران، در حين پياده شدن مجروح شد. خلبانها هواپيما را روشن گذاشته و به پناهگاه رفته بودند. باز آمديم خواهش کرديم که سريع برويد و معطل نشويد. سريع و به سرعت بلند شدند و رفتند. خوشبختانه دو هواپيما سالم ماندند.

خمپاره روي سر ما مي‌ريخت. در آنجا دفاع دور تا دور برقرار بود. وارد شديم و ديديم وضع خراب است. محاصره تنگ است و ضدانقلاب در تمام نقاط سرکوب قرار دارد. آنجا هم همه‌اش تپه‌تپه است. شهر به طور کامل در دست ضدانقلاب بود. حتي در مدخل ورودي جاده کرمانشاه به سنندج بين تپه ديدگاه و تپه تلويزيون که مدخل ورودي است با آهن جوشکاري کرده و راه را بسته بودند.

اولين کاري که کرديم، پيوند بين نيروها بود. يک تعداد از سپاه تهران از آن بچه‌هاي خيلي خوب مثل موحددانش و محسني که اهل منطقه چيذر بود داوطلب آمده بودند. يک گردان متحرک خوب آنجا بود. ارتشي‌ها هم بودند ولي پيوندشان منطقي نبود. اولين کاري که کرديم، بين بچه‌هاي ارتش و سپاه پيوند برقرار کرديم.

در ارتش، انگار همه ما را مي‌شناختند. هيچ مشکلي نداشتيم. نه يادداشتي خواستند و نه برگ مأموريتي. از فرمانده لشگر گرفته تا رده‌هاي پايين همه مي‌گفتند: ما آماده‌ايم و همه‌جور کمک مي‌کنيم.

باشگاه افسران لشگر 28 در داخل شهر بود. خيابان استانداري، يک طرفش مي‌خورد به پادگان. مسافت شايد يک کيلومتر مي‌شود ولي جاده قطع بود. در نتيجه، بچه‌ها در باشگاه افسران در محاصره بودند. اينها در فشار بودند و ضدانقلاب هم دائم کار مي‌کرد تا به شهر مسلط شود.

هماهنگ کرديم و اجازه شرعي گرفتيم که مي‌شود با خمپاره و توپخانه، هرجا را که سنگر هست، زد. اجازه داده شد. ديدگاهمان را گذاشتيم توي همان ديدگاه محل که پارک زيبايي است. هنوز هم ديدگاه است. يعني آن را تحويل شهرداري نداده‌اند. رفتيم و ديده‌باني‌مان را برقرار کرديم.

سنگرهاي آنها را خوب شناختيم. شروع کرديم به ريختن گلوله بر سر آنها.

طرح عملياتمان را بر اين اساس گذاشتيم: از چهار محور ارتباط سنندج را با ضد انقلاب قطع کنيم. در آخرين مرحله ارتباط خودمان در کمربندي برقرار شود. محاصره که کامل شد، بخش‌بخش پاکسازي کنيم.

در محور مريوان به طرف سنندج، چون پادگان بود، اين کار زودتر انجام شد. محور سقز و ديواندره به سنندج که محور شمالي است، آن هم زود انجام شد زيرا به صورت هلالي به طرف پادگان وصل بود. در محور کرمانشاه به سنندج هم خودمان بوديم ولي الحاق بين پادگان و آنجا لازم بود. آن هم با يک هلي‌برن بر روي ارتفاعي به نام ابيدر انجام شد. مانده بود محور حساس گردنه صلوات‌آباد يا جاده قروه به طرف سنندج. همه اينها 28 روز طول کشيد. رفتيم در گردنه صلوات‌آباد وارد عمل شويم.

قبل از آن حادثه‌اي رخ داد. چون پيشروي‌مان از جنوب سنندج انجام مي‌شد، ارتفاعي است به نام فيض‌آباد. شهيد موحددانش سرگروه بود که براي حمله به طرف تپه فيض‌آباد مي‌رفت. البته راهنمايي‌اش کرديم و او جسورانه‌تر از آن عمل کرد. در نتيجه شکست خورد. شهيد هم داديم. ولي دوباره توانستيم با او الحاق کنيم. رسيديم. ديدم بچه‌ها، به خاطر شهدايي که آن بالا داده‌اند، آمده‌اند پايين. شب جالبي بود. با برادر رحيم صفوي رفتيم در جمع آنها که آمده بودند پايين.

سخنراني کرديم که از بين شما پانزده نفر بيشتر داوطلب نمي‌خواهيم. کيست که با ما بيايد برويم بالا؟

همه داوطلب شدند. رفتيم بالا و سنگرها را نگه داشتيم.

فهميديم اينطور نفوذ و رخنه‌اي داخل شهر رفتن، فايده‌اي ندارد. تجربه خوبي بود که در جنگ شهري، به هيچ‌وجه قبل از محاصره نبايد داخل شهر شد. بايد محاصره کرد، ارتباط‌ها را قطع کرد، بخش‌بندي کرد و در هر بخش، مسلط وارد شد تا بتوان تسلط را حفظ کرد. وگرنه اگر نيرو داخل شهر شود، به محاصره مي‌افتد. در شهر از اين کوچه تا آن کوچه، وضعيت فرق مي‌کند. اين بود که تمرکز را داديم به تکميل محاصره و بستن راه چهارم که محور قروه به سنندج بود (گردنه صلوات‌آباد) هيچ‌کدام با راه آشنا نبوديم ولي توجيه مي‌شديم.

با هليکوپتر خودمان را رسانديم به طرف ده کلان. ديديم تيپ سه لشگر 16 زرهي قزوين در آنجاست. در سه راهي ده کلان، در مسير کرمانشاه، دو تا دهکده است که اسمش يادم نيست.

اينها در آنجا مانده بودند. پرسيدم: چرا اينجا مانده‌ايد؟

گفتند: امنيت نيست. ما واحد زرهي هستيم و سنگينيم.

درست هم مي‌گفتند. مي‌گفتند: آسيب‌پذيريم و اگر کمين بخوريم، تانکها و نفربرهايمان از بين مي‌رود.

پرسيدم: اگر من راه را برايتان باز کنم، شما مي‌آييد؟

جواب مثبت دادند. همان‌جا هماهنگ کرديم. گفتم: شما ده گروه ده پانزده نفري آماده کنيد، چهار گروه هم من از بچه‌هاي پاسدار دارم، مي‌شود چهارده گروه. من اين چهارده گروه را هلي‌برن مي‌کنم روي ارتفاعات صلوات‌آباد. گردنه را برايتان باز مي‌کنم، شما بياييد و برويد.

هليکوپترها آمدند. هماهنگ کرديم. اتفاقاً با همين سردار همداني که از بچه‌هاي آن موقع سپاه بود، از آنجا آشنا شديم.

آن‌وقت‌ها، بچه‌هاي نيروي هوايي ارتش هم از پادگان نوژه داوطلب آمده بودند و با بچه‌هاي سپاه کار مي‌کردند. با لباس پاسداري بودند. اينها هم آمدند و با هم تلفيق شديم. ترکيب جالبي پيش آمده بود.

 

از اولين هليکوپتر هميشه خودم پياده مي‌شدم که بچه‌ها خيالشان راحت باشد. هدايت هم ساده مي‌شود. بيسيم را مي‌گرفتم و بچه‌ها را راهنمايي مي‌کردم تا پياده شوند. دفاع دورتادور در منطقه فرود و بعد حمله به طرف هدف.

ارتفاع صلوات‌آباد يک ارتفاع بلند شمالي جنوبي است. در قسمت انتهايي‌اش جاي بازي بود. همان‌جا پياده شديم که اتفاقاً زير پايمان نيروهاي ضد انقلاب بودند. پياده شديم و با تفنگ به طرفشان رفتيم. همه‌شان دررفتند. بچه‌ها را سازمان داديم و حرکت کرديم.

در آن موقع، براي عمليات مشترک ارتش و سپاه، اشکالمان هميشه روي اختلاف روحيه، انگيزه و فرهنگ‌ها بود. اينها را آموزش داديم که حدود چهارده تا بيسيم روشن است، يادتان باشد تا مي‌گوييم هرکس کجا برود، طبق دستور برود. نشود يکي از دستمان دربرود و ما نفهميم کجاست؟

با اينها به طرف نوک گردنه مي‌رفتيم. ديدم سه چهار گروه سپاهي از دستمان درمي‌روند. جلويشان را نمي‌شود گرفت. بقيه هم کند مي‌آمدند. من آن وسط گير کرده بودم. گاهي مي‌رفتم جلو و گاهي برمي‌گشتم عقب که اينها را به هم برسانم.

مسيرمان رسيد به يک معبر انفرادي، جاي گسترش نبود. ضدانقلاب سرراه تک تيرانداز گذاشته و راه را بسته بود. هرکس جلو مي‌رفت، مي‌خورد. پنج شش تا هم مجروح داديم.

رسيديم به جايي که ديدم بچه‌ها متوقف شدند و ديگر جلو

نمي‌روند. آمدم جلو و گفتم: برويد جلو. اگر من بخواهم جلو حرکت کنم و تير بخورم، فرماندهي به هم مي‌ريزد. شما بايد برويد تا من بتوانم هدايت‌تان کنم.

ديدم کار از اين حرفها گذشته و بايد خودم بروم. خواستم از سمت راست يک تيغه بروم، يک گلوله خورد بغل من و گرد و خاکش به صورتم پاشيد. خواستم از سمت چپ بروم، يکي هم آن طرفم خورد. دقيق مي‌زدند. يکي از سربازها هيجاني شد و تکبير سرداد. آمد برود که گلوله به پايش خورد. يک استوار هم آنجا بود. به سرعت گروهش را از آن بغل عبور داد.

من آتش توپخانه را هماهنگ کرده بودم و ديده‌باني توپخانه را هم انجام مي‌دادم. از توپ استفاده کرديم. داشتيم به طرف مدخل گردنه شليک مي‌کرديم که داد يکي از بچه‌ها از توي بيسيم درآمد. گفت: چرا ما را مي‌زنيد؟ ما که رسيده‌ايم به هدف.

در حالي‌که هنوز ضدانقلاب جلوي ما بود، او مي‌گفت که به هدف رسيده‌ايم. نگو اين گروه از بچه‌هاي سپاه، از دست ما دررفته، به طوري‌که نه ضدانقلاب اينها را ديده که از بغلشان رد شده‌اند و رفته‌اند پشت سرشان و نه خودشان متوجه شده‌اند. فکر کرده بودند که به هدف رسيده‌اند.

ضدانقلاب فهميد محاصره شده ولي محاصره‌اي که ما نکرده بوديم. خدا کرده بود. ضدانقلاب دررفت و ما توانستيم مدخل تنگه گردنه صلوات‌آباد را بگيريم. بچه‌ها به پاکسازي پرداختند. شب فرارسيد و مجبور شديم در آن بالا بمانيم. برف هم بود. آن بالا هوا سرد بود. با يک پتو، تا صبح لرزيديم ولي جاده پاک شد.

با فرمانده آن تيپ هماهنگ کرديم که حرکت کنيد، از بالا مواظبتان هستيم. گفتم: ما از جداره‌هاي تنگه جلو مي‌رويم و شما از پايين برويد.

خود من در نفربر جلو سوار شدم تا خيالشان راحت باشد.

بچه‌هاي داوطلب سوار تويوتا و سيمرغ شدند و جلو رفتند که جلودار باشند. با سرعت توانستيم اين هفت، هشت، ده کيلومتر را از گردنه صلوات‌آباد تا سيلوي ورودي سنندج بياييم. اما آمدني با قدرت. يعني با تانک و نفربر و اين چيزها که اثر رواني خوبي در منطقه داشت. دورتادور شهر سنندج بسته شد. ضدانقلاب به محاصره درآمد و به تله افتاد.

به برادر رحيم صفوي گفتم: برويم از قسمت بين پادگان و فرودگاه از جنوب‌غربي شهر و دامنه‌هاي کوه ابيدر شروع به پاکسازي کنيم.

شبانه فرم هايي تکثير کرديم؛براي اينکه وارد شهر شديم بين مردم عادي و ضد انقلاب فرق باشدو به هر خانه که مي رسيم،از آنها تعهد بگيريم.

شروع کرديم به پاکسازي. هنوز چهار پنج ساعت نگذشته بود که کنترل از دستمان دررفت. صداي تکبير آمد و صداي درود بر امام. ديديم از توي خيابانها صدا مي‌آيد. نگو از محور ديگر هم بچه‌ها وارد شده‌اند. اينکه محاصره کامل شده بود، داشت اثرش را نشان مي‌داد. ضدانقلاب نااميد شد. تفنگهايشان را زير خاک مخفي کردند و به شکل مردم عادي درآمدند. ما بيشتر مسلط شديم.

محاصره سنندج و تسلط کامل نيروها بر شهر 28 روز طول کشيد. بچه‌ها شهر را تقسيم‌بندي کردند. در پانزده نقطه شهر پايگاه مقاومت درست کردند.

در آنجا، ترکيب مقدسي بود که با هم آشنا شده بوديم: ارتشي، پاسدار، پيشمرگان مسلمان کرد، نيروهاي ژاندارمري و شهرباني. همه با هم يکپارچه بودند و خيلي زود ضابطه و مقررات به وجود آمد؛ چون فرماندهي واحد بود. لشگر هم با ما هماهنگ بود. وقتي که آمديم، کوچکترين کوتاهي نکردند. توپخانه‌شان داير بود، پدافند هوايي، هليکوپترها و مهمات‌رساني.

آنجايي که حماسه قوي‌تر بود، باشگاه افسران بود. 44 روز در محاصره بودند. بيشترشان نيروهاي وظيفه بودند. همه‌شان ارتشي بودند. واقعاً مقاومت کردند. غذايشان تمام شده بود البته تعدادي کنسرو برايشان مي‌بردند آب‌شان ته‌کشيده بود.

باشگاه در بالاي تپه بود و نمي‌توانستند از جاي ديگر آب بگيرند. در نتيجه، از آب لجن استخر و حوض استفاده مي‌کردند. اگر بدانيد، پس از شکستن محاصره، چقدر احساس غرور و نشاط مي‌کردند که مقاومت کرده‌اند و تسليم نشده‌اند.

به‌جا است که يادي از شهيد بروجردي بکنم. اولين‌بار در آنجا با ايشان آشنا شدم. گفتند ايشان فرمانده سپاه کرمانشاه است.

بعد مسؤوليت منطقه را هم به او داده بودند. در صحنه‌هاي سخت ميدان جنگ، هميشه تبسم برچهره‌اش بود. خونسردي، صبوري، شجاعت و جسارت در تصميم‌گيري داشت. مقيد بود هرچه در توان دارد، انجام دهد. آنجا کافي بود بين ما اختلاف پيش بيايد. او بگويد من و من حرف خودم را بزنم. همه‌چيز از بين مي‌رفت. اما او به راحتي قابل هماهنگي بود. نيازي نبود کسي بگويد من فرمانده هستم. اين هماهنگي‌ها برقرار بود و پيوندي که بين من و برادر رحيم صفوي بود، در اينجا مستحکم‌تر شد. و به لطف خداوند متعال، اولين مرحله عمليات در شهر سنندج به پايان رسيد.

پايه حرکت ضربتي و منسجم جمهوري اسلامي عليه ضدانقلاب از سنندج شروع شد. سنندج مرکز ثقل تمرکز ضدانقلاب بود، مرکز استان بود و تمرکز گروهکها، مرکزيت و ستادهايشان در داخل شهر بود. از طرف ديگر، هماهنگي و وحدت بين رزمندگان اسلام، به ويژه ارتش و سپاه، در آنجا سهل و آسان بود. هم مرکز لشگر 28 کردستان بود و هم برادران سپاه که پا به کردستان گذاشته بودند، برحسب سيستمهاي اداري استاني، مرکزيت‌شان در سنندج بود. مرکز پيشمرگان مسلمان آنجا بود؛ ژاندارمري و شهرباني هم.

به لطف خداوند خوب جلو رفته و کار را پيش برده بوديم.

توانسته بوديم در جايي وارد عمل شويم که اگر موفق مي‌شديم، براي قدمهاي بعدي راه هموارتر مي‌شد. شهر را به چند قسمت تقسيم کرديم. در هر قسمتي که مثل يک پايگاه مقاومت بود، تمرکزي از نيروهاي کميته دفاع شهري متشکل از ارتش، پاسدار، ژاندارمري، شهرباني و پيشمرگان مسلمان مستقر شد. يک تمرکز خوب هم از نظر اطلاعات به وجود آمده بود. بسياري از مردم، وقتي ديدند نيروهاي مسلح در داخل شهر متمرکز شده‌اند، امنيت پيدا کرده بودند که بيايند و اطلاعات بدهند. حتي بسياري از ضدانقلابها و سران آنها را معرفي کنند.

به مرور، ضدانقلاب که تفنگ زير خاک کرده بود و ما آنها را نگرفته بوديم، حضور خود را در سنندج امکان‌ناپذير مي‌ديد. ولي هنوز باورشان نمي‌شد که بتوانيم بر آنها تسلط پيدا کنيم.

ما در مرکز استان بوديم ولي همه جاده‌ها در دست ضدانقلاب بود. شهرهاي ديگر هم در دست ضدانقلاب بود و پادگان‌ها در محاصره بودند. فقط در سنندج موفق شده بوديم.

در بين کساني که به عنوان گروهکي دستگير شده بودند، اغلب‌شان چهره‌هاي جوان، حتي چهارده تا پانزده ساله، داشتند.

پسرها با دخترها مخلوط بودند. در سنگرهايي که پاکسازي مي‌کرديم، در همان مدخل ورودي جاده کرمانشاه به طرف سنندج، در بعضي از سنگرها قرصهاي ضدحاملگي وجود داشت. معلوم بود فساد با چه شدتي در جريان بوده است.

خدا رحمتش کند شهيد بروجردي را. يادم هست که شم بازجويي هم داشت. در ساواک روي خودش بازجويي کرده بودند. اينجا عکسش شده بود. ايشان افراد ضدانقلاب را بازجويي مي‌کرد. بعضي کارهايش را ديدم.

آنها اقرار نمي‌کردند. آنان را، نه به حالت شکنجه، بلکه در يک حالت رواني طوري قرار مي‌داد و با آنها صحبت مي‌کرد تا اقرار کنند. در يک مورد، يادم هست چند تا از جوانها را گرفته بوديم. يک دختر، حدود چهارده سال داشت. بروجردي طوري با آنان صحبت مي‌کرد که شايد اينها که محکوم به اعدام بودند، با اقرارشان حالت توبه به آنها دست بدهد و آنها را ببخشند. اينها را به طرف هدايت و تربيت مي‌برد ولي آنها به شدت روي موضع شيطاني‌شان مصر بودند، آن دختر به همه ما پرخاش مي‌کرد و بدوبيراه مي‌گفت. مي‌گفت شماها آمده‌ايد امنيت ما را به‌هم زديد، شماها استقلال ما را به‌هم زديد.

همان‌جا متوجه شدم که چقدر دقيق روي جوانها، بر مبناي غريزه نفساني آنها کار کرده‌اند. به طوري‌که مثلاً براي اين دختر، زندگي بدون اينکه مثلاً بخواهد با پسري ارتباط نداشته باشد يا در تشکيلاتي نباشد، معني نداشت.

پدر دختر آمد. فکر کرديم براي شفاعت آمده. پدر آن دختر مي‌گفت: خدا را شکر مي‌کنم که شما دختر من را گرفتيد. اينها آبروي خانواده من را برده‌اند. اگر در سنندج بگرديد، بندرت دختر باکره پيدا مي‌کنيد.

البته او کمي اغراق مي‌کرد ولي معلوم بود که موردهاي زيادي اتفاق افتاده. مي‌گفت: اينها همه دخترهاي ما را به فساد کشيده‌اند و من ننگ دارم که اين دختر دوباره به خانواده‌ام برگردد.

علاوه براينکه خوشحال بود که اين کار شده، مي‌گفت: کنترل از دست ما خارج شده و آنها ديگر توجهي به حيثيت و آبروي خانوادگي ما ندارند.

اين يک نکته بود. نکته بعدي اينکه، در همان‌جا روي عنايتي که نسبت به امنيت داشتيم که اين براي بعدها هم قابل استفاده شد مي‌ديديم که امنيت پايدار با روش منطقي ايجاد نمي‌شود مگر اينکه مردم جذب بشوند. يعني به مردم توجه شود، نه به سرنيزه و تفنگ و از اين قبيل چيزها.

ما چهره ديکتاتوري را در زمان طاغوت به ياد داشتيم. در آن زمان، هروقت در استاني بحران پيش مي‌آمد، با شدت برخوردي مي‌کردند. همين‌طور که الان صدام برخورد مي‌کند.

سران آنها را سريع مي‌گرفتند و همه آنها را از بين مي‌بردند، يا يک‌طوري آنها را به سازش مي‌کشاندند که ديگر از اين غلط‌ها نکنند. به جاهاي ديگر تبعيد مي‌کردند و بعضي‌ها را با هليکوپتر از بالا مي‌انداختند پايين. حالتي که بيايند دادگاه تشکيل بدهند، نداشتند.

مثلاً اويسي معدوم يک زماني مسؤوليت منطقه را به عهده داشت. گويا مسؤول ژاندارمري بود. نفراتي را که مخالف رژيم بودند، با هليکوپتر مي‌برد و از بالا به پايين مي‌انداخت.

اينطور اعدامشان مي‌کرد. اين به گوش بقيه مي‌رسيد و متوجه مي‌شدند که حتي دادگاه نظامي هم نيست و تشخيص مي‌دادند که اگر کسي ضدرژيم باشد، اينگونه نابود مي‌شود.

آمديم از تجربه ساواک در کنترل جمعيت بهره‌برداري کرديم. چون کنترل جمعيت در عمليات شهري مسأله مهمي است و جزو فنون تسلط بر جنگهاي داخلي است. اين هم يک مطلب بود.

ديديم اگر مردم احساس کنند که جمهوري اسلامي قدرت دارد، مي‌آيند و جذب مي‌شوند. برهمين اساس پيشنهاد کرديم که حتي استاندار را از افراد بومي بگذارند. البته نمونه‌هاي بومي قبلي خيلي بد عمل کرده بودند. ولي گفتيم يک بومي خوب گير بياوريم و همه بچه‌هاي حزب‌اللهي او را کمک کنند؛ از فرمانداري گرفته تا شهرداري. اين بود که آقاي دکتر مهرآسانامي را به سمت استانداري منصوب کردند. آدم سالمي بود. البته از نظر مديريتي و روحيه جسارت، کم داشت ولي متعهد و سالم بود. سابقه خرابي نداشت. در مورد سابقه آنها نيز از نيروهاي پيشمرگ مسلمان و نيروهايي که در منطقه بودند، سؤال کرديم.

شاخه‌هايي از نيروهاي کرد مسلمان هم با دفتر رئيس‌جمهوري ارتباط داشتند. در داخل دفتر بني‌صدر يک شاخه کردها بودند که آدمهاي درست و حسابي نبودند. ولي بعضي‌هايشان خيلي خوب بودند. به طوري‌که يکي از اين افراد همراه با خانواده‌اش شهيد شد. يعني شهيدشان کردند. آدم خوبي بود. يک مقدار مطالعات مکتبي داشتند و خانوادگي متدين بودند. با اينها مشورت مي‌شد. اول روي اين‌هم سرمايه‌گذاري شد که از طريق دادن کنترل دستگاههاي حاکمه به نيروهايي که مناسب و سالم هستند، مردم احساس خودماني‌تر کنند.

در آنجا، يکي از ريشه‌هايي که دشمن سرمايه‌گذاري مي‌کرد، مسأله تسنن و تشيع بود که سعي کرديم با آن مقابله کنيم.

نکته بعدي، عکس‌العمل رئيس‌جمهور وقت نسبت به اين حادثه بود. در آنجا، بني‌صدر نسبتاً خوب عمل کرد. ما که رفتيم، از اول اطمينان نداشتند که به رسميت بشناسند. گفتند اول برويد سنندج تا ببينم چه چيزي درمي‌آيد، سپس بياييد آن خط و مشي را که براي کردستان داريد، اجرا کنيد.

اين مسأله که پيش آمد، ديديم که در مرکز، بني‌صدر و مشاورينش به اين مطلب بها دادند. البته ما زياد هم پايبند مطلب نبوديم. چون ميدان به دستمان افتاده بود و راه قاطعيت نبرد با ضدانقلاب را پيدا کرده بوديم. ايشان به ادامه کار رسميت داد و من شدم مسؤول منطقه. منتها حالت خوبي که بود، اصلاً دوست نداشتم اين موضوع مطرح شود و اسم من را ببرند. خيلي دوست داشتم همان‌طور که همه رفته بوديم، همان‌طور باشيم. همين را هم حفظ کرده بوديم و تا مدتها کسي از کردستان چيزي نمي‌دانست.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:48 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 شما محکم باشيد

ناگفته های جنگ 5


مرحله ی بعدي عمليات در منطقه ی مريوان بود. طرح جالبي به نظرمان رسيد. آن موقع‌ها امکانات لازم را از نظر خودرو نداشتيم و بهترين خودروي ما سيمرغ بود. رويش مسلسل کاليبر 50 سوار مي‌شد. مسلسل کاليبر 50 هم اغلب گير مي‌کرد. ديديم براي رفتن در اين محور، بين سنندج و مريوان 130 کيلومتر راه است. انواع و اقسام گردنه‌ها و تنگه‌ها جلوي راه است. يعني از نظر عمليات نامنظم چريکي، بهترين جاي کمين در اين مسير است. از سنندج که به طرف مريوان برويم، اول مي‌رسيم به گردنه ی آرين ، بعد مي‌رسيم به سه راهي تيژتيژ . از گردنه ی آرين تا سه راهي تيژتيژ خودش کلي پيچ و خم دارد و جاي کمينگاه است. از سه راهي تيژتيژ، جاده دوشاخه مي‌شود: يک محور از شمال به طرف جانوره مي‌رود و بعد گردنه ی گاران و بعد مريوان.

يک محور هم از طرف جنوب به طرف شويشه‌نگل مي‌رود، بعد رزاب، تازه‌آباد يا سروآباد و مريوان.

جاده ی شمالي کوتاهتر از جاده ی جنوبي بود ولي پيچ و خم و گردنه بيشتر داشت. جاده ی پاييني، جاده ی معمول رفت و آمد بود. آن‌هم همين‌طور گردنه داشت، ولي نه به‌اندازه آنجا.

براي اينکه بتوانيم در اين جاده برويم، چند تدبير را به صورت جديد به کار برديم. يکي اينکه براي ترابري، کمپرسي‌هاي استانداري را جمع کرديم. ديگر همه چيز دست خودمان بود. شوراي تأمين استان که الان هست، آن موقع خيلي راحت در قرارگاه عمليات تشکيل مي‌شد. استاندار، فرماندار، مسؤولين نظامي و انتظامي مي‌آمدند و هماهنگ مي‌کرديم. سريع هم مي‌رفتند دنبال کار و همه همکاري مي‌کردند. به سرعت شصت تا صد کمپرسي آماده کردند که آن موقع براي ما زياد بود. راننده‌هايشان بومي بودند ولي چاره‌اي نداشتيم.

اينها را برديم براي اينکه ترابري انجام بشود؛ نيروهايمان را توي کمپرسي‌ها قرار بدهيم و براي ضدانقلاب مشخص نشود که يک ستون نظامي مي‌آيد. چون در ظاهر، کمپرسي بود. هر دو مطلب گرفت و خيلي خوب شد.

معمولاً ستون‌کشي و راهپيمايي تاکتيکي با ستون در جاده يک هنر نظامي است. با نيروهاي مختلط ارتشي، سپاهي، ژاندارمري و پيشمرگ مسلمان اين کار خيلي سخت بود. اگر ستون کنترل نشود، اين خطر هست که از هم بپاشد و در مقابل حوادثي که در مسير به وجود مي‌آيد، نتوان اقدام کرد.

آمديم تمرين کرديم. تمرين‌مان هم حالت منحرف کردن ذهن را داشت. فهميده بودند که داريم براي عمليات تمرکز قوا مي‌کنيم ولي نمي‌دانستند در کجا مي‌خواهيم عمليات کنيم. بچه‌ها را هماهنگ کرديم و رفتيم به طرف ديواندره، به جاي اينکه به طرف مريوان برويم. رفتيم و تا ديواندره را پاکسازي کرديم. به جز چند تا مجروح، چيزي تلفات نداديم. با قاطعيت رفتيم. در ستون، بچه‌ها به هم نگاه مي‌کردند و احساس قوت مي‌کردند. ستون پرقدرتي بود.

از تدبير ديگري هم استفاده کرده بوديم. نيروها را دو ستونه کرديم. چون ديگر کسي براي کمک به سراغ ما نمي‌آمد که اميدوار باشيم. اين بود که دو ستون متعادل با فرماندهي مختلف درست کرده بوديم؛ جداگانه و مستقل ولي در ارتباط با هم. با فاصله مثلاً يک کيلومتر پشت‌سرهم حرکت مي‌کردند.

تدبير ديگري که براي اولين‌بار به کار برديم و هيچ‌وقت به کار برده نمي‌شد، به کار بردن توپخانه سبک در عمليات چريکي بود. دو تا توپ به ستون جلويي و دو تا توپ سبک هم به ستون عقبي داديم. چون تخصص خودم توپخانه بود، از قبل طرح‌ريزي آتش کردم. مسيرها روي نقشه مشخص بود. هدفهاي احتمالي را پيش‌بيني مي‌کردم. بنابراين تا مي‌گفتم: هدف شماره يک را بزن، يا شماره دو را بزن، او مي‌دانست که کجاست و مي‌زد.

اگر ستون عقبي گير مي‌کرد، از جلويي به او کمک مي‌شد، يعني توپها برمي‌گشت به آن‌طرف و به او کمک مي‌کرد. کار جالبي بود. حتي بعضي مواقع براي اينکه ضدانقلاب حساب‌کار خودش را بکند، از قبل مي‌زديم. اعلام کرده بوديم تا موقعي که يک ده، يک روستا و يک شهر اعلام همبستگي نکرده، براي ما مقر ضدانقلاب محسوب مي‌شود. بنابراين، مجبوريم بزنيم. اين ترس باعث شده بود که دو تا گلوله که مي‌انداختيم، مي‌فهميدند که مي‌آيد. منتها به روستاها که مي‌رسيديم، وسطش نمي‌زديم. دورتادور روستا را نقاشي‌وار و تميز چند گلوله مي‌زديم. با ديده‌باني خودم مي‌زدم که حساب دست‌شان بيايد. بعد با پرچم سفيد مي‌آمدند به استقبال‌مان. اين اثر رواني خوبي داشت. ما هم با آنها با رأفت برخورد مي‌کرديم.

اين حرکت تمرين بود، چون هنوز جاده باز نشده بود و بايد جاده را باز مي‌کرديم و پايگاه مي‌چيديم تا رفت‌وآمد داشته باشد. يک روزه تا ديواندره رفتيم و شب را هم توي راه خوابيديم. در مسير بين سنندج به طرف ديواندره، در نزديکي دهکده حسين‌آباد، يک پل حساس هست. اينها خرج‌گذاري کرده بودند. وقتي رسيديم، تيم تخريب آن را خنثي کرد. کلي خرج توي کوه گذاشته بودند که اگر منفجر مي‌شد، همه مي‌ريخت روي جاده. توي تونلها را چک کرديم ولي چيزي نديديم.

برگشتيم به سنندج. وقت را تلف نکرديم و صبح روز بعد به طرف مريوان حرکت کرديم. 48 ساعت طول کشيد تا به آنجا برسيم. فکر کنم پاييز بود، يا داشتيم به پاييز و زمستان نزديک مي‌شديم. در مسير رفتن‌مان به مريوان، از گردنه ی تيژتيژ رد شديم. در اينجا، توپهاي سنگين‌مان را هم برديم، به طوري‌که مثلاً در گردنه ی  آريز(آرين)، توپ متوسط گذاشتيم تا ثابت باشد و ما را تا برد زيادي پشتيباني کند.

تا سه راهي تيژتيژ چند تا مجروح داديم و تلفاتي هم به ضدانقلاب وارد کرديم. در اينجا تعدادي از راننده‌ها بريدند. نمي‌آمدند. مي‌ترسيدند. مجبور شديم هرکس رانندگي بلد است، پشت‌فرمان بگذاريم.

بعد از سه‌راهي تيژتيژ، جاده ی شمال را انتخاب کرديم؛ يعني همان‌راه سخت. چون راهش مستقيم بود، انتخاب کرديم.

در دهکده‌اي به نام شيخان در نزديک جانوره، درگيري سختي پيش آمد. دوتا شهيد داديم ولي زود بر آن منطقه تسلط پيدا کرديم. شهيد شيرودي و شهيد کشوري آن موقع با هليکوپتر کبري در سنندج مأمور پشتيباني بودند. از اول که آمديم، گفتم بايد در جنگ با ضدانقلاب اين تاکتيک را رعايت کنيم و بي‌خودي متکي به هوا نباشيم. بايد با ضدانقلاب مثل خودش جنگيد. توي کوهستان دنبالش دويد و پاکسازي کرد. باتنفگ خوب کار کرد و از زمين استفاده کرد. اينها را گفتيم و عمل هم کرديم. اين بود که هميشه اينها را در احتياط نگه مي‌داشتيم تا اگر گير کرديم، بيايند.

در شيخان درگير بوديم. اتفاقاً کسي که يکي از چهره‌هاي خوب پاسدار را شهيد کرده بود، در همان‌جا گير افتاد. اسم آن شهيد حاجي ابراهيم بود. يکدفعه سروکله هليکوپتر کبري پيدا شد. با بيسيم تماس گرفتم و پرسيدم: چرا آمدي؟

اکبر شيرودي بود. پرسيدم: اکبر، چرا آمدي؟

گفت: بابا، حوصله‌مان سررفت. هرچه نشستيم ديديم شما خبر نداديد. گفتيم چکار کنيم؟ بلند شديم و آمديم.

واقعاً براي مقابله با ضدانقلاب رقابت بود. شهيد شيرودي از آنجا خودش را وارد صحنه کرد و عجيب فداکاري مي‌کرد.

عمليات را ادامه داديم. شب به هرجايي که مي‌رسيديم، عمليات قطع مي‌شد. مي‌گفتيم بچه‌ها دفاع دورتادور بگيرند و تا صبح تأمين برقرار مي‌کرديم. البته فرماندهان ستون سعي مي‌کرديم نخوابيم. بازديد مي‌کرديم که در جايي غفلت پيش نيايد و آنها حمله کنند. چون منطقه ناآشنا بود. اولين‌بار بود که به آنجا مي‌رفتيم و فقط از روي نقشه شناسايي داشتيم. البته پيشمرگهاي مسلمان راهنما بودند ولي نمي‌شد فقط به آنها اکتفا کرد.

آمديم به گردنه ی  گاران و الحمدلله مشکلي پيش نيامد. رد شديم.

کار ديگري هم که کرده بوديم چون مي‌دانستيم مدتها است به مريوان سوخت و اين چيزها نرفته هفت، هشت، ده تا تانکر سوخت با ستون همراه کرده بوديم که با دست پر برويم.

رسيديم به نزديک مريوان. به پادگان، پيام داديم که ما توي پادگان نمي‌آييم و مي‌خواهيم مستقيم برويم شهر را محاصره کنيم که وقتمان گرفته نشود، بعد با شما الحاق مي‌کنيم.

در شرق پادگان مريوان، دهليزي هست که به طرف جاده سقز مي‌رود. از همان دهليز، با تانک اسکورپين و نفربر چرخدار رد شديم. به ارتفاعي به نام قلعه ی  امام رسيديم. ارتفاع حساسي است. قلعه ی  امام را گرفتيم و تأمين برقرار کرديم. شهر در دل نيم‌دايره ارتفاع بود. از بالا هم پادگان به آن تسلط داشت. محل فرودگاه مريوان را که الان ساختمان شده، محل استقرارمان انتخاب کرديم.

ياد برادر پاسدارمان حاج احمد متوسليان به خير باشد. اولين آشنايي‌مان در اينجا بود. گروهي از برادران پاسدار را توي پادگان مريوان داشت. اين حضور آنان در پادگان به شدت بر روحيه‌ها اثر داشت. وقتي نيروهاي ارتشي با نيروهاي انقلاب ،نزديک هم قرار مي‌گرفتند، تحريک مي‌شدند؛ در حس مسؤوليت براي نگهداري پادگان و جنگ و مبارزه. در صورتي‌که ممکن بود اگر تنها باشند، اين حالت به مرور کم شود.

روحيه ی افراد داخل پادگان خيلي خوب بود. فرمانده ی خوبي هم داشتند. سرهنگ ستاري جزو چهل‌نفري بود که قبلاً آمده بودند. تا آمديم، الحاق انجام شد و گفتيم: محاصره را کامل مي‌کنيم؛ سپاه برود شهر را پاکسازي کند و بعد خودش مسؤول نگهداري و امنيت شهر بشود.

اين روش‌مان بود: هرجا مي‌رسيديم، سپاه را مسؤول کنترل شهر مي‌گذاشتيم.

شب دوم پاکسازي، بايد صبح زود به طرف سنندج راه مي‌افتاديم و برمي‌گشتيم. پاکسازي داشت تمام مي‌شد. ساعت حدود يک يا دو نيمه شب بود. احساس نگراني کردم. رفتم گشت بزنم ببينم بچه‌ها چکار مي‌کنند، آيا حواسشان به جاهاي نفوذي هست يا نه. جاي نفوذ زياد بود. درخت و شيار و اينها، جاي نفوذ و خطر بود.

در لابه‌لاي همين تاريکي تقريباً مهتاب هم بود براي اولين‌بار ديدم که يک عده دارند نماز مي‌خوانند. يعني تا آن موقع نديده بودم که مثلاً يک عده نماز شب بخوانند و براي اولين‌بار مي‌ديدم. اين صحنه براي من خيلي معنا داشت. مرا هم تحريک کرد و احساس نيايش به من دست داد. همان موقع هم ضدانقلاب با آرپي‌جي به اردوگاه حمله کرد. هيچ غلطي نتوانست بکند.

شهر را به دست برادر متوسليان سپرديم. بايد برمي‌گشتيم. ضدانقلاب که موقع آمدن غافلگير شده بود و فکر نمي‌کرد 130 کيلومتر را يکدفعه بياييم و از جاده عبور کنيم، براي برگشتن‌مان تدارک ديده بود. مي‌دانست که برمي‌گرديم و عمليات‌مان مشخص شده بود. کار خدا بود، همه‌چيز را آماده کرده بوديم که از گردنه ی گاران برگرديم. يکدفعه به ذهن من خطور کرد که چه دليلي دارد از گردنه ی گاران برگرديم؟ از آن‌جاده آمديم، حالا از اين‌طرف برگرديم، هم دشمن غافلگير مي‌شود و هم اينکه با جاده آشنا مي‌شويم.

يکدفعه جهت را عوض کرديم. به سرعت از طرف جاده ی سروآباد به طرف رزاب رفتيم. اتفاقاً از بچه‌هاي سروآباد و رزاب با ما همکاري مي‌کردند. عثمان‌پور نامي، پيشمرگ مسلمان و يک پيرمرد از منطقه کماسي همراهمان بود. شهرتش هم کماسي بود. اصرار داشت که مي‌خواهم با نفربر شما بيايم. من توي نفربر چرخدار بودم. علاقه ی عجيبي هم به برنو کوتاه داشت. برنو کوتاهش را مثل بچه‌اش دوست داشت. هروقت مي‌رفتيم، کنار ما مي‌جنگيد. پيرمرد کوچولويي بود. عثمان‌پور هم از گروه رزگاري‌ها بود. رزگاري‌ها بيشتر تابعيت از شيخ‌عثمان داشتند؛ شيخ‌عثمان نقشبندي. ايشان هم با ما آمده بود و اطمينان مي‌داد که اگر به منطقه رزگا‌ري‌ها برسيم، همه ی مردهايم را جمع مي‌کنم و فلان و بهمان.

رسيديم به سروآباد؛ محل شيخ‌عثمان نقشبندي و به باغي که متعلق به شيخ‌عثمان است. روي ما آتش باز شد. سريع گفتم: ستون اول و ستون دوم در جاي ثابت شود و توپها را روانه کند.

به ستون اول که در دست خودم بود، گفتم: آماده باشيد، بايد محاصره را بشکنيم و جلو برويم.

توپها را روانه کرديم. گفتم چند تا گلوله مستقيم بيندازيد به ساختمان شيخ‌عثمان. قشنگ ثبت تير کرديم که ديدم همه با پارچه سفيد به طرف ما مي‌آيند. آمدند و ما هم امان داديم. گفتم ستون مي‌خواهد رد شود.

رسيديم به رزاب. مدخل تنگه‌اي و به طرف کرآباد و نگل است. رزاب در دامنه ی ارتفاع سختي قرار گرفته. بايد از مسير تنگه رد مي‌شديم. آتش از طرفين به روي ما باز شد. نمي‌شد هيچ‌کاري کرد. از بالا با تفنگ سبک مي‌زدند. کنترل از دست من دررفت. خواستم از نفربر خارج شوم که ديدم گلوله به بدنه نفربر چرخدار مي‌خورد. تانک جلو رفت. تانک اسکورپين را فرستادم که زره داشت. معرف من در بي سيم، صياد بود. يکدفعه راننده تانک گفت: صياد، صياد، پشتم لرزيد.

پشت تانکش را مي‌گفت. گفتم: خودت پياده شو ببين چيست.

نگو اينها از قبل توي جاده تله انفجاري کار گذاشته بودند. منيتور تله را با چند ثانيه اختلاف کشيده بودند. اگر سه چهار ثانيه زودتر کشيده بودند، درست زير تانک منفجر شده بود. تانک فقط يک ارتعاش پيدا کرده و يک مقدار هم ترکش به بدنه‌اش خورده بود.

ديدم ارتباط‌مان با بچه‌هاي صف قطع است. مثل اينکه همه از خودروهايشان پياده شده بودند و يک کارهايي مي‌کردند. نيم‌ساعت زير آتش بوديم. بعد از نيم‌ساعت براي بنده که تا آن‌موقع اصلاً اين جنگها را نديده بودم و کار نکرده بودم معلوم است که چگونه تصور مي‌کردم. هم عقب‌مان بسته بود و هم جلويمان. گمان مي‌کردم بعد از نيم‌ساعت آتش دشمن، کلي تلفات داده‌ايم و خودروها پنچر شده‌اند. فکر مي‌کردم چطور راه بيفتيم و برويم و پيش خودم گفتم اينجا گير مي‌کنيم.

هرچه منتظر شدم کسي بيايد و بگويد که چه شده و چند تا تلفات داديم، کسي چيزي نگفت. در آخر خودم، با حالت مضطرب، پرسيدم: چند تا شهيد داديم.

عجيب بود. آمار دادند و گفتند: سه چهار تا مجروح داريم. شهيد نداريم. هيچ‌کدام از مجروح‌هايمان طوري نيستند که بخواهند تخليه شوند.

با سنندج تماس گرفتم که هليکوپتر بيايد. سه چهار تا مجروح داشتيم. يک مجروح ،راننده تانک اسکورپين بود. ديدم پيشاني‌اش را بسته و پانسمان کرده. پرسيدم: چي شده؟

گفت: گلوله خورده.

گلوله با يک مقدار زاويه به پيشاني او خورده بود. سر او را نشانه گرفته بودند که از تانک بيرون بوده. فقط پوستش را برده بود. خيلي با روحيه، يک تفنگ ژ ث دستش گرفته بود و ضدانقلاب را دنبال مي‌کرد.

يکي ديگر تلگرافچي‌مان بود. گلوله قسمتي از لاله گوشش را برده بود. خودش هم شگفت‌زده بود که چرا اينطوري شده. چيز عجيبي بود.

از برادرهاي سپاه، يکي گلوله به کلاه آهني‌اش خورده بود. چون اينها از بچه‌هاي تازه کار بودند، کلاه آهني که به سر مي‌گذاشتند، يک پله بالاتر بوده. اندازه‌اش نبود. سرش را نشان گرفته بودند که از جلو خورده و از پشت درآمده بود. گلوله در پشت کلاه آهني، يک مقدار پوست و موي سرش را سوزانده بود. او هم نيازي به پانسمان نداشت.

شده بود کسي گلوله زير آستينش خورده و از آن‌طرف درآمده بود. اصلاً مثل اينکه به قدرت خداي متعال، در اينجا زمينه‌سازي شده بود که درس بگريم. تنها کسي که نياز داشت تخليه شود، يک بچه يازده ساله کرد بود. در همان لابه‌لاها بوده و گلوله که ردوبدل مي‌شده، گلوله کلاشينکف خورده بود به نزديک ريه‌اش. وقتي هليکوپتر آمد، او را با پدرش به سنندج تخليه کرديم که اثر رواني خوبي روي مردم منطقه داشت.

ديديم باز همه با پرچم سفيد آمدند. منتها اين دفعه همه زن بودند؛ زن و پيرزن و دختر. پرسيدم: مردهاتان کجا هستند؟

معلوم بود که مردهايشان با ما مي‌جنگيدند. کاري نمي‌توانستيم بکنيم. فقط يک خرده سر عثمان‌پور داد زدم و گفتم: اين بود که مي‌گفتي از راه برسيم، همه با شما مي‌آيند و فلان مي‌شود؟!

او هم قسم خورد که باور کنيد اينها نمي‌دانستند.

از آنجا گذشتيم و به کرآباد و نگل رسيديم. نزديک عصر بود. بچه‌ها آنقدر روحيه داشتند که تا من گفتم دفاع دورتادور بگيريد رودخانه هم کنارمان بود همه پريدند توي رودخانه و شروع کردند به شنا. خيلي با روحيه بودند. انگار نه انگار در منطقه ،آلوده هستند.

رفتيم نگل را پاکسازي کنيم. نگل، دهکده باصفا و خوش آب و هوا و حاصلخيزي است. آنجا محل خوشگذراني ضدانقلاب بود. در آنجا هم ازشان اعلاميه و چيزهايي گيرآورديم. به لطف خدا، بقيه مسير را که برگشتيم حادثه ی چنداني رخ نداد.

درگيريها ساده و بدون تلفات بود و اين در کردستان انعکاس خوبي داشت که ستون گردن کلفتي به اين ترتيب از سنندج به مريوان رفت. البته هنوز به سنندج نرسيده بوديم که اطلاعيه‌هايي را از کومله‌ها در آورديم که: اين ستون حتي به فرماندهي صيادشيرازي از سنندج آمد و تا حالا هشتاد تا کشته داده. اين جور تبليغ مي‌کردند؛ در صورتي‌که ما دو تا شهيد داده بوديم و هفت، هشت تا مجروح.

با همين عملياتي که انجام شد، بچه‌ها روي فرم آمدند. ديدند مي‌شود کار کرد و ضدانقلاب را بزرگش کرده‌اند. البته من در بازنگري حادثه ی کمين در منطقه ی رزاب، هم آن موقع و هم بعد از آن، آنجا را به عنوان رشته ی ظاهر شدن امدادهاي الهي مي‌دانم. چون ارتباط مستقيم با شب قبلش داشت؛ آن حالت عبادي که در تعدادي ديدم و من را هم برانگيخته بود. اثراتش را همان‌جا ديدم.

ما تمام جلسات توجيه عملياتي را در داخل نمازخانه گذاشته بوديم. نمازخانه پربرکتي پيدا کرده بوديم؛ در قرارگاه عمليات سنندج که در پادگان لشگر 28 بود. کمک زمزمه‌اي را در ميان ارتشيها شنيدم که معترض مي‌شدند چرا بيشتر از برادران سپاه استفاده مي‌کنيد؟ اين قلب من را روشن کرد. رقابت به وجود آمده بود و اينها مي‌خواستند بيشتر بجنگند. قبلاً گفته بودند که اينها انگيزه‌اي براي جنگيدن ندارند. در آنجا حالت رقابت به وجود آمده بود. وقتي اين را به بني‌صدر گزارش دادم، عجيب تحت تأثير قرار گرفت و بارها درباره ی آن مانور داد و قلم زد.

بعضي موقعها مي‌گفتم: اينجا يک جريان دوطرفه بين انگيزه و تخصص دارد به وجود مي‌آيد. انگيزه مال بچه‌هاي انقلابي است و تخصص براي نيروهاي نظامي. اينها لازم و ملزوم همديگر شده‌اند. در صحنه‌هاي عمليات، يک جريان دوطرفه به وجود آمده که يکي کمبود انگيزه‌اش را تأمين مي‌کند و ديگري هم کمبود تخصصش را کامل مي‌کند. اين مرحله کمال است و معني وحدت را ما آنجا به صورت ريشه‌اي فهميديم.

جريان تخصص و انگيزه، نياز دوطرف بود. نه مي‌توانستيم با اتکا به تخصص بجنگيم که نياز به انگيزه داشت، و نه مي‌توانستيم با انگيزه ی خالي بجنگيم. اگر اتکا به تخصص داشتيم، فقط بايد دورتادور پادگانها را کانال مي‌کشيديم و دفاع مي‌کرديم. حرکتي به وجود نمي‌آمد.

انگيزه چاشني حرکت بود. نمي‌توانستيم با اتکا به انگيزه تنها باشيم که آشنايي به رزميدن هنوز نبود. بچه‌ها تندتند شهيد و مجروح مي‌شدند، به خاطر اينکه بلد نبودند از اسلحه و زمين و تاکتيک استفاده کنند. لازم بود همان‌جا ياد بگيرند و مي‌ديدم اينها در ميدان عمل دارند شکل مي‌گيرند. اين صحنه‌ها خيلي پربرکت بود.

يادم هست که در جمع کمي بوديم؛ پنج ،شش نفر. من بودم، برادر رحيم صفوي و چندتاي ديگر از بچه‌هاي سپاه و ارتش. رفتيم خدمت حضرت امام. من در حالتي بودم که مي‌خواستم فرصتي گير بياورم و به حضرت امام بگويم: حضرت امام، هيچ نگران نباشيد. ان‌شاءالله در کردستان سرکوبشان مي‌کنيم.
اره
آن روز حضرت امام طوري صحبت کردند که انگار خودشان در صحنه‌اند و دارند به ما اميد مي‌دهند که شما محکم باشيد  از جنگ با ضدانقلاب نگراني نداشته باشيد. فقط هماهنگي و وحدت‌تان را حفظ کنيد. اولين کلمات هماهنگي و وحدت را در آنجا شنيدم.

بعد هم با رعايت مسائل ظاهري، که کسي ادعا و غروري نداشته باشد، راحت مي‌شد فرماندهي کرد. چون عمده قدرت فرماندهي در درون‌هاست. اگر مديريت بخواهد حاکم شود، مديريت بر قلبها است که مي‌تواند حاکم شود. اين معني دارد تا اينکه کسي بخواهد با سروصدا و با ابهت و کلفت کردن صدا و اين چيزهايي که در ارتش سابق مرسوم بود، فرماندهي کند. ما مي‌ديديم هرچه بيشتر تقوا رعايت مي‌شد، فرماندهي راحت‌تر اعمال مي‌شد و کارها پيش مي‌رفت.

ما در درگيريها يک تدبير داشتيم. بچه‌هاي سپاه که در منطقه قرار مي‌گرفتند، نياز داشتند همان‌جا پايگاه آموزشي هم داشته باشند. چون همه‌شان يک اسلحه برداشته و آمده بودند. آمادگي براي کار رزمي نداشتند. ما يک تيم نيروي مخصوص به هر پايگاه سپاه مأمور مي‌کرديم. اصلاً مراسم مي‌گذاشتيم؛ بين نماز ظهر که برکتش هم بيشتر بشود. اين بچه‌ها را مي‌برديم تا با آنها نماز بخوانند و معرفي‌شان مي‌کرديم. مي‌گفتيم اينها نماينده ی ما هستند که به شما مأمور شده‌اند. همه‌جور آموزشها را هم بلد هستند، اسلحه بلدند، تخريب بلدند، کار جنگهاي نامنظم بلدند و حتي مسائل بهداري و امداد. گفتيم اينها را ياد بگيريد. در نتيجه اينها خودکفا مي‌شدند.

البته در بعضي جاها با هم نمي‌ساختند. فرهنگ و روحيه‌ها فرق مي‌کرد. باز بايد مي‌رفتيم و به دادشان مي‌رسيديم. بعضي‌ها را از آنجا جدا مي‌کرديم که بروند يا کاري مي‌کرديم که هدايت شوند.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 در مسیر وحدت

ناگفته های جنگ -4

تأييد کار را که گرفتيم، احساس کرديم که بايد يک قرارگاه درست کنيم. قرارگاه هم بايد قرارگاهي مي‌بود که به تمام مناطق - هم شمال‌غرب و هم غرب- مرکزيت داشته باشد.

چون ارتباط ضدانقلاب از مرز اين دو استان گذشته و از محور پاوه، روانسر به طرف جنوب کرمانشاه پيش آمده بود.عناصري از قديم هروقت فرصتي پيدا مي‌کردند، دست به کارهاي مسلحانه مي‌زدند، مي‌خواستيم آنها را به هم ارتباط دهيم تا کار يکسره شود.

در همان‌وقت، با اين مانع روبه‌رو شدند که من درجه ی سرگردي داشتم و نمي‌توانستم با درجه سرگردي، بر منطقه غرب و شمال‌غرب فرماندهي کنم. بني‌صدر در اينجا خوب عمل کرد. وقتي از فرمانده ی نيروي زميني وقت پرسيد که مي‌خواهم ايشان را براي فرماندهي منطقه بگذاريم، شما چه مي‌گوييد؟

ايشان جواب داد: نمي‌شود، چون درجه‌اش کم است. ما نمي‌توانيم ايشان را بگذاريم.

اين مرزها را بني‌صدر از بين برد و اولين درجه موقت را او داد. در آنجا خوب عمل کرد. چون ما دستمان باز شد.

من دو درجه گرفتم و سرهنگ شدم. البته درجه نمي‌زدم. ولي همين‌که مي‌گفتند مثلاً سرهنگ صياد شيرازي، ديگر کسي نمي‌توانست بگويد که من درجه‌ام از او بالاتر است. چون فرهنگ درجه در ارتش خيلي نقش دارد. اين هم حل شد.

با حکمي که صادر کرد، قرارگاهمان را در کرمانشاه داير کرديم، به نام: قرارگاه عملياتي غرب. ستادمان را از ترکيب ارتش و سپاه تشکيل داديم. بچه‌ها خيلي خوب با هم تلفيقي کار مي‌کردند.

در کرمانشاه، از جاده طاق‌بستان که مي‌آييد به طرف کرمانشاه، سمت چپ تأسيسات نظامي زياد هست. در سمت چپ، پادگانهاي لجستيکي نيروي زميني است که مرکز پشتيباني منطقه يک است. در مرکز پشتيباني منطقه يک، از زمان طاغوت ساختمان بزرگي وجود دارد که مرکز سپاه بوده است. تشکيلاتش براي يک قرارگاه عملياتي است. از اول شناسايي کرديم که قابل استفاده است. قرارگاهمان را در آنجا داير کرديم.

از ارتش: لشگر 81 زرهي کرمانشاه، لشگر 16 زرهي قزوين، لشگر 28 کردستان و تيپ 23 نيروي مخصوص را در اختيار ما گذاشتند تا بتوانيم در منطقه کار کنيم. فرمانده‌هانشان را ممکن است يادم نيايد، چون عوض‌شان کردم. ولي سرهنگ لطفي را به عنوان فرمانده لشگر گذاشتيم. افسر زحمت‌کش و خوبي بود. فرمانده ی لشگر 81 سرهنگ بدري بود. فرمانده ی لشگر 28 کردستان، سرهنگ مدرکيان را گذاشتيم و تيپ 23 نيروي مخصوص هم سرهنگ رامتين.

برنامه‌ريزي و طراحي لازم را کرديم تا مراحل بعدي عمليات را انجام دهيم. اولين مرحله، بازگشايي جاده‌هاي سنندج به طرف ديواندره، سنندج به طرف مريوان و ادامه ی اينها، ديواندره به طرف سقز و بانه، و بانه به طرف سردشت بود. معلوم بود با پاکسازي هر جاده، مي‌رسيديم به شهر و بايد شهر را پاکسازي مي‌کرديم، پادگان را از محاصره درمي‌آورديم و کنترل منطقه را به دست مي‌گرفتيم. کار ما حالت محوري داشت و کاري به روستاها نداشتيم.

يادم هست که به دفتر فرمانده ی نيروي زميني ارتش، تيمسار ظهيرنژاد رفتيم تا ايشان مأموريت را رسماً ابلاغ کند. برادر ناصر کاظمي در دفتر ايشان بود. ايشان را در تلويزيون ديده بودم. چون فرمانده ی پاوه و فرمانده ی سپاه بود. منتها بيشتر چهره ی فرمانداريش در منطقه گل کرده بود. فرمانداري که براي اولين‌بار، فرماندهي سپاه را هم برعهده داشت. بر جو سياسي و نظامي منطقه مسلط بود. روحيه ی انقلابي و مديريت خوبي داشت. تعهدش هم بالا بود. اين بود که در دل مردم نفوذ کرده بود. داشتند با هم صحبت مي‌کردند. به تيمسار ظهيرنژاد گفتم: مثل اينکه ايشان کدش به من مي‌خورد، چون در منطقه ما است. اجازه بدهيد مسأله را خودمان حل کنيم.

تا اين‌را گفتم، برادر ناصر کاظمي به من نگاه کرد و پرسيد: شما صيادشيرازي هستيد؟

گفتم: بله.

گفت: خوب تيمسار، ما ديگر با شما کاري نداريم. مي‌رويم و مشکل‌مان را با ايشان حل مي‌کنيم.

از همان‌جا ايشان مرا به منطقه خودش دعوت کرد. رفتم و جلسه‌اي گذاشتيم. کمکهايي مي‌خواست. کمکهاي محدود و ساده‌اي بود. بلافاصله کمکها را تأمين کردم و يک فرماندهي عملياتي محور به وجود آورديم تا عمليات را طرح‌ريزي کنند. توپخانه و نيروهاي منظم مي‌خواستند. در آنجا در حد يک گردان نيرو داشتيم. آن را تقويت کرديم. آتش توپخانه به اندازه‌اي که لازم بود، مهيا کردم. منتها مهم اين بود که مرکزيت عملياتي به وجود بيايد، چون اين مقدورات را از نظر سيستم‌هاي مخابراتي و طراحي عمليات نداشتند. همه ی اينها در سطح ابتدايي بود. فرماندهي آن را داديم به يکي از افسرهاي نيروي مخصوص به نام سرهنگ رامتين که آن موقع فرمانده ی تيپ نيروي مخصوص بود، چهره ی طراح و خوشفکري بود. دست به دست هم داديم تا هماهنگي کنند. گفتم: عمليات هروقت آماده شد، اطلاع بدهيد تا بيايد و عمليات انجام شود.

شهيد ناصر کاظمي ما را به باينگان هم برد. در محور باينگان کارهاي جالبي کرده بود. اصلاً وارد منطقه ی روانسر به طرف پاوه و باينگان و جوانرود که شديم، صحنه عوض شد. اول نگران شديم. وقتي وارد محور شدم، ديدم نيروهاي محلي جلوي ما را مي‌گيرند و بازرسي مي‌کنند. گفتم: نکند خداي نکرده کمين باشد؟

ايشان گفت: خيالتان راحت باشد. نيروهاي بومي خودشان از اينجا دفاع مي‌کنند.

اين زيباترين روش ايجاد امنيت بود که خيلي دلمان مي‌خواست جاهاي ديگر نيز به اين سطح برسند. شهيد بروجردي تمام آرزوهايش همين بود که به اين ترتيب امنيتي را در منطقه پايدار کند. مردم احساس کنند که امنيت بايد به دست خودشان باشد و نسبت به نيروهايي که مي‌آيند، احساس غريبگي نکنند.

در همه‌جا نيروي بومي بود. اصلاً يک نيروي غيربومي نمي‌ديديم. برادر ناصر کاظمي اين سازمان را خيلي دقيق کنترل مي‌کرد. اصلاً محور باينگان يک واحد ضربت داشت. دره ی باينگان، دره ی بسيار تنگ و باريکي است، به طوري‌که بسياري از ساختمانها روي ارتفاع قرار گرفته. در خط‌الرأس ارتفاعات، بچه‌هاي بومي نگهباني مي‌دادند.

در بين آنها تعداد معلمين زياد بود. اين حرکت جالبي بود که معلمين ضمن اينکه کارهاي درسي را انجام مي‌دادند، فعاليت نظامي هم داشتند. از نظر تحصيلات بالا بودند و مردم به آنها احترام مي‌گذاشتند. اين يک حرکت دسته جمعي بود که شهيد کاظمي براي معلمين منطقه به وجود آورده بود. آنان ضمن اينکه کارهاي فرهنگي انجام مي‌دادند، در کار نظامي هم مسؤوليت داشتند. چون چهره‌هاي جوان بودند، روحيه ی انقلابي در آنان به وجود آمده بود.

بعد از مدتي، عمليات آماده شد. همان موقع متوجه شدم که، از نظر برخورد روحيه ی بچه‌هاي سپاهي و ارتشي، مشکلي پيش آمده. اختلاف بين شهيد کاظمي و سرهنگي رامتين به وجود آمده بود. شبانه خودم را رساندم. از اختلاف خيلي مي‌ترسيدم. از همان اول در مورد اختلاف با قاطعيت رسيدگي مي‌کردم.

يعني طوري نبود که فقط حالت کدخدامنشي داشته باشم، چون مسؤوليت داشتم و با اتکا به مسؤوليتي که داشتم و محبتي که برادرها به من داشتند، سريع مي‌رفتم و بررسي مي‌کردم. در قضاوت هم ممکن بود نتيجه کار تنبيه يا تشويق باشد.

رفتم و ديدم که برخورد عاطفي به وجود آمده. تا ساعت يک بعداز نيمه‌شب به مشکلات آنها گوش دادم. ديدم مشکل اساسي نيست. گفتم: بچه‌ها، بياييد با هم چند آيه قرآن بخوانيم تا قلبمان نسبت به مقدساتي که داريم، قويتر و روشن‌تر شود. مخصوصاً وحدت که براي ما مهم است. تا ان‌شاءالله بحث را ادامه دهيم.

قرآن را خوانديم. ديدم که شهيد کاظمي، جوش آورده. يکي پشت سر او حرف زده و او انتظار داشته سرهنگ رامتين دفاع کند، چون کسي که حرف زده، ارتشي بوده و چون دفاع نکرده، ناراحت شده بود. گفتم: شما نبايد اين مسأله را اينقدر بزرگ کنيد. اين را مي‌شود با يک تذکر حل کرد.

آنان را وادار به روبوسي کردم. شب عمليات بود و وضعيت طوري نبود که بخواهد اين کشمکش ادامه داشته باشد. منتها به نظر مي‌رسيد که به صورت طبيعي، قلبها به هم متصل نشده.

آنجا يک ارتفاعي دارد و روي رودخانه ذوآب پل بزرگي است. اگر آن پل قطع شود، جاده ی منطقه قطع است. يعني نه به طرف نوسود راه است و نه به طرف مرخيل و شيخ صله و از گله و جاده مرزي که از آن‌طرف مي‌رود؛ و نه به طرف شمال و جنوب. راهها همه قطع مي‌شود.

قرارگاه را روي ارتفاعي که مشرف به ذوآب بود، زده بوديم. ارتفاعات، سنگي بود. من مسؤوليت کلي عمليات را به عهده گرفتم؛ البته نه به عنوان فرماندهي. چون لازم بود همه ی امکانات را تمرکز بدهيم. آمدم آنجا. رفتم روي ارتفاعي به نام نان ويژه. منطقه عملياتي را خوب مي‌ديديم، چون ارتفاع خيلي بلند است. عمليات را مي‌شد خوب کنترل کرد.

عمليات شروع شد. هرچه به برادر کاظمي اصرار کردم: شما خودت جلو نرو، به عنوان يکي از فرماندهان عمليات اينجا حضور داشته باش و از اينجا هدايت کن. گفت: نه، من با معلمها پيماني بسته‌ام و بايد اين پيمان را حفظ کنم. به آنها گفته‌ام همه‌جا با شما هستم. بايد با آنها بروم.

چهل تا پنجاه نفر از معلمها که مسلح بودند، متشکل در سازمان رزمي، از توي رودخانه زدند به ارتفاعات و به طرف دهي به نام شرکا. و از شرکا به طرف ده بالا به نام شمشير. از شمشير هم مي‌خواستند سرازير شوند توي دره نودشه و از روي پل و جاده به طرف آبشار بروند و بعد از آبشار، به طرف نوسود.

محور پايين را داده بوديم به نيروهاي ارتش، و محور بالا را سپاه. فرمانده آن يک افسر بسيار انقلابي و متعهد از لرستان به نام شهيد نقدي بود. او از پايين به طرف نوسود رفت. شهيد کاظمي هم از محور سمت راست، از روي ارتفاعات به طرف نودشه حرکت کرد.

پيشروي تا صبح جالب بود. صبح که شد، ضدانقلاب از لابه‌لاي ارتفاعات شروع به رخنه کرد. به صورت نفربه‌نفر با تک‌تيراندازي شروع به زدن کردند. از طرف ديگر، عراقيها هم ضدانقلاب را کمک مي‌کردند. هواپيمايشان به صورت يک فروند دو فروند مي‌آمدند و جاده و پل را مي‌زدند.

بمباران دقيق مي‌کردند. از آنجا شاهد بودم و از بالا مي‌ديدم.

حتي بعضي موقعها، ضدهوايي 23 خودمان در سطح پايين تيراندازي مي‌کرد و تيرها به ارتفاع نان ويژه مي‌خورد.

عمليات را تا ساعت يک بعدازنيمه‌شب دنبال کرديم. تا آن موقع، وضعيت خيلي خوب بود. ولي متأسفانه معلمها رزم کوهستان نديده بودند و بريدند. يک مقدار هم از مقابل تيراندازي شد. احساس کردم شهيد کاظمي تنها شده. منتها اين قدر با غيرت و تعصب بود که مي‌گفت: با همين سه چهار نفر مي‌روم.

توي بيسيم گفتم: اين صحبتها را نکن.

بعد گفتم: من مجبورم خودم مستقيماً پشتيباني آتش شما باشم.

توپخانه را گذاشته بوديم آن‌طرف و ديده‌بان هم خودم بودم.

ديدم که ضدانقلاب در بالاي ارتفاع گروه گروه به اين چند نفر حمله مي‌کنند. چيزي نمانده بود اينها را از بين ببرند. آتش را خوب تنظيم کرده بوديم و فرياد شهيد کاظمي، با همان لهجه ی تهراني و جنوب شهري، توي بيسيم بلند بود. تشويق مي‌کرد: نازشستت که خوب زدي.

و از اين حرفها. کلي تلفات به آنها وارد کرديم. منتها تعداد نيروهاي برادر کاظمي خيلي کم شده بود؛ به طوري‌که در روز، پايين آمدند. از آن‌طرف، جاده هم بمباران شد و ريزش کرد. فرمانده ی عمليات آنها شهيد نقدي هم تير خورد. وقتي ديدم وضع اين‌طور است، با اصرار زياد، به صورت دستور، به شهيد کاظمي گفتم: تو ديگر حق نداري بروي. عمليات ما يک عمليات تمريني بود. عمليات اصلي براي سري بعد.

دستور دادم که برگردد. البته به کد. فهميد و آمد پايين تا بيايد توي رودخانه. در آنجا نفوذي‌ها بودند و به طرف او تيراندازي کردند. سه چهار تا تير به ريه و شکمش خورد.

يکدفعه ارتباط ما قطع شد. برادر کاظمي آنقدر از نظر روحي و جسمي با قدرت بود که از رودخانه عبور کرد. رودخانه هم آب داشت. خوب، آب براي زخم و جراحت خطرناک است. از رودخانه که عبور مي‌کند، به حالت اغماء درمي‌آيد. نگران بوديم، شهيد يا اسير شده باشد.

اينجا آن نکته‌اي است که چگونه خداوند الفت را در دلها قرار داده. به رامتين گفتم: بايد برادر کاظمي را پيدا کنيم. براي ما ضربه بزرگي است که ايشان اسير شود يا به شهادت برسد. مي‌دانيم که از توي دره بيرون نرفته. بنابراين، يک گروه بفرست تا ايشان را پيدا کنند.

گروه را فرستاد و خودش هم نظارت داشت. يکدفعه متوجه شد که برادر کاظمي پايين دره است ولي نمي‌تواند بيايد بالا. آن موقع‌ها وسايل و امکانات نداشتيم. چون رامتين نيروي مخصوص بود، سريع دستور داد از چوبها کندند و با پتو يک برانکارد درست کرد. برادر کاظمي را روي برانکارد گذاشتند و چون ارتفاع صعب‌العبور بود، نمي‌شد حتي برانکارد را هم آورد. دستور داد او را به جايي آوردند که هليکوپتر را بتوانيم در هوا نگه داريم. به اين ترتيب، برادر کاظمي را سوار هليکوپتر کرديم. رامتين تمام برنامه را خودش هدايت کرد. ايشان را برد بيمارستان و ما عمليات را ادامه داديم تا توانستيم نيروها را به موضع انتظار برگردانيم.

بعدها به عيادت برادر کاظمي، توي بيمارستان پاوه، رفتم. ديدم چنان سرهنگ رامتين و برادر کاظمي با هم صميمي شده‌اند که ما کنار مانده بوديم. آمدم کنار و گفتم: خدا را شکر.

اينها تا آخري که در منطقه بودند، بسياري از کارها را مي‌کردند و ديگر به من هم نمي‌گفتند. نيازي هم نداشتند.

واقعاً پايه‌هاي وحدت در قلوب است و نه در ظواهر. البته اگر در ظواهر به تشکيلاتش برسيم که آهنگ وحدت و مقررات، وحدت را نشان دهد، معلوم است که استمرار و پايداري آن فقط به آدمها بستگي ندارد. يکي بخواهد وحدت داشته باشد و يکي نخواهد که وحدت داشته باشد. به وحدت قلبها نياز است.

شهيد کاظمي توانست نيروهاي بومي را در منطقه ،خوب جهت بدهد و روشنشان کند تا در امنيت شرکت کنند. در محور پاوه و همچنين باينگان و جوانرود احساس امنيت مي‌کرديم.

ولي در منطقه ی کردستان که آنقدر کار کرده بوديم، احساس امنيت نمي‌کرديم. دليلش فقط اين بود که در آنجا نيروهاي بومي خودشان کار مي‌کردند و در نتيجه، ضدانقلاب در بين مردم آنجا پايگاه نداشت. اين بهترين عامل ايجاد امنيت بود.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:49 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 فتح بانه

ناگفته های جنگ 6

آمديم به طرف سقز. در ديواندره، مسأله ی زيادي نداشتيم؛ چون منطقه، تقريباً صاف و تپه ماهوري است. چند جايش خطرناک است که آن‌هم قابل کنترل است. از طرف لشکر 16 زرهي، تا سقز راه باز شده بود.

رسيديم به سقز. مسأله ی شهر خيلي زود حل شد. شايد 24 ساعت هم طول نکشيد. اين از کارهايي بود که در انجام آن سستي کرده بودند. سريع آمديم و عمليات انجام شد. شهر در کنترل برادران درآمد و گفتيم برويم به طرف بانه.

براي رفتن به بانه، جاده‌اش مهم بود. جاده تا آنجا حدود پنجاه کيلومتر طول داشت. پادگان و شهربانه از همه‌جا وضعش خرابتر بود. به دليل اينکه پادگان زيرپاي ارتفاع آربابا است.

در طرف غربش هم يالي است که کاملاً به پادگان مسلط است. همه ی آنها در دست ضدانقلاب بود. اصلاً براي ورود به پادگان بانه جاده اي درست نکرده بودند و بايد از داخل شهر رد مي‌شديم. شهر هم در دست ضدانقلاب بود.

ديدم متأسفانه خيلي‌ها براي عمليات ترسيده‌اند. دو ،سه روز قبلش، نيروهاي مخصوص، عمليات انجام داده بودند. ديدم روحيه‌ها پايين است. اصلاً ما را مسخره مي‌کردند. مي‌گفتند:

ما رفتيم و نشد، مگر شما چه مي‌خواهيد بکنيد؟

هرچه صحبت کرديم، ديدم تأثير زيادي ندارد. ديدم يک تيپ از لشکر 16 زرهي آنجاست. البته فرمانده ی لشکر بعدها اعدام شد. سرهنگ معدوم(پ). خيلي جاه‌طلب بود. آمد و پرسيد: چکار مي‌کنيد؟

با او صحبت کردم و گفتم: ما به همان ترتيب که در گردنه ی صلوات‌آباد عمل کرديم، با همين لشکر 16 عمل شد، اينجا هم روي گردنه ی خان عمل مي‌کنيم. ما گردنه را پاکسازي مي‌کنيم و شما برويد.

از نيروي زمينی صدنفر نيروي هوابرد آمد؛ به فرماندهي سروان دزفوليان. اينها را تحويل گرفتيم. نيروي توي دستمان فقط همين‌ها بودند. البته بيست نفري هم از برادران سپاه هميشه با من بودند.

آمديم طرح عمليات را برايشان کشيديم و گفتم: از اينجا مي‌رويد به طرف تمونه، بعدش مي‌رسد به ميرآباد که وسط راه است. و بعد گردنه ی خان. مشکل ما عبور از گردنه ی خان است. ولي قبل از گردنه ی خان آماده باشيد. ما هلي‌برن مي‌شويم و آنجا را پاکسازي مي‌کنيم، شما بياييد عبور کنيد.

سؤال شد: اگر به شب خورديم، چکار کنيم؟

گفتم: هرجا که رسيديم، دفاع دورتادور و تأمين برقرار مي‌کنيم و کار را تا صبح عقب مي‌اندازيم. شب، عمليات نداريم.

ستون حرکت کرد. فرماندهي ستون با سرتيپ دو فرداد بود. تا نزديک گردنه ی خان، هيچ مسأله‌اي پيش نيامد. نيروها را هلي‌برن کرديم. شهيد کشوري بود و شهيد شيرودي. ما را پشتيباني هليکوپتري مي‌دادند. ما را پياده کردند و از بالاي ارتفاع شروع به پاکسازي کرديم.

ساعت 5/4 يا 5 بعدازظهر بود. ستون در داخل تنگه در فاصله ی چهار،پنج کيلومتري منتظر بود تا مسؤول عمليات در گردنه که بنده بودم، بعدازاينکه پاکسازي شد، اطلاع بدهم ،حرکت کنند. فاصله‌اي که هلي‌برن کرديم تا داخل گردنه، طولاني بود. بالاي ارتفاع، بعضي جاها برف بود و در نتيجه زمان مي‌گرفت تا بخواهيم به طرف گردنه بياييم. مجبور هم بوديم که دو شاخه شويم. يک شاخه به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه و شاخه ی ديگر به طرف مدخل خروجي بروند؛ روي تونلي که الان از آن استفاده مي‌شود.

عمليات طول کشيد. درگيريهايي صورت گرفت، بدون اينکه تلفاتي بر ما وارد شود. کساني که در آنجا بودند، پابه‌فرار گذاشتند. چون هلي‌برن سنگين ما و قدرت‌نمايي خوب هوانيروز را که شهيد شيرودي و شهيد کشوري، عمليات را مستقيماً پشتيباني مي‌کردند ديده بودند. حتي قبل از هلي‌برن، شهيد کشوري با هليکوپتر کبري روي نقطه‌اي که بايد پياده مي‌شديم، نشست، براي اينکه ثابت کند در آنجا کسي نيست و ما مي‌توانيم پياده شويم.

من تا به مدخل گردنه رسيدم، احساس کردم که ستون دارد در داخل محور پيش مي‌آيد؛ در حالي‌که چنين برنامه‌اي نبود که ستون حرکت کند. بلافاصله با فرماندهي ستون تماس گرفتم و با ناراحتي پرسيدم: چرا بدون اينکه اطلاع بدهم، حرکت کرديد؟

جواب دادند که به ما گفته‌اند. معلوم بود که مسؤوليت و مأموريت لوث شده و بعضي‌ها مطلب را ساده گرفته‌اند و خودبه‌خود ستون به طرف گردنه حرکت کرده. اگر در آن لحظه مي‌خواستم بگويم، مي‌گفتم حرکت نکنيد چون شب شده و قرار بود هرکجا که شب شد، همان‌جا دفاع دورتادور برقرار کنيم و بمانيم. اينها از گردنه هم رد شده بودند. فکر کرده بودند که چون در فاصله ی ده ،پانزده کيلومتري بانه هستيم، ديگر مسأله‌اي نيست.

ستون، ستون زرهي بود. نفربر داشت، تانک داشت، تانک اسکورپين، تانک چيفتن و خودروهاي سبک و سنگين. يک تيپ زرهي سنگين بود.

يکي از صحنه‌هاي دردناک که يادم مي‌آيد، همين‌جا است. هوا تاريک شد. ساعت هفت هشت شب بود. داد و فرياد يک عده را داخل بيسيم‌ها شنيدم که مي‌گفتند: ما گرفتار شديم، کمين خورديم و  فهميدم که اينها عبور کرده‌اند که من نمي‌دانستم حتي عبور کرده‌اند و در نتيجه کمين خوره‌اند. و چه کمين بدي.

با يکي از رزمندگان بسيار خوب ارتشي که توي سپاه کار مي‌کرد، به نام مصطفوي تا صبح پشتيباني آتش کرديم؛ از ستوني که درهم شکسته بود.

تا صبح وضع بدي داشتيم. هيچ‌کاري نمي‌توانستيم بکنيم. صبح، شهيد شيرودي و شهيد کشوري آمدند و روي ستون رفتند که ببينند چه خبر است. رفتند و ديدند که بعد از گردنه، تا نگاهشان کار مي‌کند، دود مي‌بينند و آتش‌سوزي. ستون از هم پاشيده بود.

شهيد کشوري توي بيسيم مرا صدا کرد. پرسيدم: چه مي‌بينيد؟

با حالت دلسوختگي گفت: متأسفم. چيزي نمي‌توانم بگويم.

اين دو که خداوند با بزرگان بهشت محشورشان کند، بدون اينکه ديگر از زمين استفاده کنند، افتادند به جان ضدانقلاب، نگاه کردم. از روي گردنه، داخل شيارهايي که خطرناک بود، جنگل‌زار بود و راحت با يک تفنگ مي‌شد خلبان را زد، دنبال ضدانقلاب مي‌رفتند. چنين حالتي داشتند. خيلي ناراحت بودند و تا عصر همين کار را کردند.

تا آن موقع نمي‌دانستيم چه شده و موضوع چيست. اولين اقدام، اظهار ناراحتي و فرياد بر سر فرمانده ی لشکر بود. فرمانده ی تيپ را ول کردم و افتادم به جان فرمانده ی لشکر که سرهنگ معدوم(پ) بود. سرش داد زدم که چرا اين‌کار را کردي و مگر با تو قرار نگذاشتم اين کارها نشود. چشمهايم را خون گرفته بود. گفت: هرچه بگوييد گوش مي‌کنم. الان بگوييد چکار کنم؟

کلاه آهني هم بر سر گذاشته بود. گفتم: از اين لحظه دقت کن.

در آنجا حالتي داشتم که درجه و اينها نمي‌فهميدم، حيثيت و آبرو مطرح بود. گفتم: توجه کن، بدون اينکه به شما اطلاع بدهم، حق نداري کاري بکني.

آمد شروع کرد به صحبت. گفتم: فعلاً تا عصر پاکسازي کنيم.

ستون راه جاده را بسته بود. ماشينها در جاده ولو بودند. بعضي‌هاشان پر از مهمات بودند. بايد آنها را دوباره برمي‌گردانديم توي ستون و سازمان مي‌داديم.

بيست نفر از بچه‌هاي ارتش و سپاه را دستچين کردم. خودم هم رفتم توي ستون. راننده هم نداشتيم. خودمان کاميونها را که پر از مهمات و آرپي‌جي بود، آورديم به داخل ستون.

در حين پاکسازي، يک نفر از توي درختها آمد پايين. به طرفش نشانه رفتم. گفت: نزنيد. من پاسدار هستم.

پرسيدم: کجا بودي؟

گريه کرد و حالت محزوني داشت. گفت: از دستشان در رفتم. مرا اسير کرده بودند ولي از دستشان دررفتم.

شايد بيست تا شهيد داشتيم که هفت، هشت تا از آنها بچه‌هاي سپاه بودند. گفت: مرا برده بودند و مي‌خواستند اعدام کنند. پاسدارها را اعدام مي‌کردند. مرا يک‌جايي نگه داشتند و منتظر دستور بودند تا اعدام کنند. به من گفتند در يک صورت اعدامت نمي‌کنيم و آن هم در صورتي است که روي عکس امام (معذرت مي‌خواهم) ادرار کني. ميان اين صحبتها بوديم که يکي آمد. توي آلاچيق بوديم. ديدم پشتش به من است. کس ديگري نبود. يک کارد هم به کمرش بود. سريع کارد را در آوردم و زدم به سينه و گردنش. او را از پادرآوردم و ديگر به پشتم نگاه نکردم. همين‌طور دويدم تا به اينجا رسيدم. اصلاً به عقب نگاه نکردم که ببينم چه خبر است.

حرف آنها برايش گران تمام شده بود. ناراحت شده و گفته بود ما تمام زندگيمان را در راه امام گذاشته‌ايم و اين کار را نخواهم کرد. بعد هم شروع کرده بودند به شکنجه دادنش. حتي شن و برگ، به سبک ساواکيها، به خوردش داده بودند که دلش درد بگيرد.

صحنه ی ديگري که تأثرآور بود، صحنه ی شهادت سرهنگ معصومي بود. شهادت اين سرهنگ دلم را شکست. روز قبلش نماز ظهر و عصر را با هم خوانديم. قبل از اينکه هلي‌برن کنم، مي‌ناليد و مي‌گفت: مرا در ليست تصفيه قرار داده‌اند و مي‌خواهند تصفيه کنند، مگر چه کرده‌ام؟ مگر معتقد به اسلام نيستم؟

اميدواري دادم که نگران نباشد و در عمليات هرچه مي‌تواند فداکاري کند، اگر زنده ماندم، بعد از عمليات کار او را درست مي‌کنم.

مرا از قبل مي‌شناخت. اگر بدانيد با چه اخلاصي کار کرده بود. فرمانده ی گردان توپخانه بود. به خاطر اينکه زودتر بتواند توپهايش را بياورد، خودش راه افتاده بود تا محل توپهايش را شناسايي کند و وقت گرفته نشود. چون خيلي سفارش کرده بودم که نياز به آتش داريم و رد که شديم، بايد توپخانه مستقر شود. آمده بود شناسايي کند که او را با آرپي‌جي زده بودند. نصف بدنش رفته بود.

حادثه ی تلخ ديگر، جنازه ی اسکورپين‌هاي گردان سواره زرهي اردبيل از لشکر 16 زرهي بود. اصل مأموريت اسکورپين‌ها در گردان‌هاي سواره ی زرهي، شناسايي‌هاي سريع و رزمهاي سبک است. سرعت عمل زيادي دارند. چهارده تا از آنها را اين گردان داشت. از چهارده تا، هفت ،هشت تا را با آرپي‌جي منهدم کرده بودند. بقيه ی آنها را با رانندگي پرسنل گردان به غنيمت برده و در روستاها مخفي کرده بودند. اين هم براي ما نگران‌کننده بود.

آخرين موضوع نگران‌کننده، عمليات ضدانقلاب بود.

ضدانقلاب ديده بود آنقدر ستون بي‌دروپيکر و ول است که شايد مثلاً بيست نفر حمله کرده بودند. بقيه اهالي روستاها بودند. زن و مرد، بدون اسلحه، با دادوهوار و جيغ حمله کرده و بعد خودشان را مسلح کرده بودند. اسلحه‌ها را از خود افراد ستون گرفته بودند. حدود 150 نفر را به اسارت بردند و پانزده، شانزده نفر شهيد شده بودند.

ستون را جمع و جور کرديم و سازمان داديم. خودم جلو رفتم؛ من و مصطفوي. او را روي يک نفربر، پشت تيربار گذاشتم. گفتم: تو جلو مي‌روي.

من هم نفربر پشت سرش بودم. فرمانده ی لشکر را هم گذاشته بودم بغل دستم که همان‌جا دستورات را منتقل کند. دستورات را از طرف او ابلاغ مي‌کردم.

ستون را جمع و جور کرديم و به طرف بانه راه افتاديم. يک گروهان تانک را هم گذاشتيم جلو. گفتم از سقز يک گروهان تانک آمد که پنج تا تانک چيفتن بود. با فرمانده ی گروهان صحبت کردم و آنها را جلوي ستون قرار دادم تا زرهي داشته باشيم و اگر کمين خورديم، خودبه‌خود بتوانيم يک دفاع داشته باشيم.

بين گردنه ی خان و بانه، يک نقطه ديگر گردنه مانند هست. سه ،چهار کيلومتر مانده به بانه. چون احتمال مي‌داديم ممکن است جلوي ما را بگيرند، يک هلي‌برن هم آنجا داديم. خودم رفتم بالا و وقتي پاکسازي کرديم، گفتم ستون بيايد. ستون آمد. نزديک عصر بود. معمولاً هوا که تاريک مي‌شد، وضع خراب مي‌شد. نگران‌کننده بود که نمي‌شود ديگر کار کرد.

به مدخل بانه نزديک شده بوديم. وضعيت رسيدن جاده به داخل شهر نگران‌کننده بود. جاده‌اي که از سقز مي‌آيد و ما رويش بوديم، درست از کنار رودخانه و تپه‌اي که داخل شهر است، رد مي‌شود. تپه به اين جاده مسلط است. بعد هم پيچ و خم و فلکه‌هاي عجيب و غريبي که همه‌جاي آن براي کمين مناسب است و خيلي راحت مي‌توانستند از توي خانه‌ها ستون را منهدم کنند.

رسيديم به نزديک بانه. گفتيم بهترين راه اين است که ارتباط‌مان را با پادگان برقرار کنيم تا از آن‌طرف آنها هم کمک و راهنمايي کنند. من تا آن موقع به بانه نرفته بودم؛ اينکه چطور برويم و با آنها الحاق بکنيم. فکر مي‌کرديم که زود مي‌توانيم کار را تمام کنيم.

گروهان تانک کند جلو مي‌رفت. معني‌اش اين بود که باز به شب برمي‌خوريم. مجبور شدم به جاي فرمانده ی گروهان تانک هم کار کنم. فرمانده ی گروهان مضطرب بود. توي اين برنامه‌ها نبود و نگران بود. معمولاً جنگ تانک با ضدانقلاب هم سخت است. نفر بايد بجنگد. اين بود که کلاه گوشي را از دستش گرفتم و تانک را هدايت کردم.

به طرفي که بايد، رفتيم. به پادگان گفتم براي اينکه مسير را مشخص کنيد، گلوله ی دودزا بيندازيد. ضدانقلاب هم اين را فهميد. آنها هم جاي ديگري دودزا مي‌انداختند. تشخيص دادم که اصلاً نبايد به طرف پادگان برويم. رفتيم به طرف شمال شهر بانه. منطقه‌اي به نام فرودگاه نظامي است که الان بچه‌هاي سپاه در آنجا تأسيساتي براي واحدهايشان درست کرده‌اند. رفتيم آنجا و تيپ را دفاع دور تا دور داديم. خيالمان که راحت شد تيپ رسيده بغل بانه و مستقر شده، به فرمانده ی تيپ گفتم: تيپ در کنترل‌تان باشد.

به فرمانده ی لشکر هم گفتم: اينجا باشيد، من مي‌روم به طرف پادگان. يک تانک را آمده کردم. رفتم به طرف پادگان. ديدم که پادگان اصلاً جاده ندارد. جاده‌اش از توي شهر مي‌رود. ميان‌بر زديم به طرف رودخانه شمال‌غرب شهر که پادگان ديده شد. با تانک رفتيم به طرف پادگان و از سيم‌خاردار رد شديم.

افراد ريختند روي سرمان. خيلي خوشحال شدند. 44 روز بود که در محاصره بودند. جنازه‌ها افتاده بود روي زمين. چهل، پنجاه تا جنازه بود که داخل نايلون کرده بودند و بوي تعفن سراسر پادگان را گرفته بود. همه ريشهاي بلند داشتند. خيلي ناراحت بودند. معلوم بود که مدتهاست به خودشان نرسيده‌اند. تردد در داخل پادگان با اسکورپين انجام مي‌شد؛ به خاطر اينکه مي‌زدند. ضدانقلاب محاصره را تنگ کرده بود.

گفتند: يک بيسيم از طرف تيمسار فلاحي آمده که اگر صياد رسيد، همان روز ارتفاع آربابا را آزاد کند.

شايد بيشتر از نيم ساعت به غروب آفتاب نمانده بود. سريع به هوانيروز گفتم دوتا هليکوپتر 214 بياورد. حدود شانزده نفر را سازمان داديم تا حمله کنيم. اين شانزده نفر از بچه‌هاي دستچين شده بودند.

هميشه روش هلي‌برن اين بود که با اولين هليکوپتر، خود من مي‌نشستم تا کنترل منطقه به دستم بيايد و خيالم راحت شود. يا اگر اتفاقي افتاد، بهتر بتوانم از بچه‌هاي ديگر دفاع کنم.

در اينجا اشتباه شد و ما روي هوا بوديم که هليکوپتر دوم نشست. ضدانقلاب که در آنجا مستقر بود، چيزي نگفت تا هليکوپتر نيروها را تخليه کند. آمديم بنشينيم که ديدم زير هليکوپتر تق‌تق صدا مي‌کند. صداي برخورد گلوله بود.

هليکوپتر از فاصله ی نزديک هدف قرار گرفته بود، به طوري‌که گلوله ی کاليبر به ران پاي بغل‌دستي من خورد. همان شب هم شهيد شد. خلبان گفت: نمي‌توانم نگه دارم. الان کنترل از دست مي‌رود. خيلي تير خورده‌ام و بايد بروم پايين.

هرچه اصرار کردم که بچه‌ها اينجا هستند و بايد به کمکشان برويم، گفت: نمي‌توانم.

رفت ،پايين. ارتباط بيسيمي‌مان را برقرار کرديم. ديگر به شب کشيده شده بود و مي‌ديدم که داشتند حمله مي‌کردند. گفتند: همه‌مان سالم هستيم ولي درگيريم.

پرسيدم: مي‌توانيد بياييد پايين؟ از همان‌جا مي‌توانيد بياييد پايين به طرف پادگان؟

گفتند: نمي‌آييم، ما همين‌جا هستيم. شما بياييد بالا.

روحيه ی عجيبي داشتند. گفتم: زمان مي‌گيرد.

هرچه گفتم بياييد پايين، قبول نکردند. در آخر گفتم: به شما دستور مي‌دهم و اين يک دستور است که حق نداريد آنجا باشيد.

اين دستور را گوش کردند. هشت نفري که مي‌آمدند پايين، اشتباه کردند. به دو قسمت چهارنفري تقسيم شده بودند. يک گروه چهارنفري به طرف شهر بانه رفته بود. در نتيجه گرفتار ضدانقلاب شدند. بعضي‌هايشان شهيد و بعضي‌هايشان اسير شدند. چهار نفر ديگر هم آمدند به طرف پادگان. البته براي رهايي آنها از محاصره، اين نبود که ما فقط حرف بزنيم و آنها بجنگند. يک توپ 105 بود. با آنکه مهمات کم داشتند، خودم توپچي شدم و به صورت زماني، دائم روي سر ضدانقلاب شليک مي‌کرديم تا توانستند عقب‌نشيني کنند.

اين برنامه که تمام شد، طرح ريختيم که چکار کنيم تا ارتفاع آربابا را بگيريم. ديديم هلي‌برن صحيح نيست. آنها سنگربندي کرده بودند و هليکوپتر موقعي که مي‌خواست بنشيند، آسيب‌پذير بود. قبلاً هم نوزده نفر نيروي مخصوص پياده شده و اسير شده بودند. سومي‌اش را نمي‌خواستيم آزمايش کنيم.

گذاشتيم زمان بگذرد. چند روز که گذشت، سلاحهاي سنگين‌مان را از چند محور روي آربابا متمرکز کرديم. توپ 155 م‌م اس‌پي از توپهاي جالب ارتش است. از داخل اردوگاه، جايي که تيپ را مستقر کرده بوديم، توپ اس‌پي و مصطفوي با خمپاره ی 120 و از داخل پادگان هم با توپ 105 زديم. از آنجايي که من عمليات را کنترل مي‌کردم و فاصله ی نزديکي تا ارتفاع داشتيم، تير تراش اسکورپين را گذاشته بوديم و با سلاحهاي ديگر مثل 106 هم شليک مي‌کرديم. در نتيجه، آتش خوب و مطمئني روي آربابا تهيه ديديم.

طرح را اين‌طور ريختيم که ما بي‌وقفه آتش بريزيم و نفرات در دو گروه، يکي از جناح راست و ديگري از جناح چپ شروع کنند به خزيده رفتن تا برسند بالاي ارتفاع.

فرماندهان دو گروه مشخص شدند. يکي‌اش سرهنگ شهيد شهرام‌فر بود که بعدها در همان محور بانه ،سردشت شهيد شد. يکي‌اش هم سرهنگ نوري که الان هم هست، برادرزاده ی آقاي ناطق‌نوري است. نيروي مخصوص بود و خيلي شجاعت به خرج داده بود. آن موقع ستوان و فرمانده ی گروهان بود.

اين دو به موازات هم مي‌رفتند؛ منتها يکي‌شان تلاش اصلي را داشت و ديگري تلاش پشتيباني. عمليات خيلي خوب شکل گرفته بود. ما تماس دائم با آتشها و اين دو گروه داشتيم. طوري آتش روي سر ضدانقلاب خوب انجام شد که بچه‌ها گفتند: کم‌کم ترکشها و سنگريزه‌هاي حاصل از انفجار دارد به سر خودمان مي‌خورد. آتش را بدهيد به عقب.

آتش را برديم روي يال آربابا که اگر ضدانقلاب خواست فرار کند، گرفتار شود. وقتي رسيدند بالا، تذکر داديم که اگر سنگرها خالي بود، تويش تله گذاشته‌اند، مواظب باشيد. يکي توجه نکرده بود و به مين برخورد. تنها يک نفر در آنجا مجروح شد، آن‌هم به خاطر مين. بالاخره ارتفاع آربابا از دست ضدانقلاب آزاد شد.

هوا تاريک شده بود و نمي‌توانستيم براي بچه‌هايي که تا آنجا رفته بودند، آب، غذا و مهمات برسانيم. يادم هست که اول‌بار با قاطر مهمات ،کاليبر کوچک و غذا از جايي که به آن آربابا کوچک مي‌گويند که در شرق آرباباست بالا برديم. خوشبختانه نزديکي قله ،چشمه بود و آب‌شان تأمين شد.

نيروها مستقر شدند و آربابا فتح شد. با فتح آربابا کمر ضدانقلاب در بانه شکست. چون آربابا قله ی کاملاً سرکوبي است. هم به پادگان و هم به شهر و به منطقه تسلط دارد. اگر کسي برود روي ارتفاع آربابا، تا مرز ديد دارد.

در مدت 48 ساعت شهر بانه را هم پاکسازي کرديم. در آنجا، خدا رحمتش کند، شهيد داريوش باکري از بچه‌هاي سپاه به ما کمک مي‌کرد.

قبل از اينکه به داخل شهر برويم، حادثه‌اي رخ داد که خيلي عجيب بود. من به تانک چيفتن گفتم: تا فلکه ی ورودي شهر برو، آنجا باش تا ما هم بياييم.

مطلب را نگرفته بود و زد و رفت تا فلکه مرکزي شهر. تانک زوزه مي‌کشيد و ما هم فکر کرديم تانک از دست رفت. تانک توي شهر که برود، با آرپي‌جي مي‌زنندش. رفت و صداي يک انفجار شديد هم شنيديم. چشمهايم را بستم. فکر کردم اين تانک با نفراتش از بين رفت. باز ديدم زوزه‌کنان دارد برمي‌گردد. وقتي رسيد، پرسيدم: چکار کردي؟

گفت: رفتم توي مدخل شهر. نرسيده به آنجا، توي فلکه، به وسيله ی يک تانک اسکورپين که از ما گرفته بودند، به طرف من تيراندازي کردند. من هم گلوله زدم وسطش!

بدين‌ترتيب، مسأله ی بانه هم حل شد.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:51 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 قرارگاه شمال غرب

ناگفته های جنگ -7

با تشکيل قرارگاه شمال‌غرب، فرماندهي مناطق آذربايجان‌غربي و کردستان و کرمانشاه در حيطه ی مسؤوليت فرماندهي عمليات غرب گذاشته شد.

همه ی نيروها با ما همکاري و صميميت داشتند. اما از لحظه‌اي که قرارگاه تشکيل شد، به مشکلات زيادي برخورديم. وقتي کاري را که تقريباً بي‌سروصدا انجام مي‌داديم، به يک کار رسمي تبديل شد، آثار توطئه را در روند کار ديديم. البته من سعي مي‌کنم اين را در زندگي شخصي خودم محور قرار ندهم.

ولي تجربه‌اي که از روند عمليات و رهبري عده‌ها در جبهه‌هاي جنگ پيش مي‌آيد، چون تشکيلات کار مي‌کند، متعلق به همه است و بايد ببينيم چه حوادثي بر آنها گذشته است.

منطقه وسيع بود. به اين دليل منطقه را وسيع گرفته بوديم که دنباله ی توطئه ضدانقلاب را در منطقه کرمانشاه هم داشتيم؛ در منطقه جوانرود، شيخ‌صله و باويسي. يک‌سري ضدانقلاب هم آنجا بودند که مي‌خواستيم کار را که شروع کرديم، ضدانقلاب را در همه‌جا ريشه‌کن کنيم.

در اين مدت نيز چند حادثه رخ داد. يک حادثه، حادثه لشکر‌کشي‌هاي عراق به اين منطقه ی مرزي بود. ما شواهد و قرائن آن را مي‌ديديم. عراقيها به شدت به مرز نزديک مي‌شدند. اردوگاههايي را تشکيل مي‌دادند و تظاهر به نيروکشي مي‌کردند. اين مشاهداتي بود که روزانه ادامه داشت.

کم‌کم درگيريهاي مرزي هم پيش‌آمد، در پاسگاههاي ژاندارمري که داشتيم، مخصوصاً در پاسگاههاي هدايت، پرويزخان، تنگ‌آب، نفت‌شهر، سومار تا مهران. من تا مهران را تحت کنترل و نظارت داشتم. بعضي موقعها اين برخوردها خيلي خشن بود. آنها پاسگاههاي ما را زير آتش مي‌گرفتند و ما هم مجبور مي‌شديم پاسگاههاي آنها را زير آتش بگيريم.

شواهد و قرائن لشکرکشي و تهديد دشمن به بني‌صدر گزارش مي‌شد. حضوري هم بيان شد. خدا رحمتش کند، شهيد رجايي، نخست‌وزير بود و فرمانده ی سپاه برادر مرتضي رضايي. طوري شد که دعوت کرديم بيايند به غرب و شرايط را ببينند. آمدند و يک جلسة چند ساعته در قرارگاه گذاشتيم. بعد قرار شد که آنها را به قصرشيرين ببريم و پاسگاههاي مرزي را به رئيس جمهور نشان دهيم.

نزديک عصر بود. هليکوپتر خواستند تا با هليکوپتر برويم. من تذکر دادم اگر با هليکوپتر برويم، با هليکوپتر برنخواهيم گشت. چون هوا تاريک مي‌شود، به شب برمي‌خوريم و خلبان آماده براي پرواز در شب نداريم.

مصلحت هم نبود که در کوهستانهاي غرب، در شب پرواز کنيم. قبول نکردند و با همان هليکوپتر حرکت کرديم. يک هليکوپتر 214 بود و دو هليکوپتر کبري. رفتيم و در فرمانداري قصرشيرين که بالاي يک تپه بود، نشستيم. ماشين آمد و ما را بردند به پاسگاه هدايت و پرويزخان. بني‌صدر از نزديک ديد که چگونه ساختمان پاسگاه به وسيله تيرهاي مستقيم تانک يا موشک منهدم شده. در اينجا مطمئن شد که عراقيها دارند شيطنت مي‌کنند و ما را تحريک مي‌کنند اما زمينه آماده نبود که او تصميم‌گيري خاصي در امور نظامي بکند. باورش نمي‌شد که به آن ترتيبي که مي‌گفتيم، باشد.

از آنجا برگشتم. چون مردم قصرشيرين جلوي فرمانداري جمع شده بودند، ايشان رفت بالاي بالکن و سخنراني کرد. ساعت 5/8 شب بود. مي‌خواستيم برگرديم. هم ماشين بود و هم هليکوپتر. ايشان پرسيد: مگر نمي‌شود با هليکوپتر رفت؟

گفتم: نمي‌شود.

خلبان گفت: مي‌توانم بروم.

معلوم بود که حالت خاصي پيدا کرده؛ حالت جسارت خارج از منطق. شهيد بروجردي هم آنجا بود. جا آنقدر کم بود که نتوانستيم ايشان را سوار کنيم. سوار هليکوپتر 214 شديم. هليکوپتر کبري هم دنبال ما بود.

نزديکي‌هاي سرپل ذهاب که رسيديم، ديدم سه تا از آمپرهاي خطر هليکوپتر روشن است. علامت خطر، قرمز بود. چون سابقه داشتم و در کردستان به سيستم‌هاي هليکوپتر آشنا شده بودم، متوجه شدم که به خطر افتاده‌ايم. معني يک چراغ اين بود: مي‌شد يک ربع تا بيست دقيقه هم پرواز را ادامه داد. ولي سه تا چراغ روشن را نديده بودم.

افراد داخل هليکوپتر از مسؤولين بودند. رئيس‌جمهور، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروي زميني، ماکويي استاندار کرمانشاه، مشاور اطلاعاتي بني‌صدر، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و من که فرمانده غرب بودم.

داشتيم با برادر مرتضي رضايي حرف مي‌زديم که متوجه شدم هليکوپتر به اشکال برخورد کرده. توي کوهستانهاي دالاهو بوديم و جايي براي نشستن ديده نمي‌شد. نزديک‌شدن به زمين خطر داشت. ممکن بود به ارتفاع بخوريم.

هميشه يک دعايي در سفرها مي‌خواندم، دعاي امام زمان(عج). قبل از حرکت خوانده بودم. ديدم وضع خراب است و باز خواندم.

احساس کردم که هليکوپتر از کنترل خارج مي‌شود. کم‌کم سيستم روشنايي هليکوپتر خاموش شد، به طوري‌که استاندار کرمانشاه فندک روشن کرد تا خلبان بتواند جلويش را ببيند که سيستم پروازي چگونه است. ارتباط بين خلبانها هم قطع شده بود و در گوش يکديگر فرياد مي‌زدند. اظهار نگراني و اظطراب مي‌کردند. خلبان گفت: بايد آنجا بنشينم.

نگاه کردم. چراغي در پايين سوسو مي‌زد. چون تقريباً مي‌دانستم کجا هستيم، گفتم: منطقه ، آلوده است. اگر بنشينيم و از بالا نجات پيدا کنيم، پايين گير مي‌افتيم.

گفت: چاره‌اي جز نشستن ندارم.

گفتيم: اگر چاره‌اي نداري، بنشين.

به سختي خودش را به زمين نزديک کرد. معلوم بود عدم کنترل بيشتر به‌خاطر اين است که پرواز در شب، اگر هم دوره ديده بود، مدتها پيش از يادش رفته. اين براي خلباني که کنترل را از دست مي‌دهد، خيلي خطرناک است که به قول خودشان ورتيکو بشود.

ديديم که دارد کنترل را از دست مي‌دهد. بقيه زياد در جريان کار نبودند. تا روي دهکده رسيديم، خلبان به نظرش رسيد که آبي ديده و روي آب نمي‌تواند بنشيند. خلاصه، اين‌طرف برو، آن‌طرف برو. نفهميدم در چه فاصله‌اي از زمين هستيم که خورديم زمين.

از قبل به ذهنم آمده بود که اگر خورديم زمين، سريع در را باز کنم. تا خورديم زمين، چند ثانيه‌اي تعادلم را از دست دادم. سرم خورد به ديواره و يک مقدار هم شکاف برداشت. گيج شدم ولي تا به حال آمدم، رفتم طرف پنجره. پنجره خودش کنده شده بود و نيازي به باز شدن نداشت. سريع رفتم بيرون و سي‌چهل‌متر فاصله گرفتم. فکر کردم انفجار به‌وجود مي‌آيد. خبري نشد. البته هنوز صداي هليکوپتر مي‌آمد. هيچ‌کس بيرون نيامده بود. گفتم حتماً بيهوش يا زخمي شده‌اند. دوباره برگشتم توي هليکوپتر. معلوم شد گيج شده‌اند. همه را کشيدم بيرون. ديدم الحمدلله سالم هستند و کسي آسيبي نديده.

نمي‌دانستيم کجا هستيم. در منطقه ی ضدانقلاب هستيم يا نه. چند لحظه بعد، هليکوپتر کبري که دنبال ما مي‌آمد، ورزيدگي نشان داد و درست همان‌جايي که ما نشسته بوديم، نشست. گفتيم: سريع برو به پادگان اسلام‌آباد اطلاع بده که گير افتاده‌ايم. بگو نيرو بفرستند و ما را نجات بدهند.

رفته بود و جلوي پادگان نشسته و به فرمانده ی پادگان تيمسار سهرابي مراجعه کرده بود. ايشان هم واحد را راه‌مي‌اندازد.

ديديم سروکله تعدادي پيدا شد که اهل محل بودند. نگران ضدانقلاب بوديم. ديدم الحمدلله اينها با ديدن وضع رقت‌بار هليکوپتر -که متلاشي شده بود- و وضع ما، به حالتي افتادند که مي‌خواستند کمک کنند. پرسيديم: وسيله‌اي نداريد که ما را به جايي برسانيد؟

گفتند: يک تراکتور داريم و يک جيپ؛ اگر روشن شود.

هر دو تاي آنها روشن شد. يک تعداد از ما سوار جيپ شديم و يک تعداد سوار تراکتور. بعدها فهميدم حدود بيست کيلومتر تا گهواره راه بود. ما را آوردند به گهواره. گهواره اولين پاسگاه ژاندارمري ما در منطقه بود. معلوم شد آن بيست کيلومتر را در منطقه ی آلوده بوديم و خوشبختانه به دست ضدانقلاب نيفتاديم.

به آنجا که رسيديم، وسيله ی نقليه ما را عوض کردند. يک پيکان دادند. توي راه ديديم واحد اسلام‌آباد دارد به طرف ما مي‌آيد. يک گردان پياده مکانيزه براي نجات ما راه افتاده بود. تيمسار سهرابي در جلوي ستون بود. در آنجا سرم را پانسمان کردند و رفتيم طرف کرمانشاه.

پيام حضرت امام در صبح روز بعد، پيام جالبي بود. بعد که آمديم، بني‌صدر بيشتر به من علاقه‌مند شد و مرا خيلي مورد تفقد قرار داد.

پس از آن، چند حادثه ديگر پيش آمد تا خورد به جريان برخورد من با بني‌صدر.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:53 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 ستون‌کشي از بانه به سردشت

ناگفته های جنگ -8

از زماني‌که قرارگاه تشکيل شد، مثل خاري در چشم يک عده بود. عجيب تحمل نداشتند که چنين فرماندهي به‌وجود بيايد و نيروهاي انقلاب بر سر کار بيايند. در تهران، به شدت عليه ما مي‌زدند. منتها چون زمينه‌اي نبود، نمي‌توانستند کاري کنند. کارمان را مي‌کرديم و کاري هم به تهران نداشتيم.

براي اينکه به سردشت برسيم، طرح جديدي ريختيم. سردشت را گردانهاي هوابرد اداره مي‌کردند. از شيراز نوبتي مي‌آمدند.

يک گردان، يک گردان مي‌رفتند مستقر مي‌شدند. با يک گردان نيرو شهر سردشت اداره مي‌شد. شهر که چه عرض کنم، شهر در دست ضدانقلاب بود. فقط پادگان در دست ما بود. آن‌هم آنقدر نزديک شده بودند که موقعي که به آنجا رفتيم، خداوند رحمت کند شهيدچمران را، يادم هست طوري آرپي‌جي به ساختمانهاي پادگان زدند که شکاف بزرگي ايجاد شد. معلوم بود که از فاصله ی خيلي نزديک زدند.

هربار که گردانهاي هوابرد مي‌خواست تعويض شود، هليکوپترها در سقز متمرکز مي‌شدند و آنها را از سقز مي‌بردند به طرف سردشت و قديمي‌ها را از سردشت برمي‌گرداندند. کلي هزينه داشت که از طريق هوا يک گردان حدود نهصد نفري با تجهيزات و امکاناتشان جابه‌جا شوند.

فرمانده ی گردان تعويضي آدم شجاعي بود، سرگردي به نام آرين يا آريان که از عشاير بود. گفتم: شما بايد اين دفعه از راه زمين برويد، بنابراين برو، بررسي و طرح‌ريزي کن. رفتن تا بانه مشکل نيست، از بانه تا سردشت بايد شما راه را بازکنيد و برويد مستقر شويد. ما از راه هوا برايتان چيزي نمي‌آوريم.

همکاران و مشاورينش با اين مسأله مخالف بودند ولي خودش اعلام آمادگي کرد. از سنندج گذشت، ديواندره، سقز و رسيده به بانه. قرار بود از بانه به طرف سردشت برود. طبق تجربه‌اي که داشتيم، يک تعداد نيرو هم از سپاه درنظر گرفته بوديم تا آن تلفيق مقدس را داشته باشند. نيروهاي مخصوص را جلوي ستون قرار داده بوديم تا پيشرو باشند و اگر در جايي مين‌گذاري کرده‌اند، مينها را بردارند.

وقتي گردان خواست حرکت کند، نگران بودم که مشکلي پيش نيايد. خودم را از کرمانشاه با هليکوپتر به بانه رساندم. گفتند: گردان صبح حرکت کرده.

اول صبح رسيدم. يکي از تيمهاي نيروي مخصوص، به فرماندهي ستوان نوري -که آن زمان جلودار ستون بود- در فاصله ی حدود هفده کيلومتري بانه، در نزديکي دهکده‌اي به نام سيدصارم، روي مين مي‌روند. تعدادي مجروح مي‌شوند و برمي‌گردند. ولي گردان مي‌گويد خودم مي‌توانم ادامه بدهم.

گردان به پيشروي ادامه مي‌دهد. از سيدصارم مي‌گذرند و به اول کوخان مي‌رسند؛ دهکده‌اي به نام زيو همان‌جا است. بدون اينکه توجه کنند، به کمين‌گاه مي‌روند. يک کمين سنگين عليه ستون گردن‌کلفت ما به‌وجود مي‌آيد. خبر آمد که درگير شديم و به شدت زير فشار هستيم. مجبور شدم بگويم هليکوپتر بيايد و من را به ستون برساند. نگران ستون بودم. براي همين آمده بودم که يک موقع ستون تارومار نشود.

فکر کنم حادثه ی ستون‌کشي از بانه به سردشت يکي از حوادث نادر جنگ و جبهه، مخصوصاً جنگ با ضدانقلاب باشد. بسيار داشتيم که ستون در معرض کمين قرار مي‌گرفت ولي هيچ‌جا نداشتيم که ستون در معرض کمين قرار بگيرد و چند روز، هم راه عقب و هم راه جلو بسته باشد و ستون مجبور باشد حرکت کند. در حرکت هم در محاصره باشد. و ضدانقلاب فرصت کند به صورت متمرکز ستون را در محاصره نگه‌دارد و بخواهد با فشار وارد آوردن و تلفات، آنان را وادار به تسليم کند.

هليکوپتر خواستم تا بروم و به ستون بپيوندم. هفت ،هشت نفر از بچه‌هاي سپاه بودند که گفتند: مي‌خواهيم بياييم.

گفتم: اجازه از فرمانده ی خود نداريد، برويد اجازه بگيريد.

اجازه گرفتند و گفتند: برويم.

با هليکوپتر رفتيم پاييم. ستون بين گردنه کوخان در وضعيت بسيار تأسف‌آوري بود. ماشينها نامنظم، تيرخورده و پنچر شده بودند و بعضي جاها مهمات آتش گرفته بود. از طرفي، نيروهاي مخصوص پراکنده شده بودند. کنترل از دست رفته بود. هرطرف نگاه کردم، مجروح و شهيد ريخته بود. وضع خراب بود.

همان موقع که وارد شديم، يک نفر ضدانقلاب را که مجروح بود، آوردند. تير به پاي او خورده بود. از شدت خونريزي داشت مي‌مرد. گفت: من را نکشيد، توي جيپ من را نگاه کنيد. نقشه کمين هست.

نقشه را بيرون آورديم. يک نقشه دقيق که معلوم بود چقدر خوب کمين را درست کرده‌اند. از قبل سنگرهايي تا سينه حفر کرده بودند. سنگرها زير بوته‌ها و درختها بود و کاملاً مسلط بودند. معجزه بود که کمين به طور کامل اجرا نشده بود. اگر کمي صبر کرده بودند، موفق مي‌شدند. البته عدم موفقيت‌شان به خاطر اين بود که ستون خيلي قوي بود.

سربازهاي هوابرد خيلي قوي بودند، درجه‌دارهايشان بسيار

ورزيده و افسران هم همين‌طور. يک تعداد هم از برادران سپاه عقب ستون بودند. همه اينها دست به دست داده بودند تا ستون متلاشي نشود.

نگاه کردم. يک ارتفاع را ديدم که از آن ارتفاع ضدانقلاب عجيب ما را مي‌زد. آن تپه را از ضدانقلاب گرفتيم. منتها تا گرفتيم، عصر شد. نزديک نماز مغرب بود. نه امکان داشت که از پايين براي ما پتو بياورند -چون هوا کمي سرد بود- و نه صلاح بود که آنجا را ول کنيم بياييم پايين. اين بود که بالا ماندم و به بچه‌ها روحيه دادم. گفتم: چون مهمات زياد نداريم، سعي کنيد از فشنگها خوب نگهداري کنيد.

دفاع دورتادور تشکيل داديم. اول شب بود. صداي زنگوله گوسفند مي‌آمد. اين احساس به من دست داد که ممکن است کلکي باشد و ضدانقلاب از لابه‌لاي گله قصد نزديک شدن را داشته باشد. اين بود که دفاع را کنترل کردم.

همه توي سنگر بوديم. کم‌کم صداي زنگوله نزديک شد و يک گلوله آرپي‌جي به سنگر خورد. تا خورد، بچه‌ها دست به ماشه شدند. گفتم: هيچ‌کس تيراندازي نکند.

فشنگ کم داشتيم. گفتم: تيراندازي نکنيد تا نزديک بيايند.

آمدند نزديک و نزديک‌تر. چند تا آرپي‌جي زدند. ديدند ما جواب نمي‌دهيم. فکر کردند کسي اينجا نيست. بالاخره به جايي رسيدند که بچه‌ها آنها را ديدند. روي آنها رگبار بستند و چند تا از آنها را به درک واصل کردند. آتش سنگيني روي ما باز شد. درگيري نيم‌ساعت طول کشيد ولي ما مقابله کرديم. با دادن چهار نفر مجروح موفق شديم سنگرها را نگه داريم. روز بعد، به کمک بچه‌ها آنجا را سنگربندي کرديم و گسترش داديم.

مجبور شديم بمانيم. شب بعد هم حمله کردند و ما حدود 48 ساعت در کوخان بوديم. در طي اين 48 ساعت، ستون را از بالا کنترل مي‌کردم و فرمانده گردان نيروها را جمع‌وجور و آماده و مهيا کردم تا ادامة راه بدهيم. نمي‌خواستيم به بانه برگرديم. در جايي بوديم که رفتن‌مان به سردشت همانقدر راه بود که به بانه. اگر به بانه برمي‌گشتيم، راه‌مان ساده‌تر بود ولي به طرف سردشت، سخت‌تر مي‌شد.

شب دوم حمله کردند و چون آمادگي داشتيم، توانستيم حملة آنها را دفع کنيم؛ بدون اينکه تلفاتي بدهيم. به آنها تلفاتي وارد شد.

روز بعد که ستون آماده شد، آمدم پايين و به فرمانده گردان گفتم: من ديگر مي‌روم، چون ستون آماده است و شما مي‌توانيد ادامه بدهيد.

ديدم سربازها و درجه‌دارها با حالت غم‌انگيزي به من نگاه مي‌کنند، يعني اينکه نرو و اگر مي‌خواهي بروي، با هم برويم. يا اصلاً برگرديم. گفتم: ناراحت نباشيد.

ديدم خيلي ناراحت هستند. گفتم: با شما مي‌آيم.

اين شد که تقريباً فرماندهي ستون را به عهده گرفتم. دو روز در آنجا گذشته بود. از کوخان به طرف سردشت حرکت کرديم. دهکده ی نم‌شير جلوي راه بود و بعد وارد يک پيچ يو (u )شکل شديم. اين پيچ خيلي عميق است و در انتهاي يو به دهکده ی دل‌آرزان مي‌رسد. از مدخل يوشکل، سه‌راهي است که يک راه آن مي‌رود به طرف منطقه ی بل‌حسن و منطقه ی دشت الان و يک راه آن به دل‌آرزان. داخل پيچ را که ادامه ی راه بانه به سردشت است، پاکسازي کرديم.

ستون را پياده راه انداختيم. يک عده در سمت راست و يک عده هم در سمت چپ بودند. ارتفاع به ارتفاع راه مي‌آمديم. رسيديم به يک سه‌راهي. شب مانديم. يک روز طول کشيد تا به آنجا رسيديم. همان‌جا بود که سنگرهايي ديديم که داخل آنها قرص ضدحاملگي بود. معلوم بود ضدانقلاب به صورت دختر و پسر با هم زندگي مي‌کنند.

از اين سه راهي به بعد حوادث پشت سرهم پيش آمد. وارد پيچ يوشکل عميق که شديم، حمله به ما شروع شد؛ هم از داخل دره و هم از جاهاي ديگر. در داخل ستون، دو تا تريلي هم داشتيم که تريلي‌ها پر از مهمات بودند. يک تريلي با شليک آرپي‌جي به انفجار کشيده شد. چه انفجاري! منطقه همه‌اش دود و فشنگ بود. چند تا از ماشينها را زدند ولي بچه‌ها را کنترل کرديم. به پل و انتهاي پيچ يو رسيديم، نزديک دهکدة دل‌آرزان. آنجا را پاکسازي کرديم ولي ديديم که از داخل دهکده به شدت ما را مي‌زنند. مجبور شديم روي دهکده آتش باز کنيم. حتي دهکده به آتش کشيده شد. کاملاً معلوم بود که ضدانقلاب از داخل دهکده ی ما را مي‌زند. البته هيچ نيروي بومي آنجا نبود و از قبل رفته بودند. ستون مسيرش مشخص شده بود و مثل اينکه در کردستان يک آماده‌باش کلي زده باشند، همه ی ضدانقلاب را آورده بودند.

دائماً صداي گلوله مي‌شنيديم و گلوله‌ها از بيخ گوشمان مي‌گذشت. دائماً مجروح مي‌داديم، شهيد مي‌داديم و با هليکوپتر در تماس بوديم. هليکوپتر مي‌آمد و مجروحان و شهدا را مي‌برد.

دهکده ی دل‌آرزان را پاکسازي کرديم. از اينجا به بعد طوري شده بود که روزي يک کيلومتر بيشتر نمي‌توانستيم برويم. همه‌اش در حال جنگ بوديم. غذايمان هم نان خشک و پنير بود که هليکوپتر مي‌آورد و کمي هم کنسرو.

بعد از دل‌آرزان به طرف ده بي‌کيش و سپس به طرف داش‌ساوين حرکت کرديم. دو تا سه روز هم اينجا خوابيديم. منتها به ازاي هر روز شهيد و مجروح مي‌داديم و ستون داشت لاغر مي‌شد. از ده بي‌کيش به طرف داش‌ساوين، نقطه ی اوج فشار به ستون شروع شد. نفراتي را روي پل سمت راست جاده فرستاده بودم تا تأمين را برقرار کنند. تعدادي که رفته بودند، خيلي غيور بودند. آنها براي ما بچه‌هاي مهمي بودند. مي‌ترسيدم آنها را از دست بدهم.

ستون را که کنترل مي‌کردم، به جايي رسيديم که حتي تانک اسکورپين که در جلوي ستون حرکت مي‌کرد، گفت: جلو نمي‌روم.

پرسيدم: چرا نمي‌روي؟

گفت: من را مي‌زنند. احساس مي‌کنم که آرپي‌جي مي‌زنند.

گفتم: خوب، صحيح نيست که من جلو بروم.

گفت: در هر صورت، شما جلو برويد تا من هم بيايم.

چاره‌اي نداشتم. جايي نبود که بخواهم زور بگويم. توکل خاصي هم خدا به من داده بود. در جلوي ستون شروع به حرکت کردم. همراه با بيسيم‌چي مي‌رفتم و او دنبال ما مي‌آمد. بغل اسکورپين بودم. با هم مي‌رفتيم و او ما را نگاه مي‌کرد تا خيالش راحت باشد.

ديدم ستون خوب حرکت مي‌کند ولي يک قسمت قطع شده نيامده بودند. حرکت جلوي ستون را آهسته کردم و گفتم: برويد، من هم مي‌آيم.

سريع رفتم عقب ستون که کنترل جلوي ستون از دست من در رفت. فکر کردند که به سردشت رسيديم و خواستند کمي سريعتر بروند. همين باعث شد که ستون دو قسمت شود. قسمت اول رفت زير رگبار و آرپي‌جي. در پيچ‌هاي سنگين منطقه داش‌ساوين بوديم. ياد اولين حادثه افتادم که ما را به کردستان کشاند. 52 پاسدار که در همان منطقه شهيد شده بودند.

دوباره گرفتار شديم. داش‌ساوين براي کمين‌گاه، جاي عجيبي است. بهترين جا براي ضدانقلاب است. چون از همه‌جا راه براي فرار دارد و در عوض تحرک در جاده بسيار محدود است. پيچ‌درپيچ و درخت‌زا بود. همه‌جا هم شيب دارد، به طوري‌که تسلط بر جاده را راحت مي‌کند.

ديدم که از همه‌جا آتش مي‌آيد؛ آرپي‌جي، گلوله سبک و تيربار. تقريباً کنترل ستون را از دست دادم. افراد پشت‌سرهم شهيد مي‌شدند. اغلب‌شان هم به خاطر اين بود که از زمين استفاده نمي‌کردند و خودشان را باخته بودند. در نتيجه، دشمن، ما را مي‌ديد و مثل گنجشک تک‌تک ما را مي‌زد.

احساس کردم که از اينجا به بعد مسأله ی شهادت در پيش‌رو است. البته افتخار بود ولي خطر اين وجود داشت که شهيد نشويم و ما را به زور مجبور به تسليم کنند. خودکشي هم نبايد مي‌کرديم. اين بود که در يک لحظه داشتم خودم را مي‌باختم و مأيوس مي‌شدم. ديدم يکي از برادران سپاه که الان از چهره‌هاي مخلص و لايق و کاردان سپاه است، برادر فتح‌الله جعفري با يک چهره ی متبسم که براي من آن چهره ملکوتي بود -چون در آن حالت کسي حال تبسم و خونسردي نداشت- گفت: برادر شيرازي، من تا به حال شما را در اين وضعيت نديده بودم.

گفت: مگر نمي‌بينيد؟ اينها هيچ‌کدام آمادگي ندارند که بجنگند. همين‌طور ايستاده‌اند تا گلوله بخورند. هرچه مي‌گويم، اصلاً گيج هستند. کپ کرده‌اند.

اولين صحنه ی کپ کردن نيروها را آنجا ديدم. کپ کردن نيروها صحنه ی خطرناکي است و بدتر از تسليم شدن است. گفت: ناراحت نباشيد. بالاخره چند تا فشنگ داريم و تا آخرش مي‌زنيم. ديگر هرچه خدا خواست.

اين را که گفت، مثل اينکه پتکي به سر من اصابت کرد. يکدفعه خودم را پيدا کردم که داريم براي خدا مي‌جنگيم و توکل‌مان دارد ضعيف مي‌شود، و در اين‌جور جاها بايد خدا را ياد کرد. خداوند مؤمنين را در اينجاها نجات مي‌دهد، نه در حالتهايي که اوضاع خوب است. قلبم قوت گرفت و همان‌جا به ذهنم دو تا طرح آمد. مسؤوليت يک گروه حمله را خودم پذيرفتم و مسؤوليت گروه ديگر را فرمانده ی گردان. او همچنان با روحيه و شجاعانه اطاعت دستور مي‌کرد. گفت که من آمادگي دارم، منتها تعدادي که با من هستند، کم هستند.

گفتم: اشکال ندارد. با همان تعداد حمله کن.

دوتايي به تپه حمله کرديم. وقتي حمله کرديم، سه، چهار نفر بيشتر نبوديم. چند نفر هم که حالت ما را ديدند، تکبير گفتند و به دنبال ما آمدند. با هيچ‌کس درگير نشديم، تپه را گرفتيم و يکدفعه آتش قطع شد.

آنجايي که مي‌گويند امداد الهي و توکل خدا در نقطه‌هاي دلشکستگي مي‌آيد، اينجا بود. صحنه عوض شد. عصر بود. در آن منطقه ی خطرناک که چيزي به آخر عمر ستون نمانده بود و اگر يک يورش سي يا چهل نفري مي‌آوردند، همه ی ما را وادار به تسليم مي‌کردند، يا به شهادت مي‌رساندند، خداوند به ياري‌مان شتافت.

فرمانده ی گردان تعريف مي‌کرد: رفتم بالاي تپه. ديدم يک نفر ما را مي‌زند. چهره‌اش را ديدم که شبيه شما است. فکر کردم که او فکر مي‌کند ما ضدانقلابيم. گفتم صياد، ما خودي هستيم. ديدم که نه. فاصله نزديک بود. حدود چهل‌متري‌مان بود.

مجبور شديم نارنجک توي سنگرش بيندازيم. بدنش متلاشي شد. وقتي بررسي کرديم، ديديم کارت چريکهاي فدايي خلق دارد. معلوم بود با آنها همکاري مي‌کرده. اهل کردستان هم نبود. اهل استان ديگري بود.

بعد از اين حمله، آرامش طوري حکمفرما شد که توانستيم تا ساعت يازده شب شهدا و مجروحين را يک‌جا جمع کنيم. ستون را منظم کردم؛ البته باقيمانده ی ستون را. دفاع دورتادور گرفتم.

بچه‌هايي مثل ستوان نوري، نيروي مخصوص آن زمان، آنقدر شجاع و جسور بود که با وجود اينکه آرپي‌جي به پايش خورده بود و استخوان بالاي پايش شکسته بود و خونريزي داشت، مقاومت و ايستادگي مي‌کرد. چاره‌اي نبود و بايد صبر مي‌کرديم تا صبح هليکوپتر بيايد.

ديدم ناله مي‌کند. رفتم بالاي سرش که نوازش و دلجويي کنم. تا پتو را از روي او برداشتم، نگاه به من کرد. خنديد و تبسم کرد. براي اينکه روحيه ما حفظ شود، گفت: چيزي نيست، ناراحت نباشيد.

ولي ناله مي‌کرد. روحيه‌ها عجيب بود.

دفاع دورتادور برقرار کرديم. ديگر اين ستون توان ادامه حرکت به سمت سردشت را نداشت. هفتاد ، هشتاد نفر شهيد داده بوديم و حدود صد، صدوپنجاه نفر مجروح. از ستون چيزي نمانده بود. تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند. اين بود که اطلاع دادم نيرو برسانيد. روز بعد، شصت نفر از بچه‌هاي اراک را از سوي سپاه آوردند. اينها به ما پيوستند و ما تقويت شديم.

ضدانقلاب فکر مي‌کرد مي‌تواند ستون را تسليم مي‌کند. چون سابقه داشت. از قبل ستون را تحت فشار قرار مي‌دادند، ستون از هم مي‌پاشيد و فرماندهي از بين مي‌رفت. ستون خودبه‌خود از هم مي‌گسيخت و نفرات متفرق و تسليم و شهيد و مجروح مي‌شدند. هشت روز از صبح تا غروب جنگ بود. شبها در تأمين بوديم. با آن تلفات و ضايعات، گردان لاغر شده بود. با آن شصت نفري که آمدند، کمي جان گرفتيم.

نيروهاي کمکي آمدند و در منطقه ی داش‌ساوين، در دوازده کيلومتري سردشت، دفاع دورتادور گرفتيم. ديدم که آنها توي سنگرها آموزش قرآن مي‌بينند. خيلي جالب بود. شهيد رفيعي، نمي‌دانم چه اطلاعاتي داشت، طلبه بود يا چيز ديگر ولي خيلي مسلط بود. سنگر به سنگر مي‌رفت و برنامه‌اي براي نيروهايش تنظيم کرده بود. در حين اينکه رزم مي‌کردند، توي سنگرها برنامه ی آموزش قرآن داشتند. اين براي من جالب و جديد بود. اولين‌بار بود که اين‌طور برنامه‌اي را مي‌ديدم. پيوندشان با تفاهم و صفاي عجيبي با ارتشي‌ها برقرار شده بود.

ستون توان ادامه حرکت نداشت. اين دوازده کيلومتر تا سردشت ماند و دفاع دورتادور گرفتيم. راه بسته بود.

هليکوپترها رفت و آمد مي‌کردند و حتي آتش توپخانه سردشت به ما مي‌رسيد. درخواست آتش مي‌کرديم و آنها آتش مي‌کردند.

ستون هنوز يک تعداد از ماشينهايش مانده بود؛ مخصوصاً يک تريلي مهمات. تا آمديم اينها را در جايي پخش کنيم، ضدانقلاب يک تدبير شيطاني اتخاذ کرد. با خمپاره ی 120، متر به متر تنظيم مي‌کردند تا گلوله را به تريلي برسانند. يک گلوله خورد به تريلي. صحنه ی عجيبي بود. ما همه دورتادور بوديم. همه رفتند توي سنگرها. چند نفر زير تريلي استراحت مي‌کردند که وقتي مهمات منفجر شد، فرصت فرار پيدا نکردند و زغال شدند.

وقتي مي‌خواستيم مجروحين را حمل کنيم، هليکوپتر که مي‌آمد، يک مقدار مهمات هم مي‌آورد. به علت درخت‌زار بودن آنجا و پستي و بلندي، جايي جز کنار جاده نداشتيم. هليکوپتر را که براي نشستن هدايت مي‌کردم، آنها تنظيم مي‌کردند و بلافاصله يک خمپاره مي‌آمد. خلبانها جسارت به خرج مي‌دادند. مي‌دانستند خمپاره مي‌خورد ولي سريع مي‌نشستند و بلند مي‌شدند.

يک روز، تنظيم کردم که هليکوپتر بنشيند. با بي سيم تنظيم مي‌کردم. از بالا آن را ديدم. گفتم: بيا بنشين.

يکدفعه صداي خمپاره آمد. چشمهايم را بستم. فکر کردم خمپاره خورد روي هليکوپتر. چشمهايم را بستم، چون طاقت ديدم اين صحنه را نداشتم که جلوي چشمم يک هليکوپتر در حال نشستن منهدم شود. از توي بي سيم صدا آمد: صياد، صياد، ما الحمدلله رفتيم.

پرسيدم: چي شد؟

گفت که هليکوپتر آبکش شده ولي هنوز مشکلي نداريم، دستگاهها کار مي‌کنند.

روز بعد، ديدم هنوز در تيررس دشمن هستيم و دشمن از بعضي جاها با قناسه ما را مي‌زند. از بالاي ارتفاعات مسلط بودند. از جات‌راوين که ارتفاعات بلندي بود، ما را مي‌زدند. ستون هم به حالتي رسيد که توان ادامه ی حرکت را نداشت. در همان دوازده کيلومتري ماند. البته برايمان مسأله مهمي نبود، چون مي‌خواستيم همان‌جا را پايگاه کنيم. فاصله‌اش با سردشت زياد نبود. فوقش دو يا سه تا پايگاه مي‌خواست تا به سردشت متصل شويم.

از آنجا بايد از رودخانه عبور مي‌کرديم. پل کلته در آنجا بود. ديديم ضدانقلاب از روي ارتفاعات ما را اذيت مي‌کند. نيرويي را انتخاب کردم و با همرزم خوبم شهيد سرهنگ شهرام‌فر رفتيم به طرف بالا. من هدايت‌کننده ی عمليات بودم و او جلو مي‌رفت. از جلو درگير شد و ما با آتش خمپاره حمايتش کرديم. موفق شديم ارتفاع را از دست ضدانقلاب بگيريم. به شب کشيده شد، همان حالتي که در کوخان به‌وجود آمد. همان صحنه تکرار شد. ما در آن بالا قرار گرفتيم و وسيله‌اي براي گرم نگه‌داشتن نداشتيم. وقت نبود که پتو بياورند. مجبور بوديم در همان سنگرها بمانيم.

دفاع دورتادور تشکيل داديم. در بالاي تپه، فشنگ کم داشتيم. اين بود که مثل حادثه ی کوخان، به بچه‌ها دستور دادم: هيچ‌کس حق ندارد بدون اجازه تيراندازي کند. حتي اگر حمله کردند، من بايد دستور آتش بدهم. موقعي آتش کنيم که مؤثر باشد.

سه چهار تا بي سيم‌چي هم گذاشتم دورتادور. شب، باز صداي زنگوله آمد. حتي صداي بع‌بع بره‌ها را مي‌شنيديم. ديديم که دارند وارد مي‌شوند. مطمئن بودم که همراه اين گله، ضدانقلاب دارد نزديک مي‌شود و مي‌خواهد در مواضع ما وارد شود. همه سکوت راديويي کردند. حتي يادم هست که يکي از برادران سپاه که کد او جعفر بود -نمي‌دانم اسمش جعفر بود يا نه- با صداي ضعيفي گفت: دارند نزديک مي‌شوند.

گفتم: بگذار نزديک‌تر شوند.

نزديک شدند و ديدند ما تيراندازي نکرديم. خواستند با شليک يک آرپي‌جي آزمايش کنند. آرپي‌جي وسط مواضع ما خورد. چيزي نگفتيم. گفتم: بگذاريد باز هم نزديک شوند تا آنها را ببينم و با يک رگبار کلک آنها کنده شود.

همين‌طور که داشتم کار را هدايت مي‌کردم، کسي که محافظ من بود -من هميشه تفنگ ژ-ث قنداق کوتاه داشتم- تفنگ من را برداشت و شروع کرد به رگبار بستن. بدون اجازه اين کار را کرد. همه ی ارتشي‌ها شروع کردند به رگبار بستن. تا آمدم بگويم با چه اجازه‌اي تيراندازي کردي، گفت: اينها وارد شده بودند و نزديک ما بودند، چاره‌اي نداشتيم.

معلوم شد اين‌طور هم بوده. ضدانقلاب جنازه‌ها را سريع برد ولي خونها باقي مانده بود. در همين رگباري که شليک شد و ادامه هم پيدا نکرد، آنها تعدادي کشته دادند. آنقدر نزديک شده بودند که با اين آتش، خيلي از آنها به درک واصل شدند. تعدادي هم مجروح شدند که آنها را برده بودند.

ساعت سه بعد از نيمه شب بود. گلوله به گوسفندها خورده بود و ناله ی گوسفندها بلند بود. به محافظم گفتم: براي اينکه گوسفندان تلف نشوند، آنهايي را که زخمي هستند، سرببريد.

بچه‌ها هشت روز بود که چيزي نخورده بودند. حدود هفتاد، هشتاد تا گوسفند بود. سيزده تا زخمي شده بودند که سربريدند و بقيه را آوردند و گفتند: صاحب ندارند.

مجبور بودم خودم تصميم بگيرم که در آن وضعيت با اين گوسفندها چه بکنيم. تشخيص دادم که گوسفندها عامل ضدانقلاب بودند و صاحب هم ندارند!

صبح، بلافاصله دموکراتها از توي بي سيم با ما صحبت کردند و گفتند: شما گوسفندهاي مستضعفين را گرفته‌ايد.

و از اين صحبتها. گفتم: مستضعفيني که بخواهند با آرپي‌جي به ما حمله کنند، مستضعف نيستند. بايد حساب آنها را برسيم.

دستور دادم گوسفندها را بين ستون تقسيم کنند. تا دو سه روز بچه‌ها کباب خوردند و جبران آن هشت روز نان خشک و کنسرو خوردن شد.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:55 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 عدو شود سبب خير

ناگفته های جنگ 9

اطلاع دادند در کرمانشاه که مقر فرماندهي ما بود بني‌صدر آمده و با شما کار فوري دارد. هشت روز در محاصره بوديم و به لطف خدا به سرنوشتي که دشمن فکر مي‌کرد، دچار نشديم.

در اينجا شرم دارم که بخواهم بگويم فرماندهي نقش خيلي موثر داشت ولي نمي‌شود اجتناب کرد. چون مسأله شخص نيست و اگر فرماندهي، به لطف خدا، اعمال نمي‌شد، تا آخرين لحظه آسيب مي‌ديديم و مطمئن هستم که ستون منهدم يا تسليم مي‌شد. چون اين حادثه يک نقطه ی تاريخي در زندگي من بود. رسيدم به بن‌بست و نااميدي، و خداوند به من درس فراموش نشدني داد که اگر انسان بخواهد براي خدا بجنگد، هيچ‌وقت نبايد نااميد شود. ما در سيره ی پيامبران هم داريم که تا حضرت يونس در ظلمت نرفت و در تنگنا نيفتاد، آن حالت انقطاع از دنيا و حالت وابستگي به خدا به طور مطلق به او دست نداد. که خداوند فرمود: و نجيناه که ما مؤمنين را نجات مي‌دهيم. يعني اگر انسان بخواهد به صورت طبيعي و مطلق توکلش قوي شود، چاره‌اي جز افتادن در تنگنا و مشکلات و حالتي که به صورت طبيعي از همه‌جا ببرد، نيست.

اطلاع دادند که بني‌صدر به قرارگاه شما در کرمانشاه آمده و منتظر است. عصر بود که خيالم از طرف ستون راحت شد.

فرماندهي گردان را به فرمانده ی منطقه محول کردم و در تقويت آن، بچه‌هاي سپاه را گذاشتم تا خيالشان راحت باشد.

ارتباط‌شان را با هوانيروز برقرار کردم که برايشان وسيله بياورند. گفتم: ديگر کاري جز دفاع دورتادور نداريد.

ارتباط بي سيمي هم با بانه و سردشت داشتند. از دو طرف ارتباط برقرار بود. شهيد شهرام‌فر را هم مخصوصاً آنجا گذاشتم بماند. او عنصر ضربت و يک نيروي مخصوص متعهد و انقلابي بود.

آمدم به سقز. لباسم درهم ريخته بود. يک لباس بسيجي گيرآوردم. سريع دوش گرفتم، لباسم را عوض کردم و به خلبان هليکوپتر گفتم: مي‌خواهم سريع بروم کرمانشاه.

گفت: به شب برمي‌خوريم.

گفتم: اشکال ندارد، هرطور شده خودمان را برسانيم به آنجا که رئيس‌جمهور آمده.

آن موقع هنوز به حالتي نرسيده بودم که در مقابل رئيس‌جمهور موضع‌گيري کنم و حالت خصمانه بين‌مان برقرار باشد. هنوز احساس مي‌کردم که بايد مساعدت کرد، کمک کرد و ايشان از طرف امام اختياراتي براي نيروهاي مسلح دارند. از اين نظر سعي مي‌کردم که مساعدت کنم. ولي در آنجا زندگي من عوض شد.

وقتي به کرمانشاه رسيدم، ساعت هشت شب بود. بچه‌هاي قرارگاه که ترکيبي از ارتش و سپاه بودند، تا مرا ديدند، تکبير گفتند. پرسيدم: مسأله چيست؟

گفتند: الان مي‌فهميد.

رفتم داخل اتاق. ديدم آقاي بني‌صدر و شهيد رجايي که آن موقع نخست‌وزير بود و تعدادي از مشاورين بني‌صدر، آنجا هستند. حالا من خوشحال بودم از اينکه اين خوش خبري را مي‌دهم که ستون، هشت روز در محاصره و در حال انهدام بود ولي نجات پيدا کرد. با حالت گرمي به طرف آقاي بني‌صدر رفتم که او را ببوسم. ديدم که دست او مثل دست مرده است. البته طبيعت او همين بود ولي آنجا خيلي شل بود. اينطور احساس کردم، ولي حرارت خودم را در بوسيدن نشان دادم. بلافاصله بني‌صدر پرسيد: ستون چي شد؟

گفتم: الحمدلله نجات پيدا کرد.

يکدفعه تکان خورد. من تا آن موقع اثر سخن‌چيني را در مسؤولين نشنيده بودم. در تاريخ خوانده بودم که براي کسي که مي‌خواهد خدمتگزاري کند، سخن‌چيني مي‌کنند. ولي تا آن موقع نمي‌دانستم که اثرش چيست. اينقدر به گوش اين آدم خوانده بودند: فلان‌کس رفته همه را به کشتن داده، ستون تارومار شد و ستون به اسارت درآمده که حرف من باورش نمي‌شد.

گفتم: الحمدلله ستون نجات پيدا کرد.

پرسيد: چقدر تلفات داديد؟

گفتم: تا اينجا حدود هفتاد نفر شهيد داديم و صدو پنجاه تا مجروح. معلوم بود که رقمها را از بالاتر داده بودند. ساکت شد. مثل اينکه مي‌خواست بر مبناي حرف آنها شروع کند و به من حرفهايي بزند ولي ديد که مطلب چيز ديگري است. معلوم شد پشت سر من خيلي غيبت کرده‌اند. و آن تکبيري که بچه‌ها سردادند، به خاطر دفاعي بود که مي‌خواستند از من بکنند.

اينجا اولين جايي بود که موضع‌گيريها را شروع کردم. ديگر چاره‌اي نداشتم. عليه من تاخته بودند و نسبت به نحوه ی خدمتگزاري من و تمام رزمندگاني که با من کار کرده بودند، بي‌انصافي و بي‌عدالتي کرده بودند. تشکيلات مقدسي در قرارگاه بود؛ اولين تلفيق برادران ارتش و سپاه با فرماندهي واحد. کار مي‌کرديم و کار هم خوب جلو مي‌رفت. هرکاري هم مي‌کرديم، براي ما تجربه ی جديد بود. چيزهايي را که در کتابها خوانده و عمل نکرده بوديم، در آنجا عمل مي‌شد و جواب مي‌داد. خودمان هم روز‌به‌روز نسبت به عمليات اميدوارتر مي‌شديم.

اين ديدار نقطه ی عطفي شد. آنقدر بدگويي کرده بودند که مرا برکنار شده مي‌دانستند. بني‌صدر هم موقع رفتن تذکر داد بياييد تهران، آنجا کار داريم.

گفتم: الان نمي‌توانم منطقه را ول کنم و بيايم. حداقل چند روزي بايد باشم.

گفت که بعد از چند روز بيا تهران.

بعد از چند روز رفتم تهران. صحنه‌هاي تلخ داشت تکرار مي‌شد. در آن جلسه، متوجه شدم که شهيدرجايي تنها کسي است که در آن جمع، در غياب من، از من دفاع کرده. ايشان گفت: من دفاع کردم و کم‌کم دفاع من حالت عاطفي گرفت. هيچ سند و مدرکي نداشتم که بگويم چه مي‌کنيد و اينها چرا اينطور حرف مي‌زنند.

بعدها ريشه‌اش را پيدا کردم. همان موقع متوجه توطئه شدم، منتها توطئه را فردي مي‌دانستم. حالت رقابت فردي، نه توطئه ی خطي و گروهکي. ريشه ی ماجرا در دست سرهنگ عطاريان بود. او همشهري بني‌صدر بود. با من دم از دوستي مي‌زد و با يک حالت منافقانه اي، در پشت سر پيش بني‌صدر سخن‌چيني مي‌کرد. براي اطلاع از اين صحنه‌ها، مراجعه مي‌دهم به اعلاميه‌‌اي که از قرارگاه عملياتي غرب در آن موقع که من مسؤول بودم صادر شد.

در جبهه، متوجه بوديم که در شهرها، مخصوصاً تهران، برخوردهايي مي‌شود؛ مسؤولين با هم برخوردهاي سياسي مي‌کنند و اختلافات به مردم کشيده مي‌شود. يک جبهه را بني‌صدر گرفته بود و جبهه ی ديگر را شهيد ارجمند شهيد بهشتي. در حمايت از روحانيت، که در رأس آنها شهيد بهشتي بود، و توجه دادن همه به مسائل ناامني در منطقه شمال‌غرب که ما با ضدانقلاب درگير شده بوديم، قرارگاه اطلاعيه‌اي صادر کرد. جنگ با ضدانقلاب مثل جنگ تحميلي نبود، جنگ کردستان براي ما مهمترين مسأله بود، به همين دليل دلمان مي‌خواست که در عقب جبهه وحدت و يکپارچگي باشد و حمايت شويم. اعلاميه ی جالبي که پدر بني‌صدر را درآورده بود.

اعلاميه‌اي از طرف يک قرارگاه نظامي که وحدت يگانگي را حفظ کنيد. او احساس موضع‌گيري کرد که ما در حمايت از شهيد بهشتي درآمديم.

برادري داشتيم که با همکاري مي‌کرد، برادر اميني که از بچه‌هاي سپاه است. او در روابط عمومي بود. نثر و قلم خوبي هم داشت. بني‌صدر فکر کرده بود که در روابط عمومي ما ،بستگان شهيد بهشتي حضور دارند؛ در صورتي‌که اصلاً وابستگي نداشتند.

اين ادامه پيدا کرد و به اختلافات بين قرارگاه و رئيس‌جمهور دامن زده شد و بني‌صدر، صحبتهايي که درباره ی من داشت و حتي گفته بود من صيادشيرازي را کشف کرده‌ام و خيلي حمايت مي‌کرد، يکدفعه برعکس شد و شروع کرد به بدگويي و اينکه کم‌کم من را عوض بکنند.

مرا به جلسه ی تهران دعوت کردند. امروز، خبري نشد، فردا، خبري نشد. فريادم درآمد که ما در جبهه عمليات داريم، کار داريم و شما داريد وقت را به بطالت مي‌گذرانيد. روي اصرار و داد و فرياد، يک جلسه ی چهار ساعته تشکيل شد.

نامه آمده بود که فرمانده ی قرارگاه غرب ؛صيادشيرازي و رئيس ستادش در اين جلسه شرکت کنند. ما در آنجا با ترکيب جالبي شرکت کرديم. در اين ترکيب، همه با هم بوديم. شهيد بروجردي بود، شهيد کاظمي و تعدادي فرماندهان رده ی پايين‌تر. وقتي که نامه آمد، بچه‌ها گفتند: ما هم به جلسه مي‌آييم.

به جاي دو نفر، پنج ،شش نفر به جلسه آمديم. گوش تا گوش، دور يک ميز بزرگ، مشاورين بني‌صدر نشستند. اين صحنه هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود. شروع کردند به بدگويي. تک‌تک گزارش دادند. هر کدام گزارش بدي نسبت به منطقه ی شمال‌غرب و نحوه عمليات و ستون سردشت دادند. سکوت کرديم. فقط يادداشت مي‌کردم و هيچ‌چيز نگفتم. رئيس ستادمان سرهنگ جانباز خرسندي داشت منفجر مي‌شد. او به راحتي تمام ستاد را مي‌چرخاند. خيلي مسلط، زيرک و باهوش بود. خوب هم حرف مي‌زد. يکي از مسؤولين که از شهدا است، بي‌انصافي کرد. بني‌صدر به او اشاره کرد و گفت: در ستاد صياد چه ديده‌اي؟

او گفت: ما ستادي نديديم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شده‌اند.

اينها از ستاد زمان طاغوت چيزي در سر داشتند؛ ستاد پرحجمي که گوش تا گوش بنشينند و همه‌چيز اطاعت شود. ستاد ما، ستاد کيفي بود. هرکسي به اندازه ی چند نفر کار مي‌کرد و همه مخلص و متعهد بودند. هرکس را به ستاد نياورده بوديم.

رئيس ستاد ناراحت شد. خواست صحبت کند که گفتم: صحبت نکن. بگذار حرفهايشان را بزنند، نوبت ما هم مي‌رسد.

حتي کسي که گزارش مي‌داد، مطلبي گفت و خواست جلسه را ترک کند که سرهنگ خرسندي خواهش کرد بماند؛ تا من جوابش را بدهم که چگونه مي‌گويد ستادي نديده است.

در اينجا، کنترل از دست من دررفت. به بچه‌هايي که با من بودند، نمي‌شد گفت صحبت نکنند. مخصوصاً شهيد کاظمي، تيپي بود که هيچ مانعي در جلوي خود نمي‌ديد. جسارت عجيبي داشت. هم فرمانده ی پاوه و هم فرمانده ی سپاه آنجا بود. يکدفعه، با همان لهجه ی جنوب‌شهري گفت: شما چه مي‌گوييد؟ بگذاريد من برايتان بگويم. اين حرفها چيست که مي‌زنيد؟ بي‌تقوايي مي‌کنيد. 

يکي از مشاورين بني‌صدر گفت: آقاي رئيس‌جمهور، اول از صيادشيرازي بپرسيد مگر نگفته بوديم که خودش و رئيس ستادش بيايند. اين آقايان کي هستند؟ خودشان را معرفي کنند.

بني‌صدر هم يک آدم گوشي بود. به هرکس از مشاورينش کمي اعتماد داشت، حرف او را ملاک قرار مي‌داد و بر مبناي آن حرف مي‌زد. گفت: توضيح بدهيد اينها چه کساني هستند که آورده‌ايد؟

من هم برگشتم و گفتم: اولاً اين آقاياني که اينجا هستند: اين رئيس ستاد است و... 

براي هر کدام چيزي گفتم. گفتم همه از مشاورين و از همکاران نزديک من هستند و هروقت عذر بنده را از جلسه خواستيد، آقايان هم مي‌روند.

بني‌صدر ديد خيلي محکم صحبت کردم. گفت: اشکال ندارد، صحبت را ادامه دهيد.

آنها حرفهايشان را زده بودند و حالا ديگر نوبت ما بود.

سرهنگ خرسندي، حساب شده و از روي فن و تخصص ثابت کرد که ستاد ما ستاد کيفي است و از افراد انقلابي تشکيل شده و کارش را انجام مي‌دهد. شبانه‌روزي هم هست. آقاي ناصر کاظمي هم حرفش را زد. او فردي بود که کسي نمي‌توانست جلويش را بگيرد. خيلي جالب حرفش را زد. بعد هرکدام از بچه‌ها: شهيد بروجردي، برادر اميني و يکي ديگر که آنجا بود، در دفاع صحبت کردند. سپس بني‌صدر گفت: ببينيم خود آقاي صيادشيرازي چه مي‌گويد:

دلم ازاين جلسه خون بود. دلم غم گرفته بود، از اين ترکيبي که داشتند و حرفهايي که مي‌زدند. اصلاً بعضي موقعها آدم دفاع هم نمي‌تواند بکند، آنقدر مسأله روشن و واضح است و مي‌بيند طرف مقابل پرت و منحرف است که مي‌برد. آنجا بود که من از اين آدم بريدم. واقعاً از او بريدم. و بر مبناي هماني که در قلبم بود، اين جمله ی تاريخي را گفتم که بعدها در ميان مسؤولين صدا کرد. اول دعاي امام زمان(عج) را خواندم. بعد گفتم: آقاي رئيس‌جمهور، عذر مي‌خواهم که اين صحبت را مي‌کنم. در جلسه‌اي به اين اهميت که براي امنيت جمهوري اسلامي تشکيل مي‌شود و در آن يک بسم‌الله گفته نشود، يک آيه ی قرآن تلاوت نشود، من آنقدر اين جلسه را آلوده و ناپاک مي‌بينم که فکر مي‌کنم تمام وجودم آلوده شده است. و چاره‌اي ندارم جزاينکه از اينجا بروم قم، زيارتي بکنم و در آنجا احساس بکنم که تزکيه شده‌ام.

چنين حالتي، نهايت مسأله بود. سکوت شد. در مواقعي که آدم مي‌خواهد به طبيعت خود حرف بزند، خداوند هم به او جسارت و بيان قلبي مي‌دهد که ممکن است دوباره نتواند آن را تکرار کند.

اينها را که گفتم، تقريباً محتواي آن جمله‌ها بود. مطمئن هستم جمله‌هايي را که گفتم، خيلي از اين بهتر بود. بني‌صدر از قيافه و چهره ی ما هماني را که مي‌گفتيم، مي‌ديد. غير از آن نبود. و خودش باعث شده بود که پرده‌ها دريده شود و من با رئيس‌جمهور مملکت اينگونه حرف بزنم، نه اينکه چنين نيتي داشته باشم که به رئيس‌جمهور توهين کنم.

بني‌صدر چيزي نگفت. هيچ صحبتي نکرد. گفتم: اما پاسخ شما .ده دوازده مورد يادداشت کرده بودم يک تعداد را بچه‌ها گفتند، يک تعداد را هم خودم مي‌گويم. نکته‌اي که مي‌خواهم بگويم اينکه، ما داريم در آنجا مي‌جنگيم. قبلاً هيچ‌کس نمي‌جنگيد. حالا ما براي جنگيدن شهيد و تلفات مي‌دهيم. اگر بخواهيم نجنگيم، بايد در پادگان باشيم. مثل قبل در محاصره باشيم. ما آمديم باب جنگيدن را باز کرديم. از آنهايي نبوديم که برويم توي قرارگاه بنشينيم و عمليات را هدايت کنيم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چريکي است. به اسم سرهنگ هستم ولي دارم مي‌جنگم. بنابراين، تلفات و ضايعات يکي به خاطر بي‌تجربگي است که هنوز در اول جنگ و نبرد هستيم. يکي شدت توطئه ی دشمن است. ولي به لطف خدا ايستاده‌ايم، توقف نکرديم و نترسيديم. آن ستون را با مشکلات به مقصد رسانديم ولي به شما آمار غلط مي‌دهند. ديگر اينکه، يادم هست که از شما تقاضاي هزار تا تفنگ کردم. رزمنده دارم بجنگند ولي تفنگ ندارم که به آنها بدهم. از نيروهاي عشايري آمده بودند. شما هنوز لجستيک ما را تأمين نکرديد، آن‌وقت از ما انتظار ديگري داريد.

اين جزو برگهاي سياه زندگي آدمهاي بي‌لياقت است که در انقلاب خودشان را به حاکميت مملکت مي‌چسبانند. اين برگهاي سياه هم باقي مي‌ماند. اصلاً بني‌صدر معني لجستيک را نمي‌دانست. يعني جلوي همه، اقرار کرد و گفت: من تازه فهميدم لجستيک يعني چه.

بعد از صحبتهايي که من کردم، ديگر هيچ‌کس بالاي آن صحبت نکرد. جلسه حدود چهارساعت طول کشيد. بعد هم آمدم به طرف قم براي زيارت.

من به طرف سقوط ظاهري از نظر مسؤوليت و نقش در عمليات و جبهه مي‌رفتم. چيزي هم طول نکشيد. بني‌صدر هيچ موقع مستقيماً تصميم نمي‌گرفت. يک عده از مشاورين دستور را صادر مي‌کردند. وقتي آمدم، ديدم که زمزمه‌اي است مبني براينکه فرماندهي قرارگاه غرب را بگيرند و بدهند به عطاريان. البته مي‌گويند: عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.

چقدر عجيب بود صحنه. درست شب 30 شهريور 59 ديدم که اکيپ سرهنگ عطاريان معدوم به قرارگاه آمدند. مي‌ترسيد حرف بزند. گفت: دستور دارم که قرارگاه شما را تحويل بگيرم.

نامه آمد که صيادشيرازي فرماندهي غرب را در اختيار سرهنگ عطاريان قرار دهد و خودش به فرماندهي کردستان منصوب مي‌شود. يعني بروم سنندج. در نتيجه، دو لشکر از سه لشکر ما گرفته شد. برايمان يک لشکر و يک تيپ نيروي مخصوص مي‌ماند و تعدادي بچه‌هاي سپاه که سازمان آنها متغير بود.

شبي که آمديم قرارگاه را تحويل دهيم، اينها جرأت نداشتند بالا بيايند. بغل ساختمان، زير درختها چادر زدند و همان‌جا قرارگاهشان را تشکيل دادند. همان شب هم لشکرکشي عراق شروع شد. اگر در اين حالت درگير مي‌شديم، بيشتر به ما وصله مي‌چسباندند.

ديديم که دشمن از مناطق باويسي، قصرشيرين، تنگ‌آب، سومار، صالح‌آباد و مهران پيشروي مي‌کند. اينها هم افتادند به زحمت که حالا بايد چکار کنيم و چکار نکنيم. تنها واحدي که دم دست داشتم، يک گردان از لشکر 77 بود. گفتم: اين گردان مال شما، ببريد براي عمليات.

گردان را بردند و گردان در نزديکي گردنه ی پاتاق تارومار شد.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:55 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 شما نگران نباشيد

ناگفته های جنگ -10

رفتم کردستان. لحظه‌به‌لحظه احساس مي‌کردم که صحنه براي کار ما تنگ‌تر مي‌شود. اول هاي جنگ تحميلي بود و ما افتاده بوديم آنجا. ديدم که وضع خراب است. حالا ديگر کردستان در مشت ما بود و کنترل عمليات ساده بود.

بلافاصله هم رفتم و آن ستون را که مانده بود، از داش‌ساوين به طرف سردشت حرکت دادم. در عرض 48 ساعت راه را باز کرديم و وضع سردشت درست شد. ولي شهر هنوز در دست ضدانقلاب بود و نيروهاي ما فقط در پادگان بودند. يک گردان تقويت شده از هوابرد، دائماً مسؤول کنترل آنجا بود.

ديگر فکر و ذکر ما رفت به اينکه دشمن آمده توي سرزمين ما.

براي جلسه‌اي آمده بودم تهران. شنيدم که بچه‌ها مي‌خواهند يک ستون به طرف مريوان راه بيندازند. هنوز پايگاههايمان داير نشده بود؛ چون نيرو کم داشتيم ولي در هر جاده که مي‌خواستيم برويم، با قدرت مي‌رفتيم. اين بود که سازماندهي پايگاهها شروع شد. از سپاه، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان کرد پايگاههايي درست کرديم تا جاده را باز کنيم. جاده مريوان به طرف سنندج مي‌خواست باز شود.

شب زنگ زدند. يکي از بچه‌هاي عملياتي، حسام هاشمي بود. زنگ زد و گفت: مي‌خواهيم ستون را صبح زود حرکت دهيم.

نگران بودم که ستون برود و به وضع بانه و سردشت دچار شود. گفتم: صبر کنيد، من هم برسم.

گفتند: شما نگران نباشيد، ما مي‌رويم. ترکيب خوبي درست کرده‌ايم.

ترکيب هم کامل بود؛ نيروها از ارتش، سپاه، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان کرد بودند. شهر مريوان هنوز در دست ضدانقلاب بود؛ آزاد نشده بود. گفته بودند که در آنجا هيچ سوختي نيست.

گفتند: سوخت هم مي‌بريم که براي مردم دلخوشي بشود.

گفتم: خوب، حرکت کنيد.

چون نگران بودم، ساعت دوازده شب از تهران بيرون آمدم و حدود هفت‌ونيم صبح به سنندج رسيدم. گفتند: يک ساعت است که ستون حرکت کرده.

گفتم: سريع هليکوپتر آماده کنيد تا خودم را به ستون برسانم و با ستون بروم.

هاشمي با بي سيم تماس گرفت و گفت: به ما خبر دادند شما در کرمانشاه جلسه داريد، بهتر است برويد کرمانشاه، ما ستون را مي‌بريم، نگران نباشيد.

گفتم: نه، نمي‌خواهد. آنجا کساني هستند که به برنامه برسند.

با هليکوپتر رفتم و ستون را در اول گردنه ی گاران پيدا کردم. با ستون تماس گرفتم. هاشمي گفت: شما به مريوان برويد و ما هم به شما مي‌رسيم.

عجيب بود. با اينکه اصرار مي‌کرد، گفتم: نه، مي‌خواهم با ستون بيايم.

حدود سي کيلومتر هم بيشتر به مريوان نمانده بود، شايد چهل کيلومتر. هاشمي گفت: باشد، من در انتهاي ستون يک تانک اسکورپين مي‌گذارم؛ با يک خودرو که محافظ‌تان باشد. آنجا بنشينيد.

نشستيم. يک تانک اسکورپين منتظر بود. به هاشمي اطلاع دادم که ما وارد ستون شديم و مي‌خواهم از ستون بگذرم و بيايم به طرف شما. همين‌طور که داشتم صحبت مي‌کردم، يکدفعه هاشمي از توي بي سيم گفت: ما را زدند، کشتند.

صدا قطع شد. معلوم شد که ستون در پيچهاي گردنه گاران کمين خورده. آنجا خيلي خطرناک بود. خودم را با سرعت رساندم به کمين‌گاه. ديدم ستون از هم پاشيده و متأسفانه همه ی آنهايي که در فرماندهي نقش داشتند، از ارتش و سپاه و پيشمرگان کرد مسلمان، همه جلو بودند و توي کمين افتاده بودند. ستون بدون فرمانده مانده بود. اثري از هاشمي و برادرمان رسول ياحي و برادر مرتضي صفوي نبود. اينها همه از فرماندهان گروه ضربت بودند که افتاده بودند توي کمين‌گاه. ديدم وضع خيلي خراب است و دود و آتش از همه‌جا بلند است.

من چندبار برايم پيش آمده و اين احساس شخصي خودم است که مي‌گويم بين صحنه ی خطرناک و استقامت، يک رابطه متناسب وجود دارد. وقتي استقامت بر آن چربيد، ياري خدا را بلافاصله مي‌بينيم.

همان‌جا در ذهنم خطور کرد که بايد چکار بکنم. مثلاً به نظرم رسيد که ببينم دم دست چه چيزي هست. ديدم عجيب است. همه چيز دم دست بود: يک قبضه توپ 105 و يک قبضه توپ 23 ميلي‌متري. هليکوپتر کبري هم بالاي سرم پيدا شد. با بيسيم ارتباط برقرار کردم و کنترل آن را به دست گرفتم. همه ی آنها را به محل کمين‌گاه هدايت کردم و گفتم: جاهايي را که امکان سنگربندي هست، بزنيد.

همه زدند. هم توپ 105 زد و هم توپ 23 ميلي‌متري. به هليکوپتر کبري هم گفتم: تا وقتي که دستور ندادم، بايد پشت‌سرهم برويد مهمات بياوريد و بزنيد. بايد ادامه بدهيد.

اينها را زديم. يکدفعه ديدم يکي از ستوانهاي جوان، ستوان دادبين آن زمان و سرتيپ دادبين الان، آنجا است. پرسيدم: تو چکاره هستي؟

گفت: فرمانده يک گروه ضربت هستم.

گفتم: گروهت را بردار، از ارتفاع بالا برو ضدانقلاب را دور بزن. اينها نمي‌توانند فرار کنند و ما مي‌توانيم آنها را به دام بيندازيم که خيالمان راحت باشد. ديگر منهدم شده‌اند.

اين طفلک رفت بالا، منتها آنهايي که با او مي‌رفتند، بريدند.

خودش خيلي ورزيده بود. آنها بريدند و چهار پنج نفر بيشتر نماندند. گفتم: بايد با همان چهار، پنج نفر برويد.

رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند. آرامش به وجود آمد.

در همين شرايط که زير فشار بوديم، توي بيسيم صداي ضعيفي مرا صدا مي‌زد و مي‌خواست جواب بگيرد. خودش را سيروس معرفي و من را صياد خطاب مي‌کرد. سيروس را مي‌شناختم. از افسران بسيار خوب توپخانه بود که او را از اصفهان منتقل کرده بوديم. جزو همان چهل نفر بود. گفت: ما آمادگي هر کمکي را داريم. شما بفرماييد چه کمکي بکنيم.

گفتم: سريع يک گردان ضربت راه بيندازيد.

البته اين را به صورت مانوري گفتم. مي‌دانستم ضدانقلاب شنود مي‌کند و مي داند که از آن‌طرف کمک مي‌آيد. خواستم رويشان را کم کنند و بروند. در صورتي‌که نيرويي که عملاً براي کمک فرستادند، يک گروهان ضربت بود.

اصلاً باورم نمي‌شد. نيروهاي کمکي به سرعت آمدند. حتي زودتر از ما به تعدادي از مجروحين رسيدند. از اين‌طرف، راه‌مان بسته بود و فقط از بالا کمک مي‌خواستيم. آنها آمدند و به مجروحين کمک کردند.

حسام هاشمي را پيدا نکردم. فکر کردم شهيد شده و حتي جنازه‌اش خاکستر شده. چون ديدم نيست. رسول ياحي بود. چهار تا تير به سينه‌اش خورده بود. مرتضي صفوي هم تعدادي تير به دست و پايش خورده بود. حدود يازده نفر شهيد شده بودند و سي‌وپنج‌نفر مجروح. خدا مي‌داند که به سختي توانستيم آنها را از آنجا بياوريم بيرون.

خلبانها واقعاً فداکاري مي‌کردند. منطقه ی خاکي بود. خاک چنان بلند مي‌شد که خلبان گيج مي‌شد و نمي‌دانست که اينجا کجاست. با وجود اين نشستند و مجروحين را منتقل کرديم. يک تعداد از شهدا را گذاشتيم با ماشين ببريم. بعضي را هم با هليکوپترها بردند. حسام هاشمي را پيدا نکردم. تعداد زيادي از خودروها با آرپي‌جي به آتش کشيده شده بود و داشت مي‌سوخت. تعدادي هم پنچر شده بود.

چند ساعت طول کشيد تا ستون را سامان داديم. فرماندهي ستون را خودم به عهده گرفتم و نيروها را به مريوان رساندم. به لطف خدا، از مريوان راحت‌تر برگشتم. بچه‌ها مسلط‌تر شده بودند و توانستند بيايند.

انسان وقتي برمي‌گردد عقب، مي‌بيند که واقعاً تقدير الهي چگونه واقع مي‌شود که خودم را موظف و مصمم به آمدن بکنم، آمدم، اصرار فرمانده ستون که مي‌گفت برو مريوان و من با اصرار گفتم: مي‌خواهم با ستون بيايم.

البته بيشتر دلم مي‌خواست با ستون باشم. احساس نمي‌کردم که حتماً خطري باشد. دلم مي‌خواست با ستون بروم. بعد بنشينيم و يک‌ربع بعد، درست يک ربع بعد، ستون مورد کمين واقع شود. و تمام فرماندهان در جلو باشند و ستون بي‌سرپرست شود. و من موظف شوم سرپرستي ستون را به عهده بگيرم. بعد هم خداوند طرح عمليات را در ذهنم بياورد و با قاطعيت برخورد کردن با ضدانقلاب که کلي تلفات داد و ستون نجات پيدا کرد. تقدير الهي اينگونه واقع شد.
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها