کردستان در آتش
به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به کردستان بروم . متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد کردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ی ضد انقلاب قرار بگيرد .
هر روز خبرهاي ناراحت کننده اي از آنجا مي رسيد . شهرها يکي پس از ديگري سقوط کرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت کرده بود .
مدتي که در اصفهان بودم ، همه فکر و ذکرم کردستان بود . طرح جالبي به نظرم رسيد که فکر کردم با اين طرح مي توان کردستان را آرام کرد . آن را با ديگران در ميان گذاشتم و به بني صدر رئيس جمهور موقت معرفي شدم او هم اسم من را شنيده بود . در آن زمان من سرگرد شده بودم .
پرسيد : شما چه طرحي براي کردستان داريد ؟
خلاصه اي از طرح را روي کاغذ کشيدم و توضيحات لازم را دادم . پرسيد : خب ، حالا مي خواهيد چکار کنيد ؟
گفتم : هيچ آماده ايم تا برويم طرحمان را اجرا کنيم .
گفت : خب ، پس شروع کنيد و براي قدم اول از سنندج آغاز کنيد .
او فرمانده کل قوا هم بود . همين که تأييد او را گرفتم که بايد به کردستان بروم و بجنگم ، سريع به اصفهان برگشتم و به اتفاق آقاي رحيم صفوي ، دويست نفر از بچه هاي سپاه را سازمان داديم تا به آنجا اعزام شوند .
نيروها را سوار دو فروند هواپيماي سي ـ 130 کرديم و خودمان هم همراه آنان راهي شديم .
اوضاع سنندج بحراني بود . از مراکز مهم ، فقط فرودگاه در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و تنها راه ارتباطي آنجا با شهرهاي ديگر از طريق هوا بود . همه ی جاده هاي منتهي به سنندج در دست ضد انقلاب بود . پادگان شهر هم در دست نيروهاي خودي بود ولي فاصله بين پادگان و فرودگاه در دست دشمن بود و امکان تردد وجود نداشت.
بالاي شهر که رسيديم ، به علت ابري بودن هوا ، هواپيماها نتوانستند باند را پيدا کنند .
خلبان ها مي خواستند به فرودگاه کرمانشاه بروند . مسير کرمانشاه به سنندج هم در اشغال ضد انقلاب بود . آنان در مدخل ورودي جاده تيرآهن جوش داده و آن را بسته بودند . اين کار ، باعث وقت کشي در اجراي کارمان مي شد .
پس از اصرار زياد ما و ساعتي چرخيدن در بالاي شهر با تلاش فراوان توانستند فرود بيايند . هنوز نيروها کاملاً از هواپيماها خارج نشده بودند که شليک خمپاره بر روي باند فرودگاه آغاز شد . درهمان دم ، يکي از بچه هاي سپاه مجروح شد . هواپيماها هنوز روشن بودند . به خلبان ها که پناه گرفته بودند ، گفتم هر طوري که هست ، هواپيماها را بلند کنند و ببرند . آنان نيز چنين کردند .
گلوله هاي خمپاره همچنان روي فرودگاه مي باريد و خط محاصره ضد انقلاب روي نيروهاي مدافع خودي تنگ تر شده بود .
اولين کاري که کرديم ، نيروهاي موجود را که از بچه هاي تهران بودند ، سازماندهي کرديم و با ديگر نيروهاي ارتشي و سپاهي پيوند داديم . آنان نيروهاي کاري و خيلي خوبي بودند ؛ نيروهاي دلاوري مانند شهيد علي موحد دانش و محسني . سپس سنگر ديده باني زديم و توانستيم سنگرهاي دشمن را شناسايي کنيم . قبلاًاجازه شرعي گرفته بوديم تا هر جا را که سنگري است و به طرفمان شليک مي کند ، با خمپاره و توپخانه منهدم کنيم . به توپخانه اطلاع دادم تا آنها را زير آتش بگيرند . طرح عملياتي ما بر اين اساس بود که ارتباط ضد انقلاب را از چهار محور با شهر سنندج قطع کنيم تا ارتباط نيروهاي خودي در جاده ی کمربندي برقرار شود و پس از اين که محاصره شهر کامل شد و توانستيم راههاي مواصلاتي دشمن را سد کنيم ، شروع کنيم به پاکسازي شهر .
محورهاي مريوان به سنندج ، سقز و ديواندره به سنندج و محور کرمانشاه به سنندج را توانستيم آزاد کنيم . ولي در محور قروه به سنندج يا گردنه ی صلوات آباد که بسيار حساس بود ، به مشکل برخورديم .
با هلي کوپتر به دهگلان رفته بودم . ديدم که تيپ سه از لشگر 16 زرهي قزوين که متعلق به ارتش بود ، در آنجا مستقر است . علت را پرسيدم گفتند چون واحد زرهي هستيم و آسيب پذيري مان زياد است ، امکان دارد گرفتار کمين شويم و تانک ها و نفربرها از بين برود . پرسيدم : اگر راه را برايتان باز کنيم جلو مي آييد ؟
با شوق فراوان قبول کردند . گفتم : ده گروه ده تا پانزده نفره تشکيل بدهيد . چهار گروه هم من از بچه هاي سپاه دارم که مي شود چهارده گروه . اين چهارده گروه را هلي برن مي کنم روي ارتفاع صلوات آباد . گردنه را برايتان باز مي کنم و شما بياييد و بگذريد .
براي اين کار ، نيروهاي سپاه را هماهنگ کردم و خودم همراه آن چهار گروه سوار اولين هلي کوپتر شدم . ارتفاع صلوات آباد به علت بلنديش جاي خوبي براي فرود هلي کوپتر نبود . سرانجام جايي براي پياده شدن پيدا کرديم . همين که پياده شديم ، متوجه نيروهاي ضد انقلاب در اطرافمان شدم . درگيري شروع شد . آنان نتوانستند مقاومت کنند و فرار کردند .
شروع کرديم به پيشروي به طرف گردنه . در ادامه ی راه ، به معبر تنگي رسيديم که بايد تک نفري از آنجا مي گذشتيم . نفر اول که خواست رد شود ، تير خورد و شهيد شد . معلوم بود که دشمن در مقابل آن معبر تک تيرانداز گذاشته است . نفر دوم هم شهيد شد . شش نفر ديگر هم بدون اين که بتوانند از آنجا بگذرند ، مجروح شدند . ديگر ستون حرکت نکرد . هرچه اصرار کردم ، فايده اي نداشت . ناچار شدم خودم جلو بيفتم . خواستم از سمت راست بروم . يک گلوله به بغلم خورد و گرد و خاکش به صورتم پاشيد . از سمت چپ هم خواستم بروم ، همين وضع پيش آمد . خيلي دقيق مي زدند .
سربازي فرياد زد : الله اکبر و به طرف آنجا دويد گلوله اي به پايش خورد و افتاد . اين کارش باعث شد تا در آن شلوغي يک استوار ارتشي که مسئوليت يکي از گروهها را به عهده داشت ، گروهش را از آنجا عبور دهد .
وقتي ديدم وضع اين گونه است ، ديده باني کردم و گراي دقيق منطقه را به توپخانه دادم تا روي مواضع دشمن آتش بريزد . توپخانه شروع کرد به کوبيدن مدخل گردنه .
ناگهان داد يکي از بچه ها از بيسيم بلند شد که :
ـ چرا داريد ما را مي زنيد ؟ ما رسيده ايم به هدف !
خيلي تعجب کردم . نيروهاي دشمن هنوز در جلو ما بودند ، ولي آنان مي گفتند به هدف رسيده اند ! تازه فهميدم يکي از گروه هاي سپاه را فراموش کرده ام و از دستم در رفته . حتي ضد انقلاب هم متوجه آنان نشده بود و توانسته بودند از بغل سنگرهاي دشمن رد شوند و از پشت سر آنان بيرون بيايند . خودشان بعد از اين که رسيده بودند ، فهميده بودند که چه کار مهمي کرده اند !
ضد انقلاب وقتي فهميد در محاصره است ، چاره اي نداشت جز اين که فرار کند . در واقع اين محاصره ، کار خدا بود نه ما .
اين گونه، مدخل گردنه ی صلوات آباد را گرفتيم . پاکسازي کرديم . شب را هم بالاي قله مانديم . هوا خيلي سرد بود . برف همه جا را گرفته بود . هر نفر فقط يک پتو داشت . هرطوري بود ، تا صبح سر کرديم و قله را نگه داشتيم .
صبح با فرمانده آن تيپ زرهي تماس گرفتم و گفتم که جاده، پاک شده است و شما برويد ، نيروهاي ما از بالا مواظبتان هستند . براي اين که خيالشان راحت باشد و نترسند ، خودم رفتم و سوار نفربري شدم که در جلو حرکت مي کرد .
ورود تانک و نفربر به شهر ، آثار رواني خوبي روي مردم منطقه داشت . همه ی نيروهاي محاصره کننده به ما ملحق شدند و محاصره کامل شد . به آقاي رحيم صفوي گفتم که از قسمت بين پادگان و فرودگاه شروع به پاکسازي کنيم .
ساعاتي بعد ، صداي تکبير و درود بر خميني در همه جاي شهر پيچيد . ما توانسته بوديم بعد از بيست و هشت روز جنگ و تلاش سنندج را آزاد کنيم و به کنترل جمهوري اسلامي درآوريم !
سنندج ، شاهرگ کردستان بود . مرکز و ستاد ضدانقلاب مسلح که در شهرهاي مختلف کردستان با جمهوري اسلامي ايران مي جنگيدند ، در آنجا بود . با سقوط آن ، کمر دشمن شکست .