0

شهید سپهبد صیاد شیرازی

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

شهید سپهبد صیاد شیرازی

 سلام به همه ی دوستان راسخونی.

 

این مطالب را از سایت نوید شاهد انتخاب کردم تا به گوشه ای از زندگی و افکار امیر سرافراز ارتش اسلام شهید سپهبد صیاد شیرازی پی ببریم.

 

باشد که محظوظ گردیده و برای شادی روح امام شهدا و دویادگارش و شهدای انقلاب و دفاع مقدس علی الخصوص شهید صیاد شیرازی صلواتی نثار کنید.

 

مختصري از زندگي شهيد صياد شيرازي


 

مختصری از زندگی شهید صیاد شیرازی

امير سپهبد علي صيادشيرازي در سال 1323 در کبودگنبد مشهد در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زياد نام داشت. پدرش، که از عشاير فارس بود، به استخدام ژاندارمري درآمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه‌اي خاص برخوردار بود، از اين‌رو علي تحت تأثير پدر از کودکي به ارتش علاقه‌مند شد.

او به همراه پدر و خانواده، مانند ديگر خانواده‌هاي نظاميان، از شهري به شهري مهاجرت مي‌کرد. شهرهاي مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وي شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ ديپلم گرديد. او در سال 1343 در کنکور دانشکده ی افسري شرکت کرد و پذيرفته شد. علي از بدو ورود به دانشکده به جديت در درس و پايبندي به مذهب شهرت يافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته ی توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ی ستوان دومي وارد ارتش گرديد. او پس از طي دوره ی آموزشي در شيراز و اصفهان به لشگر تبريز و سپس لشگر زرهي کرمانشاه منتقل شد.

او در سال 1350 براي گذراندن دوره ی آموزش زبان انگليسي به تهران آمد و پس از پايان کلاس و جديت در تحصيل سرانجام خود از استادان زبان انگليسي شد.

ستوان يکم علي صيادشيرازي تصميم گرفت با دخترعمويش، خانم عفت شجاع ازدواج کند اما به دليل اين که محمود، عموي علي، از مخالفان شاه بود، ساواک با اين ازدواج موافقت نکرد، اما سرانجام در اثر اصرار علي، ارتش با اين وصلت مبارک موافقت کرد.

علي در سال 1352 به دليل لياقت‌ها و دقت‌هايش در کار، براي تکميل تخصص‌هاي توپخانه از طرف ارتش به امريکا اعزام شد تا دوره ی هواسنجي بالستيک را بگذارند. او اين دوره ی آموزشي را در شهر فورت سيل از ايالت اوکلاهما، در منطقه‌اي نظامي، با موفقيت طي کرد. در اين دوره ی فشرده ستوان همچون مبلغي مذهبي به دعوت امريکاييان به اسلام مي‌پرداخت و در مجالس بحث و مناظره ی آنان شرکت مي‌کرد.

او در بين آشنايان جديدش به مرد مذهبي مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصي جديد و روحيه‌اي بانشاط به ايران مراجعت کرد.

ارتش براي استفاده از دانش نظامي ستوان، او را در سال 1353 به اصفهان -مرکز توپخانه- منتقل کرد. علي در اصفهان با يافتن دوستان جديد مطالعات مذهبي خود را پي گرفت و شخصيت سياسي خويش را در اين دوره قوام بخشيد. او در نامه‌اي که براي سرگرد محمدمهدي کتيبه- يکي از افسران مذهبي- ارسال کرد اين جمله را نوشت: "در مورد برنامه‌هاي مذهبي بحمدالله پيش مي‌رويم مخصوصاً در آن قسمت که مي‌دانيد." اين جمله حساسيت ضداطلاعات را برانگيخت و از آن پس وي تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقيق و مراقبت متوالي، او را "متعصب مذهبي" معرفي کردند و مراقبت از وي را شدت بخشيدند. جالب اين است که هرکس از افسران را به مراقبت وي مي‌گماردند يا تحت تأثير روحيه ی او قرار مي‌گرفت و گزارش مثبت براي او رد مي‌کرد يا صياد را از مراقبت و مأموريت خود خبر مي‌داد و يا از اول با چنين مأموريتي مخالفت مي‌کرد.

سروان صياد هم‌زمان با اوج‌گيري مبارزات ملت مسلمان ايران به رهبري امام‌خميني تقيه را کنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علماي اسلام و حکومت اسلامي پرداخت و سرانجام به دليل اين‌که در بين افسران، تبليغات ضدرژيم مي‌کرد، ضداطلاعات از قرار دادن جنگ‌افزار در اختيار وي ممانعت کرد و اعلام نمود که از واگذاري مشاغل حساس به او خودداري شود. سرانجام سروان در 19بهمن دستگير و زنداني شد اما ديري نپاييد که انقلاب به پيروزي رسيد و او هم مانند همه ی مردم ايران آزاد شد.

دوره ی دوم زندگي سرهنگ صياد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز مي‌شود: او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با برادر رحيم صفوي و حجة‌الاسلام سالک آشنا مي‌شود و با يکديگر پيمان مي‌بندند که از پادگانهاي اصفهان حفاظت نمايند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنايي وي با حضرت آيت الله خامنه‌اي مي‌گردد و از اينجا سرنوشت صياد به کلي تغيير پيدا کرد. پس از حوادث کردستان، صياد با درجه سرگردي به همراه سردار صفوي به غرب اعزام مي‌گردد و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد مي‌کنند. لياقتهاي سرگرد در کردستان موجب مي‌گردد تا با درجه ی سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بني‌صدر اولين رئيس‌جمهوري اسلامي موجب برکناري وي و خلع دو درجه ترفیع مي‌گردد. اما ديري نپاييد که بني‌صدر سقوط کرد و شهيد رجايي به رياست‌جمهوري رسيد و سروان مجدداً با دو درجه به غرب کشور اعزام مي‌شود. سرهنگ با تأسيس قرارگاه حمزه سيدالشهداء، لشکرهاي 64 اروميه و 28 کردستان و تيپ‌هاي 23 نيروي ويژه هوابرد و تيپ 30 گرگان، شهرهاي بوکان و اشنويه را آزاد کرد.

در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت‌ها و لياقتها توسط رهبر معظم انقلاب؛ امام‌خميني به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد. او با هماهنگي با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامي در عمليات طريق‌القدس، فتح‌المبين، بيت‌المقدس، رمضان، مسلم‌بن‌عقيل، مطلع‌الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4 و 8 و 9، عمليات خيبر و بدر و قادر شرکت نمود و پيروزي‌هاي بزرگي را براي ايران اسلامي به ارمغان آورد که بي‌شک در تاريخ امت اسلامي به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال 1365 از فرماندهي نيروي زميني استعفا داد و با پيشنهاد آيت الله خامنه‌اي و تصويب رهبر انقلاب به سمت نمايندگي امام در شوراي‌عالي دفاع منصوب شد. در سال 66 به درجه ی سرتيپي نايل آمد. سرتيپ صيادشيرازي در سال 67 در عمليات مرصاد که مرزهاي غرب ايران مورد هجوم منافقين قرارگرفته بود، شرکت و با روحيه‌اي بسيجي ضربات محکمي را بر پيکر مزدوران منافق وارد کرد. سرانجام صيادشيرازي در مقام جانشيني رياست ستادکل به خدمت مشغول شد.

اميرسپهبد علي صيادشيرازي پس از عمري تلاش و مجاهدت به دست منافقان به شهادت رسيد و موجي از دين‌خواهي را برانگيخت.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:22 PM
تشکرات از این پست
haj114 ahmadfarm mehdi0014
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 امیر شهید صیاد شیرازی در کلام همسر

ما پسر عمو، دختر عمو بوديم. هفده ساله بودم كه مرا براي او- كه 25 ساله بود-خواستگاري كردند.آن زمان، افسر جواني بود كه در ارتش خدمت مي كرد و براي اين كه سختي زندگي با يك فرد نظامي را به من تذكر بدهند، عمويم گفت:"زندگي با يك سرباز، سخته. آن هم فردي مثل علي كه زندگي ساده اي داره." براي پدرم، پاكي و نجابت داماد آينده اش مهم بود نه تأمين رفاه من؛ همان چيزي كه در وجود علي بود، و همين هم بود كه پدرم از بين همه ي خواستگارها با علي بيشتر موافق بود. علاوه بر اين ها، تقوايي در وجود علي بود كه تشخيص آن براي دخترها به سادگي امكان پذير بود؛ آخر او، به هيچ دختري نگاه نمي كرد. اين تقوا و پاكي و نجابت را در آن دوران-كه واقعا گوهر كميابي بود-پدرم نيز به خوبي در جاي جاي زندگي پسر برادرش ديده بود.از همان روزي كه به قول معروف"بله" را گفتم، احساس كردم وارد مرحله ي جديدي از زندگي مي شوم كه رشد معنوي، اخلاص و ايمان، حرف اول را مي زند.

زندگي اش وقف جنگ بود. در اين سال ها، پنج بار مجروح شد و شايد خيلي ها ندانند كه او 22 تركش در بدن داشت. اصلاً مثل بقيه ي مردم زندگي مي كرد؛ راحت و عادي به مسجد مي رفتيم، توي بازار قدم مي زديم، خريد مي كرديم و به مهماني مي رفتيم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقين. اصرار مي كردم كه شما در معرض خطر هستيد، بايد محافظي داشته باشيد، اما مي گفت:"نگهدار انسان بايد خدا باشد نه بنده ي خدا" حتي روزي هم كه به شهادت رسيد، محافظ و همراهي نداشت. يادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مريض بود. شب را تا صبح در بيمارستان و كنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خيلي خسته بود، اما مقداري به درس رياضي بچه ها رسيدگي كرد. صبح ساعت30/6 خداحافظي كرد و رفت. هنوز فاصله اي نشده بود كه صداي گلوله آمد و بعد، صداي فرياد پسرم-مهدي-كه مي گفت:"مامان بيا بابا رو ترور كردن". سراسيمه از خانه زدم بيرون. ديدم علي غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هايش بسته بود، درست مثل وقت هايي كه از فرط خستگي، روي صندلي خوابش مي برد. آن قدر شوكه شده بودم كه حتي نتوانستم كسي را صدا بزنم.آمدم توي خانه، گوشي تلفن را برداشتم و به چند جايي زنگ زدم. تا آمدم بيرون، بقيه و از جمله همسايه ي طبقه ي بالا جمع شدند و علي را بردند بيمارستان. بچه ها را كه نگران پدرشان بودند، دلداري دادم و راهي مدرسه شان كردم. گفتم:"بابا تير خورده، اما اتفاقي نيفتاده." در حالي كه مي دانستم همان لحظه به شهادت رسيده است.

هميشه مي گفت:"دعا كن من شهيد بشم". و من مي گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ بايد پسرها را داماد كني؛ حالا حالا كار داريم.
خواب ديده بود يكي از دوستان شهيدش آمده و او را با خود برده است. از شبي كه اين خواب را ديده بود تا آن روز صبح كه آرام و راحت روي صندلي ماشين نشسته بود، كمتر از يك ماه فاصله نشد كه به آرزوي ديرينه اش رسيد.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:24 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 قسمت هايي از وصيت نامه ي شهيد سپهبد صياد شيرازي


 

قسمت هایی از وصیت نامه ی شهید سپهبد صیاد شیرازی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و سلم.

انالله و انا الیه راجعون

هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریك له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.

اللهم أدخلنا جنتك برحمتك و جنّبنا و احفظنا من عذابك بلطفك و احسانك یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛

خدایا! تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آن چه را كه تو خود به من دادی در راه عشقی كه به راهت دارم نثار كنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین من الله التوفیق

علی صیاد شیرازی، 19 دی ماه 1371 15 رجب 1413

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:24 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 تنگه چهارزبر، جهنم براي منافقين


 

تنگه ی چهارزبر، جهنم برای منافقین

خبر سقوط اسلام‌آباد غرب در تهران مردان شوراي عالي دفاع را سردرگم کرده بود. آنان هنوز گمان مي کردند با ارتش عراق طرفند و لذا آغاز اين حمله با دانسته‌هاي آنان از توانايي ارتش عراق نمي‌خواند. همان شب تيمسار شهيد صياد شيرازي، مرد روزهاي سرنوشت ساز عازم منطقه شد.
متن زير قسمتي از خاطرات اين امير سرافراز سپاه اسلام در مورد عمليات مرصاد است:
"شبانه خودم را با يک فروند هواپيماي فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه ی پيشروي دشمن را از نزديک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم.
چنان جو پريشاني و اضطراب در مردم ايجاد شده بود که سراسيمه از خانه بيرون آمده بودند. از طرفي جاده ی کرمانشاه به بيستون از خوردوهايي که در انتظار جابه جايي بودند، مملو بود و ترافيک سنگيني ايجاد شده بود.
بر اين اساس با يک فروند هلي کوپتر از فرودگاه به سمت يکي از قرارگاههاي تاکتيکي سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کرديم.
نيمه شب چهارم تير ماه بود و تا ساعت يک ونيم نتوانستيم ماهيت دشمن را به دست آوريم که چه کسي است که همين طور در حال پيشروي است. ساعت 5 به پايگاه رفتم. همه را آماده و مهيا براي توجيه ديدم. پس از توجيه خلبانان تأکيد کردم وضعيت خيلي اضطراري است. چاره‌اي نداريم هلي‌کوپترهاي کبري بايد آماده باشند. يک تيم آتش آماده شد ابتدا خودم با يک هلي کوپتر 214 براي شناسايي دقيق و هماهنگي به سمت مواضع حرکت کردم و به اين ترتيب اولين عمليات را عليه نيروهاي مهاجم و منافق آغاز کرديم.
صبح روزپنج مرداد عمليات با رمز يا علي (ع) آغاز شد. در تنگه ی چهارزبر چنان جهنمي براي ياران صدام برپا شد که زماني براي پشيماني نمانده بود.
جاده به زودي انباشته از ادوات سوخته شد.
همزمان با عمليات هنوانيروز علاوه بر گروه‌هاي مردمي، تعدادي از لشکرهاي سپاه نيز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عمليات شدند. راه از هر سو به روي بازماندگان کاروان بسته شده بود و آنان به سختي مي‌توانستند به عقب برگردند. بعضي از آنها به روستاها پناه بردند و بعضي هايشان با خوردن قرص سيانور به زندگي خود خاتمه داده بودند.
عمليات که تمام شد در جاده ی کرمانشاه- اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دختراني که با ملت خود بسيار ناجوانمردانه رفتارکرده بودند. کساني که روز تنهايي ميهن به ياري اردوي خصم شتافته بودند.
حالا من از اين عمليات نتيجه مي گيرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست دارد که در هرزمان طوري مقدر مي کند که بسياري از مشکلات ما بايد با حالت سرافرازانه حل شود.
خداوند مي فرمايد: بجنگيد تا آن کفار که من مي خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده مي دهد تا آنها را خوار کند و به شما پيروزي وعده مي دهد و قلبهاي شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهايي که قبل از اين عمليات گرفته و غم زده بود.
رزمندگان اسلام، قلب و دلشان با امامشان براي هميشه گره خورده بود. امام اشاره‌اي دارند که پذيرش قطعنامه مثل نوشيدن زهر بود براي رزمندگان اسلام که سالها فداکاري کرده بودند. در حالي که هشت سال تلاش شده بود. بعد از آن ما دلمان مي خواست به صورتي ديگر نبرد تمام مي شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با اين پيروزي بزرگ و با اين کشتار دسته جمعي بدترين و خبيث ترين دشمنانمان به دست ما ، موجب رضايت خاطر رزمندگان اسلام شد و پايان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با اين عمليات درخشان مرصاد انجام گرفت.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:25 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

اسطوره ي عشق و  جهاد

غروب ۲۱ فروردين ! مردى كه خالصانه سخت ترين بحران هاى جنگ را مديريت كرده بود، ديگر در ميان ما نبود.
من خسته و دلگير از جفاى اين روزگار مقابل پيرزن روستايى نان فروش ايستادم و سلام كردم. او اما همان طور كه مثل هميشه نان ها را در دستانم مى گذاشت گفت: پسرم تسليت مى گويم! بايد شهادت صياد را به شما تسليت بگويم! براى من سوگوارى همرزمانم كه از نزديك قدرت فرماندهى و زحمات او را در سخت ترين روزهاى جنگ حس كرده بودند؛ طبيعى بود، اما نفوذ اينچنينى صياد در درونى ترين لايه هاى جامعه ايران ارزشى داشت كه با هيچ مدال و درجه اى قابل مقايسه نبود. براى اولين بار بود كه تسلى و آرامش ناشى از تسليت و همدردى يك انسان را اينگونه لمس مى كردم.
صياد تنها كاريزما و نابغه ي مديريت و فرماندهى ارتش نبود بلكه او به همان اندازه در درونى ترين لايه هاى اجتماع ايران نفوذ داشت. تشييع پيكر پاك صياد كه مقام معظم رهبرى بر آن بوسه زد؛ پس از رحلت مرادش امام خمينى رحمت الله عليه بزرگترين تشييع جنازه اى بود كه در ايران برگزار شد و اين آخرين و شايد بزرگترين افتخار و مدالى بود كه او براى ارتش به دست آورد.
نام او در كنار فلاحى، نامجو، فكورى، كلاهدوز و جهان آرا با شكست حصر آبادان در ذهن مردم ايران گره خورده است. صياد پس از شهادت فلاحى و نامجو و كلاهدوز طراحى و مديريت عمليات هاى ائتلافى پيروزمندانه ارتش و سپاه را بر عهده گرفت كه هنوز از بزرگترين افتخارات ارتش جمهورى اسلامى ايران محسوب مى شوند. طراح و مدير دهها عمليات پيروزمندانه همچون فتح المبين (كه بيشترين شكست را به دشمن وارد كرد)، طريق القدس، فتح خرمشهر و سرانجام در پايان جنگ شكست حمله خائنانه ي منافقين در عمليات مرصاد هيچگاه از ذهن مردمى كه سالهاى سخت دوران دفاع مقدس را درك كرده اند، نخواهد رفت.
صياد خستگى ناپذيرترين فرمانده ي جنگ بود. مردى كه در طول تمام هشت سال در جنگ حضور داشت، براى لحظه ، لحظه جنگ با تمام وجودش زحمت كشيد. او تا به صبح در قرارگاه هاى تاكتيكى كاغذهاى كالك را به ديوار مى چسباند و طراحى مى كرد و طراحى مى كرد و دوباره طراحى مى كرد و... و روزها در مسيرى كه جيپ فرماندهى از يك قرارگاه تا محل استقرار تيپ مى رفت در آن مسير سخت و پردست انداز لحظه اى مى خوابيد. او يك عارف واقعى بود كه جسمش به معناى واقعى تابع روحش بود.
ولايت پذيرى و نزديكى او به امام عمق و معنايى داشت كه قابل توصيف نيست. او يك مريد واقعى امام بود و در عين حال كه نزديكترين ديدگاهها را به ديدگاه هاى امام داشت تبعيت او از امام يك الگوى تاريخى است.
صياد در حالى كه افتخار قدرت مديريت ارتش محسوب مى شد، در حالى كه توانمندى هايش در مديريت عمليات هايى همچون شكست حصر آبادان، فتح المبين و فتح خرمشهر از توانمندى عالى ترين ژنرال هاى جهان بالاتر بود. اما خلوص و تواضع و صميميتى را به همراه خود آورد كه در هيچ يك از ارتش هاى جهان وجود خارجى ندارد. اين ويژگى همه فرماندهان نزديك به امام همچون نامجو يا چمران بود. آنها در كنار سربازانشان مى نشستند بى آنكه ذره اى از انسجام و اقتدار خود و فرمانبردارى سربازان و فرماندهان زيردست خود بكاهند. بلكه گاه تنها يك نگاه فرمانده براى انجام هر دستورى كافى بود. صياد ثابت كرد كه قدرت فرماندهى با غرور فرماندهى متفاوت است و فرمانده هيچ نيازى به اشرافى گرى ندارد. اين درست سيره ی امام و به معناى تبعيت از سيره ی نبوى بود. صياد مردى بود كه اشرافى گرى را در ارتش از ميان برد. او دستور داد همه ی گردان ها مسجد زيرزمينى بسازند و همه ی فرماندهان و سربازان به سيره نبوى، بى آنكه صف ها را به هم بزنند و جايگاهى براى خود قايل شوند دور يك سفره بنشينند و ضمن صرفه جويى در وقت و زمان و پرهيز از اسراف، هر روز با هم انس و الفت بيشترى بگيرند.
صياد يك فرهنگ ساز بود. فرهنگ خستگى ناپذيرى و مقاومت در كنار سادگى و معنويت! ارتش، فرهنگ نماز اول وقت را تا حدود زيادى مديون صياد است. او هميشه گراهاى زمانى اش بعد از نماز بودو جلسات را بعد از نماز برگزار مى كرد. صياد ارتباط عجيب روحى و معنوى با خط مقدم داشت و در لحظات سخت و بحرانى با حضور در خط مقدم نگاه بانفوذ و مهربانش چنان روحيه اى به بچه ها مى بخشيد كه تأثير و قدرت آن از هر مهماتى و تجهيزاتى براى آنها بيشتر بود. دوست عزيزم جناب سرهنگ شكيبايى نقل مى كرد كه نيروهاى ايرانى پس از آنكه ارتفاعات سراسپندار كردستان عراق را با زحمات زيادى به دست آوردند، با پاتك سخت عراقى ها مواجه شده بودند و از دست دادن آن براى نيروهاى ايرانى خيلى سخت بود. شكيبايى كه از لشكر ۷۷ براى كمك به بچه هاى لشكر ۲۳ به منطقه رفته بود از طريق بى سيم بچه ها را به حضرت زهرا سلام الله عليها قسم مى دهد كه فقط مهمات بفرستيد. شخص سومى از پشت بى سيم با او ارتباط مى گيرد.
لحظاتى بعد هليكوپترى ايرانى به سختى در آن دره مى نشيند. هنگامى كه سربازان به طرف هليكپوتر مى روند، مى بينند كه صياد خود مهمات را روى دست گرفته و به سمت بچه ها مى آورد. سرهنگ شكيبايى مى گفت روحيه اى كه در آن لحظه نيروها با ديدن صياد پيدا كردند به هيچ نحو ديگرى به دست نمى آمد.
هنوز لوح هاى تقديرى كه او گاه خود شخصاً در خط مقدم به بچه ها مى داد از زيباترين و دوست داشتنى ترين خاطرات و بزرگترين سندهاى افتخار فرماندهان ارتش محسوب مى شود و اين سنت او بود كه هرگاه از موفقيت و تلاش هر فرمانده اى آگاه مى شد هرگز آن را ناديده نمى گرفت.
هنوز ياد آن نگاه مهربان و مجاهدانه ی وى پس از آنكه با نيروهايم موفق شدم قله ی حلبان را از وجود نيروهاى عراقى پاك كنم، هنگامى كه لوح تقدير و امضاى مباركش را به من مى داد لذت وصف ناپذيرى از خدمت به اسلام در وجودم جارى مى سازد.
در خاطر من ياد تو باقى است هنوز
گلبانگ فرياد تو باقى است هنوز
اسطوره ی عشق و ايمان و جهاد
آوای تكبير تو باقى است هنوز
واقعيت آن است كه صياد حكم يك پدر را براى همه ی پدران سختكوش و مقاوم و شكست ناپذير ارتش داشت و فقدان او هيچگاه جبران شدنى نيست. اما او درست همچون امام به همان اندازه كه شناخته شده و مشهور است، غريب و ناشناخته باقى ماند و همچون مرحوم حاج سيداحمد آقا گنجينه اى را با خود برد كه به دست آمدنى نيست و شايد هيچگاه تاريخ و متفكران نتوانند عظمت واقعى و دردها و ناگفته هاى او را كشف و بيان كنند. اگرچه صياد همواره اسطوره ی ارتش باقى خواهد ماند و امروز نيز نيروهاى نظامى جمهورى اسلامى ايران با تأسى به اينگونه الگوهاى ماندگار جهادى، آمادگى دفاع و مواجهه با كليه تهديدات دشمنان را دارند.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:28 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 صبح پيروزي

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم . درست در آستانه ی پيروزي انقلاب دستگير شدم . آن روزها در دانشکده توپخانه ی پادگان اصفهان تدريس مي کردم . چون مدتي در آمريکا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي کردم .

در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت، کارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند . براي همين ، من هم که داراي روحيه مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يک نيروي مشکوک محسوب مي شدم . البته در آن ايام ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ولي چون فرماندهان مدرکي عليه من نداشتند نمي توانستند کاري بکنند ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند.

من در تهران و اصفهان با نيروهاي انقلابي ارتش مانند شهيد يوسف کلاهدوز و شهيد اقارب پرست در ارتباط بودم و آنان نيز با افرادي مانند شهيد دکتر حسن آيت ارتباط داشتند و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از کشور در تماس بوديم .

هدف ما اين بود که انقلاب را به داخل ارتش بکشانيم و پرسنل ارتش را از ادامه ی مسير انحرافي شان بازداريم . براي همين با افرادي که تشخيص مي داديم مؤمن هستند و از جرأت و جربزه ی کافي برخوردارند و از همه مهمتر داراي روحيه ی انقلابي هستند ، جلساتي تشکيل مي داديم و آنان را به تشکيلات خودمان وصل مي کرديم . در آن جلسات اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم و سعي مي کرديم در آناني که روحيه انقلابي ندارند ، زمينه اين کار را ايجاد کنيم .

با اوج گرفتن انقلاب، فعاليت من هم اوج گرفت . حالا ديگر برنامه هاي بيرونم مانند آموزش زبان تعطيل شده بود  و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي کردم تا اين که اتفاقي افتاد و آنان براي دستگيري ام بهانه اي يافتند :

نوجواناني براي آموزش دوره ی گروهباني آمده بودند . آنان چون از ميان مردم به آموزشگاههاي نظامي راه يافته بودند ، هماهنگ و همگام با ملت هر روز شعارهاي جديدي فرا مي گرفتند و معمولاً در آسايشگاه آن را فرياد مي زدند . شبکه ی ضد اطلاعات براي پيدا کردن ريشه ی اين قضيه تلاش گسترده اي انجام داد و سرانجام يک شب دژبان هاي آموزشگاه به آسايشگاه آنان ريختند و با باتوم برقي به جان نوجوانان افتادند و آنان را به شدت زدند و وقتي از اين اتفاق خبردار شدم و به آسايشگاه آنان رفتم . روحيه تندي پيدا کرده بودند و هر آن منتظر جرقه اي بودند تا خشم خود را بيرون بريزند . ملاحظه کسي را نمي کردند و به همه فرماندهان ارتش و نظام طاغوت بد و بيراه مي گفتند وقتي به آنان گفتم من از شما حمايت مي کنم و فردا نسبت به اين کار دژبان ها اعتراض خواهم کرد ، شور و شوق آنان بيشتر شد .

فرداي آن روز افسر نگهبان پادگان بودم . يک سال يا دو سال بيشتر نمانده بود تا سرگرد شوم . آن روز خيلي ناراحت بودم . هر آن منتظر جرقه اي بودم تا منفجر شوم . سرتيپ{ش} معاون پادگان وارد شد . از پنجره ی اتاق نگهباني نگاه کردم . ديدم به طرف من مي آيد . رسم پادگان اين بود که با آمدن فرماندهان و رده هاي بالاتر، افسر نگهبان از اتاق بيرون مي رفت و سلام نظامي و گزارش مي داد .

سرتيپ که به اتاق من نزديک تر شد ، با بي رغبتي نگاه به او انداختم . حال و حوصله بيرون رفتن و احترام نظامي به جا آوردن نداشتم . او همين طور جلو پنجره قدم مي زد و منتظر بود تا بيرون بروم . هرچه منتظر ماند ، بيرون نرفتم !

با عصبانيت صدايم کرد . رفتم بيرون و بدون اين که احترامي بگذارم جلويش ايستادم در حالي که به شدت سرخ شده بود گفت : چرا بيرون نمي آيي ؟ يک مراسمي ، احترامي . 

گفتم : چه مراسمي ؟ چه احترامي ؟ 

با خشونت گفت : گزارش نگهبانيت را بده . 

گفتم : هيچ گزارشي ندارم به شما بدهم . 

خودم را زده بودم به حالي که يعني نمي خواهم جوابت را بدهم و برو ! اصلاًتحملش را نداشتم . گفت : اين چه طرز صحبت کردن با مافوق است ؟ اگر گزارش مثبت نداري ، گزارش منفي بده . 

گفتم : وقتي آدم گزارش مثبت ندارد ، يعني منفي است ديگه . 

لحن پاسخ دادن و حاضر جوابي ام براي او خيلي گران بود و همه ی اينها از تأثير اوضاع و احوال آسايشگاه نوجوانان بود . گفت : اگر تو گزارش نداري ، حالا نوبت من است که از تو بازخواست کنم . چه خبر است ؟ چرا اين طور برخورد مي کني ؟ 

گفتم : شما طبق چه قانون و مقرراتي دستور داده ايد با باتوم برقي يک مشت نوجوان پانزده ، شانزده ساله را زير باد کتک بگيرند ؟ مگر چه کار کرده بودند ؟ 

با اين حرف ، برافروخته شد و گفت : نفهميدم ، چي شد ؟ تو داري من را بازخواست مي کني ؟ 

گفتم : چه اشکالي دارد ؟ من و شما چه فرقي داريم ؟ بنده از شما جوان ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم . از حالا بايد بدانم شما چه تفکري داريد و روي چه اصولي اين کارهاي اشتباه را انجام مي دهيد. 

طاقتش تمام شد . گفت : برو دفتر تا بهت بگويم که بايد چه کار کني ! 

شب قبل اتفاق ديگري هم افتاده بود و امشب قراري داشتم . ماجرا از اين قرار بود :

حدود ساعت 9 در اتاق نگهباني بودم که سر و صدايي را از بيرون شنيدم . دقت که کردم ، متوجه شدم صدا از ميدان شامگاه است . رفتم آنجا . ديدم يکي از گروهان ها مشغول تمرين جاويد شاه است . خوب که دقت کردم سروان{خ} فرمانده دژبان را شناختم . او هم دوره اي من در دانشکده ی افسري بود . او مسئول بود تا نيروهايي را که در تظاهرات شرکت مي کردند شناسايي و دستگير کند .

چند روز قبل از آن پيش من آمده و گفته بود :

تو که با روحانيون بيرون از پادگان رفت و آمد داري و آشنا هستي ، بگو يک خرده ملاحظه من را بکنند. در يکي از مساجد اسم من را خوانده اند و گفته اند که بايد حسابش را برسيم . 

گفتم : سفارشت را مي کنم ، اما تو هم بايد از اين به بعد حواست جمع باشد ديگر از اين کارها نکني . 

با اين که قول داده بود ولي دو ، سه روز از آن قول و قرار نگذشته ، داشت چنين مي کرد .

نزديک شدم . ديدم واحد را دور خودش جمع کرده است . با فرياد گفت : يک بار ديگر تمرين را تکرار مي کنيم . پنج بار با صداي بلند بگوييد : جاويد شاه ! 

صداي سربازان تمام شد اما يکي از آنها ول کن نبود و آن قدر عربده کشيد و جاويد شاه گفت که از خود بي خود شد و به زمين افتاد ! سروان {خ} هم به سرگروهبان دستور داد که به او پنجاه تومان پاداش بدهد .

نيروها را که آزاد گذاشت تا به آسايشگاه بروند ، جلويش را گرفتم و گفتم : سروان ، تو خيلي احمقي . به من مي گويي سفارشت را به مردم انقلابي بکنم ، آن وقت سربازهايت را بر مي داري و مي آوري اينجا تمرين جاويد شاه مي کنيد ؟ 

مستأصل و درمانده گفت : چه کار کنم ؟ صبح ايراد گرفته اند که چرا در صبحگاه فرياد جاويد شاه ضعيف است . گفتم بياوريمشان تمرين کنند تا قوي تر شوند . 

پرسيدم : حالا چرا به اين يارو پنجاه تومان پاداش دادي ؟ 

لبخندي زد و گفت : او هم مثل من خر شد و ديدم جلو همه بي هوش شد و غش کرد ، گفتم يک چيزي بهش داده باشم ! 

آدرس خانه اش را گرفتم و قرار گذاشتم شب بعد به خانه اش بروم . قصدم اين بود که روي او کار کنم . چون آدم ساده اي بود ، فکر کردم فريب خورده است و مي توان آگاهش کرد . شب آن روزي که با سرتيپ{ش} بحثمان شده بود به خانه سروان{خ} رفتم . در خانه او سعي کردم فضاي معنوي ايجاد کنم تا زمينه را براي حرف هاي اصلي آماده کنم . حرفم را با آياتي از قرآن شروع کردم و به تفسير و ترجمه ی آيات پرداختم . بحث سر اين بود که انسان چگونه بايد تسليم خدا شود و بر مبناي اين تسليم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد .

ساعتي گذشت . متوجه شدم که حالت او جور ديگري است . ظاهراً داشت به حرف هايم گوش مي داد ، ولي چشمانش را به زمين دوخته بود و سعي مي کرد از نگاه من دوري کند . در حال و هواي ديگري بود .

پرسيدم : مثل اين که تو حال خودت نيستي ، چيزي شده ؟ 

گفت : حقيقتش حالم زياد خوش نيست ، يعني روحيه ام بداست . نمي خواستم بگويم ، از صبح حکم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه کار کنم . 

موضوع برايم جالب بود ولي باعث ترس و هراسم نشد . گفتم : اين که مسأله اي نيست ، همان اول مي گفتي . هيچ عيبي ندارد . هر وظيفه اي که به گردنت گذاشته اند ، انجام بده . 

گفت : نه ، شما الان به عنوان مهمان به خانه من آمده ايد . من چنين کاري انجام نمي دهم . فقط خواهش مي کنم فردا صبح که مي آيم سراغت مقاومت نکن و همراه من بيا براي بازداشت . 

با لبخند گفتم : باشد ، مقاومت نمي کنم . اما حالا که تو حرف دلت را زدي ، بگذار من هم بقيه حرفهايم را بزنم ! 

صبح ، وقتي در اتاق خودم بودم ، دژباني وارد شد و با نشان دادن حکم بازداشت گفت : شما به جرم تحريک دانشجويان بازداشت هستيد . 

به ساختمان دژباني رفتم . سروان در حالي که شرمنده بود ، گفت : تا روشن شدن تکليف ، مي توانم تو را به بازداشتگاه بفرستم يا در جاي ديگري بازداشت کنم ، خودت چه نظري داري ؟ 

گفتم : اين روزها بازداشتگاه خيلي شلوغ است . اگر ممکن است ، در دفتر خودت بازداشت بمانم ؟

به هر دليل قبول کرد و در دفتر خودش جايي برايم مشخص کرد و سربازي را هم به عنوان نگهبان جلو در گماشت . برنامه خودش را هم طوري تنظيم کرده بود که ظهرها هنگام اذان پيشم مي آمد و با هم نماز مي خوانديم . به نظر من ، قصدش اين بود که کمي من را ملايم تر کند تا سفارش و شفاعتش را پيش مردم بکنم .

در شب 22 بهمن 57 روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم که از راديو صداي انقلاب را شنيدم . اصلاً فکرش را نمي کردم که انقلاب اين همه سرعت بگيرد و اين قدر به پيروزي نزديک باشد . تصميم گرفتم بپرم اسلحه نگهبان را بگيرم و فرار کنم .

وقتي فکر کردم ديديم کارم صحيح نيست . اولاً سروان به من اعتماد کرده بود و اگر اين کار را مي کردم ، در روحيه اش تأثير منفي مي گذاشت . ثانياً با اين اسلحه مي افتادم تو شهر ، بگويم چه شده ؟

در شب 22 بهمن تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب و در انتظار طلوع آفتاب بيدار نشستم . اشتياقي آتشين سراپايم را فرا گرفته بود . از پنجره اتاق پادگان را نگاه مي کردم . احساس مي کردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد . همه جا از نور خورشيد روشن شده بود .

صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند . آنها با عزت و احترام من را از آنجا بيرون آوردند . اوضاع پادگان کاملاً فرق کرده بود . نظمي که تا ديشب حاکم بود به هم خورده و سربازها بيرون ريخته بودند و تظاهرات مي کردند .

اولين چيزي که به ذهن من رسيد ، اين بود که از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري کنم . اکنون که انقلاب به پيروزي رسيده بود ، بايد پادگان را براي خدمت به آن حفظ مي کرديم . نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود . دو گروه بزرگ توپخانه با تمام سلاح و مهمات مربوط در پادگان بود . با اين که با مواضع و اهداف گروهک هايي که بعدها عليه مردم اسلحه به دست گرفتند آشنا نبودم ولي همه ی ترسم اين بود که حفاظت پادگان به هم بريزد و اسلحه به دست افراد ناشايست بيفتد .

همه ی نظاميان من را به اسم مي شناختند و روي آنان نفوذ داشتم . پس با همکاري آنان حفاظت پادگان را تشکيل دادم . سپس با دفتر آيت الله طاهري و مرحوم آيت الله خادمي ارتباط برقرار کردم تا مسير تظاهرات مردم را به استاديوم هدايت کنيم و به پادگان آسيبي نرسد .

آيت الله خادمي را آورديم در ميدان فوتبال پادگان و براي مردم و نظاميان سخنراني کرد . از همان لحظه به عنوان مسئول پادگان معرفي شدم . يکي از مشکلات ما اين بود که در آشفتگي روزهاي اول انقلاب سربازان از پادگان فرار کرده بودند و پادگان خالي شده بود . به طوري که در شب اول نيرويي براي نگهباني در داخل پادگان وجود نداشت . به پرسنل اعلام کردم هر کس حاضر است براي حفاظت از پادگان نگهباني بدهد ، بيايد خودش را معرفي کند .

براي اولين بار مي ديدم که در ارتش، درجه اصلاً مطرح نيست . آن شب عده اي براي نگهباني آمدند که در ميانشان سرهنگ بود ، سرگرد بود و خیلی ها که از من ارشدتر بودند . همه آمده بودند زير فرمان من براي حفاظت از پادگان .

در همان روزها با برادر رحيم صفوي و شهيد خليفه سلطاني آشنا شدم و براي حفاظت از پادگان درخواست نيرو کردم . توسط آنان گروهي از جوانان انقلابي شهر را به خدمت گرفتم .

به لطف خدا در آن اوضاع و احوال نگذاشتيم حتي يک فشنگ هم از پادگان کم شود بلکه تمام سلاح و مهمات دست نخورده مانده تا در خدمت انقلاب اسلامي باشد .
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:29 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 کردستان در آتش

به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به کردستان بروم . متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد کردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ی ضد انقلاب قرار بگيرد .

هر روز خبرهاي ناراحت کننده اي از آنجا مي رسيد . شهرها يکي پس از ديگري سقوط کرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت کرده بود .

مدتي که در اصفهان بودم ، همه فکر و ذکرم کردستان بود . طرح جالبي به نظرم رسيد که فکر کردم با اين طرح مي توان کردستان را آرام کرد . آن را با ديگران در ميان گذاشتم و به بني صدر رئيس جمهور موقت معرفي شدم او هم اسم من را شنيده بود . در آن زمان من سرگرد شده بودم .

پرسيد :  شما چه طرحي براي کردستان داريد ؟  

خلاصه اي از طرح را روي کاغذ کشيدم و توضيحات لازم را دادم . پرسيد :  خب ، حالا مي خواهيد چکار کنيد ؟  

گفتم :  هيچ آماده ايم تا برويم طرحمان را اجرا کنيم .  

گفت :  خب ، پس شروع کنيد و براي قدم اول از سنندج آغاز کنيد .  

او فرمانده کل قوا هم بود . همين که تأييد او را گرفتم که بايد به کردستان بروم و بجنگم ، سريع به اصفهان برگشتم و به اتفاق آقاي رحيم صفوي ، دويست نفر از بچه هاي سپاه را سازمان داديم تا به آنجا اعزام شوند .

نيروها را سوار دو فروند هواپيماي سي ـ 130 کرديم و خودمان هم همراه آنان راهي شديم .

اوضاع سنندج بحراني بود . از مراکز مهم ، فقط فرودگاه در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و تنها راه ارتباطي آنجا با شهرهاي ديگر از طريق هوا بود . همه ی جاده هاي منتهي به سنندج در دست ضد انقلاب بود . پادگان شهر هم در دست نيروهاي خودي بود ولي فاصله بين پادگان و فرودگاه در دست دشمن بود و امکان تردد وجود نداشت.

بالاي شهر که رسيديم ، به علت ابري بودن هوا ، هواپيماها نتوانستند باند را پيدا کنند .

خلبان ها مي خواستند به فرودگاه کرمانشاه بروند . مسير کرمانشاه به سنندج هم در اشغال ضد انقلاب بود . آنان در مدخل ورودي جاده تيرآهن جوش داده و آن را بسته بودند . اين کار ، باعث وقت کشي در اجراي کارمان مي شد .

پس از اصرار زياد ما و ساعتي چرخيدن در بالاي شهر با تلاش فراوان توانستند فرود بيايند . هنوز نيروها کاملاً از هواپيماها خارج نشده بودند که شليک خمپاره بر روي باند فرودگاه آغاز شد . درهمان دم ، يکي از بچه هاي سپاه مجروح شد . هواپيماها هنوز روشن بودند . به خلبان ها که پناه گرفته بودند ، گفتم هر طوري که هست ، هواپيماها را بلند کنند و ببرند . آنان نيز چنين کردند .

گلوله هاي خمپاره همچنان روي فرودگاه مي باريد و خط محاصره ضد انقلاب روي نيروهاي مدافع خودي تنگ تر شده بود .

اولين کاري که کرديم ، نيروهاي موجود را که از بچه هاي تهران بودند ، سازماندهي کرديم و با ديگر نيروهاي ارتشي و سپاهي پيوند داديم . آنان نيروهاي کاري و خيلي خوبي بودند ؛ نيروهاي دلاوري مانند شهيد علي موحد دانش و محسني . سپس سنگر ديده باني زديم و توانستيم سنگرهاي دشمن را شناسايي کنيم . قبلاًاجازه شرعي گرفته بوديم تا هر جا را که سنگري است و به طرفمان شليک مي کند ، با خمپاره و توپخانه منهدم کنيم . به توپخانه اطلاع دادم تا آنها را زير آتش بگيرند . طرح عملياتي ما بر اين اساس بود که ارتباط ضد انقلاب را از چهار محور با شهر سنندج قطع کنيم تا ارتباط نيروهاي خودي در جاده ی کمربندي برقرار شود و پس از اين که محاصره شهر کامل شد و توانستيم راههاي مواصلاتي دشمن را سد کنيم ، شروع کنيم به پاکسازي شهر .

محورهاي مريوان به سنندج ، سقز و ديواندره به سنندج و محور کرمانشاه به سنندج را توانستيم آزاد کنيم . ولي در محور قروه به سنندج يا گردنه ی صلوات آباد که بسيار حساس بود ، به مشکل برخورديم .

با هلي کوپتر به دهگلان رفته بودم . ديدم که تيپ سه از لشگر 16 زرهي قزوين که متعلق به ارتش بود ، در آنجا مستقر است . علت را پرسيدم گفتند چون واحد زرهي هستيم و آسيب پذيري مان زياد است ، امکان دارد گرفتار کمين شويم و تانک ها و نفربرها از بين برود . پرسيدم :  اگر راه را برايتان باز کنيم جلو مي آييد ؟  

با شوق فراوان قبول کردند . گفتم :  ده گروه ده تا پانزده نفره تشکيل بدهيد . چهار گروه هم من از بچه هاي سپاه دارم که مي شود چهارده گروه . اين چهارده گروه را هلي برن مي کنم روي ارتفاع صلوات آباد . گردنه را برايتان باز مي کنم و شما بياييد و بگذريد .  

براي اين کار ، نيروهاي سپاه را هماهنگ کردم و خودم همراه آن چهار گروه سوار اولين هلي کوپتر شدم . ارتفاع صلوات آباد به علت بلنديش جاي خوبي براي فرود هلي کوپتر نبود . سرانجام جايي براي پياده شدن پيدا کرديم . همين که پياده شديم ، متوجه نيروهاي ضد انقلاب در اطرافمان شدم . درگيري شروع شد . آنان نتوانستند مقاومت کنند و فرار کردند . 

شروع کرديم به پيشروي به طرف گردنه . در ادامه ی راه ، به معبر تنگي رسيديم که بايد تک نفري از آنجا مي گذشتيم . نفر اول که خواست رد شود ، تير خورد و شهيد شد . معلوم بود که دشمن در مقابل آن معبر تک تيرانداز گذاشته است . نفر دوم هم شهيد شد . شش نفر ديگر هم بدون اين که بتوانند از آنجا بگذرند ، مجروح شدند . ديگر ستون حرکت نکرد . هرچه اصرار کردم ، فايده اي نداشت . ناچار شدم خودم جلو بيفتم . خواستم از سمت راست بروم . يک گلوله به بغلم خورد و گرد و خاکش به صورتم پاشيد . از سمت چپ هم خواستم بروم ، همين وضع پيش آمد . خيلي دقيق مي زدند .

سربازي فرياد زد :  الله اکبر  و به طرف آنجا دويد گلوله اي به پايش خورد و افتاد . اين کارش باعث شد تا در آن شلوغي يک استوار ارتشي که مسئوليت يکي از گروهها را به عهده داشت ، گروهش را از آنجا عبور دهد .

وقتي ديدم وضع اين گونه است ، ديده باني کردم و گراي دقيق منطقه را به توپخانه دادم تا روي مواضع دشمن آتش بريزد . توپخانه شروع کرد به کوبيدن مدخل گردنه .

ناگهان داد يکي از بچه ها از بيسيم بلند شد که :

ـ چرا داريد ما را مي زنيد ؟ ما رسيده ايم به هدف !

خيلي تعجب کردم . نيروهاي دشمن هنوز در جلو ما بودند ، ولي آنان مي گفتند به هدف رسيده اند ! تازه فهميدم يکي از گروه هاي سپاه را فراموش کرده ام و از دستم در رفته . حتي ضد انقلاب هم متوجه آنان نشده بود و توانسته بودند از بغل سنگرهاي دشمن رد شوند و از پشت سر آنان بيرون بيايند . خودشان بعد از اين که رسيده بودند ، فهميده بودند که چه کار مهمي کرده اند !

ضد انقلاب وقتي فهميد در محاصره است ، چاره اي نداشت جز اين که فرار کند . در واقع اين محاصره ، کار خدا بود نه ما .

اين گونه، مدخل گردنه ی صلوات آباد را گرفتيم . پاکسازي کرديم . شب را هم بالاي قله مانديم . هوا خيلي سرد بود . برف همه جا را گرفته بود . هر نفر فقط يک پتو داشت . هرطوري بود ، تا صبح سر کرديم و قله را نگه داشتيم .

صبح با فرمانده آن تيپ زرهي تماس گرفتم و گفتم که جاده، پاک شده است و شما برويد ، نيروهاي ما از بالا مواظبتان هستند . براي اين که خيالشان راحت باشد و نترسند ، خودم رفتم و سوار نفربري شدم که در جلو حرکت مي کرد .

ورود تانک و نفربر به شهر ، آثار رواني خوبي روي مردم منطقه داشت . همه ی نيروهاي محاصره کننده به ما ملحق شدند و محاصره کامل شد . به آقاي رحيم صفوي گفتم که از قسمت بين پادگان و فرودگاه شروع به پاکسازي کنيم .

ساعاتي بعد ، صداي تکبير و درود بر خميني در همه جاي شهر پيچيد . ما توانسته بوديم بعد از بيست و هشت روز جنگ و تلاش سنندج را آزاد کنيم و به کنترل جمهوري اسلامي درآوريم !

سنندج ، شاهرگ کردستان بود . مرکز و ستاد ضدانقلاب مسلح که در شهرهاي مختلف کردستان با جمهوري اسلامي ايران مي جنگيدند ، در آنجا بود . با سقوط آن ، کمر دشمن شکست .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:30 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 پارچه هاي سفيد

عمليات ما در منطقه ي مريوان خيلي جالب بود . آن زمان از وانت تويوتا که کارآيي خوبي دارد ، خبري نبود . بهترين ماشين ما در عمليات پاکسازي وانت سيمرغ بود که روي آن اسلحه کاليبر پنجاه سوار مي کرديم . آن زمان از دوشکا هم که در اين طور مواقع کارآيي خوبي دارد ، خبري نبود . مجبور بوديم از کاليبر پنجاه استفاده کنيم که معمولاً پس از شليک چند تير گير مي کند .

براي رفتن به مريوان حدود 130 کيلومتر راه بود ؛ با انواع و اقسام گردنه ها و تنگه ها . از نظر عمليات نامنظم و چريکي بهترين شرايط براي دشمن بود تا به ما کمين بزند و ضربات سنگين وارد کند .

در اين محور ، بعد از سنندج ، گردنه ي آريس سر راهمان بود . بعد مي رسيديم به سه راهي تيژتيژ که از گردنه ي آريس تا آنجا کلي پيچ و خم و پرتگاه وجود داشت . بعد از اين سه راهي ، جاده دوشاخه مي شد که يک مسير از شمال مي رفت به طرف جانوره و بعد گردنه ي گاران و سپس مي رسيد به مريوان . اما مسير دوم از جنوب مي رفت به طرف شويسه ، نگل ، رزاب ، تازه آباد ، سروآباد و مريوان .

جاده ي شمالي کوتاهتر از جاده جنوبي بود ولي پيچ و خم زيادي داشت و پر بود از گردنه . جاده ي جنوبي جاده اي بود قديمي اما صاف . آن هم گردنه و کمين گاه داشت اما نه به اندازه ي جاده ي شمالي .

براي اين که بتوانيم اين مسير را به سلامت و با خطر کمتر طي کنيم ، چند تدبير به کار برديم . اول اين که ، همه کمپرسي هاي شهر مخصوصاً کمپرسي هاي استاندارد را جمع کرديم . با اين کار مي توانستيم هم نيروهايمان را منتقل کنيم و هم وجود کاميون هاي شخصي باعث مي شد که ضد انقلاب متوجه کاروان نظامي نشود . حدود صد دستگاه کمپرسي فراهم شد .

ستون کشي و راه انداختن کاروان نظامي در جاده ناامن يک هنر است . آن هم با نيروهاي مختلطي که داشتيم ؛ گروه هايي از ارتش ، سپاه ، ژاندارمري و پيشمرگان مسلمان کرد . نظم و نظام دادن به ستوني با اين نيروها ، کم کاري نبود . کنترل ستون نظامي مشکل بود و با هر اشتباهي ممکن بود از هم بپاشد .

براي اين که هم نيروها را تمرين داده باشيم و هم توجه دشمن را منحرف کنيم ، نيروها را سوار بر کاميون ها کرديم و ستون نظامي را تحت پوشش ماشين هاي شخصي به شهر ديوان دره حرکت داديم . دشمن فهميده بود ما عمليات داريم ، اما نمي دانست در کدام مکان . به جاي پاکسازي جاده ي مريوان ، جاده ي سنندج به ديوان دره را پاکسازي کرديم . در اين عمليات ، با چند درگيري کوچک مواجه شديم و تنها چند نفر مجروح داشتيم . روحيه ي نيروهاي رزمنده نيز عالي بود .

تدبير ديگري که در اين عمليات به کار برديم اين بود که نيروها را دو ستونه کرديم . دو ستون ، با فرمانده ي مستقل ولي در ارتباط با هم . يکي در جلو حرکت مي کرد و ستون ديگر با فاصله يک کيلومتر ، در عقب حرکت مي کرد .

تاکتيک ديگري که دراين عمليات به کار برديم ، استفاده از توپخانه سبک در عمليات چريکي بود . من در مطالبي که درباره جنگ هاي دنيا خوانده ام ، چيزي در اين باره نديده ام . هر ستون دو قبضه توپ در اختيار داشت . چون تخصص خودم هم توپخانه بود ، از قبل طرح ريزي آتش مي کردم . اهدافمان را با کد مشخص کرده بوديم . مثلاً به جاي اين که مختصات هدف را بدهيم ، مي گفتيم : روي هدف کرمان ، شماره يک را بزن . 

اگر براي قبضه هاي عقب ، در تيراندازي به هدف مشکلي پيش مي آمد ، قبضه هاي جلو به آنها کمک مي کردند . کار ، بسيار عالي پيش مي رفت . از صبح که حرکت کرديم ، شب به ديواندره رسيديم و شب را در آنجا خوابيديم و روز بعد از همان جاده به سنندج برگشتيم . اين عمليات در واقع براي ما يک تمرين بود که با موفقيت انجام شد .

پس از بازگشتن به سنندج ، وقت را تلف نکرديم . صبح روز بعد کاروان نظامي را با همان کاميون ها به طرف مريوان حرکت داديم .

پاييز بود و هوا سرد . در گردنه ي آريس يک قبضه ي توپ متوسط به طور ثابت قرار داديم تا ما را تا فاصله ي زيادي پشتيباني کند و دفاعي هم براي پايگاه ايجاد شده باشد .

تا سه راهي تيژتيژ چند درگيري رخ داد که تلفاتي به ضد انقلاب وارد کرديم و خودمان هم چند تا مجروح داديم . در آنجا بود که راننده هاي بومي از شدت درگيري ها ترسيدند و از ادامه ي مسير خودداري کردند . مجبور شديم هر کس را که رانندگي بلد بود ، پشت فرمان کاميون بنشانيم تا کار به انجام برسد .

از سه راه تيژتيژ راه سخت و دشوار شمال را پيش گرفتيم ، در ادامه ي راه در روستاي شيخان درگيري شديدي با دشمن پيدا کرديم که دو شهيد داديم ولي خيلي زود توانستيم بر آنجا تسلط پيدا کنيم .

دوتن از خلبانان شجاع هوانيروز ، شهيد شيرودي و شهيد کشوري ، براي پشتيباني از ستون نيروها مأمور شده بودند . قصد من اين بود که فقط در مواقع ضروري از هلي کوپتر استفاده شود .و در قرارگاه سنندج ، نظر من اين بود : در جنگ با دشمني که چريکي عمل مي کند ، بايد مثل خودش جنگيد . نبايد اميد به پشتيباني هوايي داشت .

در کوهستان بايد به دنبال دشمن دويد و جنگيد . بايد با تفنگ ، خوب کار کرد و از زمين بهترين بهره را براي نبرد گرفت .

در حين درگيري در شيخان متوجه شدم سر و کله ي هلي کوپتر کبري پيدا شد . تعجب کردم . با خلبان آن تماس گرفتم . علي اکبر شيرودي پشت بيسيم گفت : بابا ، حوصله مان سر رفت . هرچه نشستيم ، ديديم خبري به ما نداديد . گفتم چه کار کنيم ؟ بلند شديم و آمديم ! 

او از همان جا وارد عمل شد و خيلي هم شجاعت به خرج داد و به ما کمک خوبي کرد .

عمليات همچنان ادامه داشت . هر روز با تاريک شدن هوا عمليات را متوقف مي کرديم و گروهي براي تأمين به نگهباني مي پرداختند و نيروها استراحت مي کردند . سعي ما بر اين بود که فرماندهان ستون به هيچ وجه نخوابند . چون منطقه برايمان ناآشنا بود ، سعي مي کرديم با سرکشي به نيروها و سنگرها ، با اوضاع و احوال بيشتر آشنا شويم . اولين بار بود که قدم به آنجا مي گذاشتم و فقط از روي نقشه با وضعيت فيزيکي آشنا بودم . راهنما و بلدچي ستون ، پيشمرگان مسلمان کرد بودند .

چهل و هشت ساعت بعد به مريوان رسيديم . مدتي بود که شهر در تسلط دشمن بود و سوخت و آذوقه به آنجا برده نشده بود . ده کاميون هم سوخت همراه ستون راه انداختيم تا با دست پر وارد شهر شده باشيم .

در شرق پادگان مريوان دهليزي هست که به طرف جاده ي سقز مي رود . از همان دهليز به راه افتاديم . تعدادي تانک و نفربر چرخدار نيز همراه خود داشتيم و ستون را از همه نظر تجهيز کرده بوديم . ارتفاعي در کنار شهر قرار دارد که به قلعه ي امام معروف است که از حساسيت برخوردار است . آن را گرفتيم . محل استقرارمان را فرودگاه سابق مريوان قرار داديم . چون شهر در يک نيم دايره اي از ارتفاعات قرار دارد و پادگان هم از بالا بر آن تسلط داشت ،توانستيم آنجا را کنترل کنيم .

در آنجا با حاج احمد متوسليان آشنا شدم . او گروهي از بچه هاي سپاه را همراه خود برد تا شهر را بگيرند که موفق شدند . در پادگان قرارمان بر اين شد تا شهر را کاملاً محاصره کنيم و سپاه وارد شود و پس از پاکسازي مسئوليت شهر را به عهده بگيرد . روش کارمان اين گونه بود که هرجا را که مي گرفتيم ، سپاه مسئوليت آنجا را به عهده مي گرفت . شهر پاکسازي شد و فرماندهي آن منطقه به حاج احمد متوسليان سپرده شد و ما چهل و هشت ساعت در آنجا مانديم .

خاطره ي جالبي از مريوان دارم . شب دومي بود که شهر را پاکسازي مي کرديم و قرار بود روز بعد به طرف سنندج برگرديم . يک ساعتي از نيمه شب گذشته بود که احساس نگراني کردم . رفتم تا به نيروها سرکشي کنم . اطرافمان بسيار خطرناک بود .

پر بود از شيار و درخت و تپه . راه نفوذي زيادي داشت . با صحنه جالبي روبرو شدم .

براي اولين بار ديدم عده اي از رزمنده ها ، در زير نور مهتاب ، در حال خواندن نماز شب هستند . اين تصوير برايم عالي و دوست داشتني بود . کار آنان من را هم تحريک کرد و آماده نيايش شدم . حال خاصي به من دست داد و رويم تأثير عميقي گذاشت .

در همان موقع ، دشمن با آرپي جي و سلاح هاي ديگر به اردوگاه ما حمله کرد ولي با مقاومت نيروها نتوانست کاري از پيش ببرد و مجبور به عقب نشيني شد .

دشمن براي برگشت ما به سنندج تدارک وسيعي ديده بود . او که موقع آمدن ، غافلگير

شده بود ، حالا مي خواست هنگام برگشتن جبران کند اما اين بار هم غافلگير شد !

برگشت ما کار خدا بود . همه چيز را براي برگشت از راهي که آمده بوديم ، آماده کرده بوديم . يک دفعه به ذهنم خطور کرد که چه دليلي دارد از آنجا برويم . بهتر است مسير برگشتمان از جاده ديگر باشد تا هم با منطقه بيشتر آشنا شويم و هم دشمن را غافلگير کنيم . در ميانه ي راه، مسير حرکتمان را عوض کرديم و به طرف جاده سروآباد و رزاب رفتيم .

ستون از سروآباد گذشت و به رزاب رسيد . رزاب در مدخل يک تنگه قرار دارد که به طرف کرآباد و نگل مي رود . به تنگه که رسيديم ، ناگهان باران گلوله باريدن گرفت . آتش ضد انقلاب خيلي شديد و سهمگين بود . امکان هر عکس العملي از ما سلب شده بود . از همه طرف تير مي زدند .

قصد داشتم از خودرو خارج شوم اما امکان نداشت . از بيسيم شنيدم يک تانک اسکورپين جلو آمده است . به تانک دستور دادم جلو برود . ناگهان راننده تانک از پشت بيسيم داد زد : صياد صياد پشتم لرزيد . 

خدايا چه اتفاقي افتاد ؟ بعداً فهميدم سر راهش تله انفجاري کار گذاشته بودند که کليد آن را با چند ثانيه تأخير مي زنند و انفجار در عقب تانک رخ مي دهد . چاله بزرگي در آنجا ايجاد شده بود ولي به لطف خدا هيچ صدمه اي به تانک و خدمه اش نرسيد .

نيروها از خودرو پياده شده بودند و پاسخ دشمن را مي دادند . کنترل آنان از دست من خارج بود . نيم ساعت زير آتش بوديم و جز صبر و تحمل کار ديگري نمي توانستيم بکنيم . تصورم اين بود لابد کلي خسارت و تلفات بر ستون وارد شده است .

وقتي درگيري تمام شد ، با اضطراب و نگراني پرسيدم : چند نفر شهيد داده ايم ؟ 

عجيب بود . باورم نميشد . وقتي آمار دادند ، فهميدم فقط سه ، چهار تا مجروح داده ايم و هيچ شهيد نداريم .

جالب اين بود که مجروحان ما همگي جراحتشان سطحي بود . تنها به ريه يک پسرک پانزده ، شانزده ساله از اهالي آنجا تير خورده بود و حالش وخيم بود . هلي کوپتر آمد و او را به اورژانس فرستاديم . اين کار روي مردم منطقه اثر رواني خوبي گذاشت . مثل اين که انتظار نداشتند ما چنين برخورد دوستانه اي با آنان داشته باشيم .

کمي بعد پارچه هاي سفيد در دست مردم تکان مي خورد و زن ها و دخترها تسليم مي شدند . در حالي که مردانشان همان هايي که با ما مي جنگيدند ، در کوه و کمر، ويلان بودند !

بقيه راه را مشکلي نداشتيم . درگيري هاي کوچکي در مسير رخ داد اما تلفاتي دربرنداشت . رسيديم به سنندج .

انعکاس عمليات رفت و برگشت ما به مريوان در منطقه ی کردستان اثر گذاشت . يک ستون قوي نظامي ، فاصله ی 130 کيلومتري سنندج به مريوان را با وجود درگيري هاي پراکنده طي کرده و مجدداً بازگشته بود . در سنندج ، در بعضي از اعلاميه هايي که از گروهک کومله به دست آورديم نوشته بودند : يک ستون نظامي به فرماندهي صياد شيرازي از سنندج رفت به طرف مريوان و در طي مسير هشتاد کشته دادند. 

آنان مجبور بودند اين گونه تبليغات کنند . ما تنها دو شهيد و حدود هشت تا ده نفر مجروح داده بوديم ! آنان که ضربه سختي خورده بودند ، تلفات ما را زياد عنوان مي کردند تا از هرچه بهتر نمايان شدن عظمت کار ما و شکست خوردنشان کاسته شود .

پس از چند عمليات در کردستان ، من و آقاي رحيم صفوي و چهار ، پنج نفر از بچه هاي سپاه و ارتش خدمت حضرت امام خميني رسيديم . روحيه عجيبي داشتيم .

دوست داشتم فرصتي پيش بيايد تا بتوانم بگويم : اماما ، نگران نباشيد . ما انشاالله مسأله کردستان را فيصله مي دهيم و ضد انقلاب را سرکوب مي کنيم ! 

هنگامي که خدمت ايشان رسيديم ، ايشان چنان صحبت کردند که اصلاًانگار خودشان در تمام صحنه ها هستند و مي خواهند به ما اميد بدهند . گفتند : شما محکم باشيد و از جنگ با ضد انقلاب هيچ نگراني نداشته باشيد . فقط وحدتتان را حفظ کنيد .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:33 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 بر فراز آربابا


خيلي راحت به سقز رسيديم . اطراف جاده آنجا صاف است و کمتر امکان کمين زدن وجود دارد . در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاکسازي کرديم و تحويل سپاه داديم .

حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه . جاده ی پنجاه کيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناک بود . همه ی شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان بيش از چهل روز در محاصره ی دشمن قرار داشت . روحيه ی نيروهاي آنجا خراب بود . دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي که به پادگان بانه، مشرف است ، عمليات انجام داده بودند . نيروها را روي آربابا هلي برن کرده که شکست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند . يک تيپ هم از لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود . فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود . او به ما گفت : "چه کار مي کنيد ؟ "

گفتم : " ما حاضريم روي گردنه ی خان عمل کنيم و آنجا را براي شما پاکسازي کنيم . "

از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند . نيروهاي ما بيشتر شد . بيست نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند .

طرح عمليات را ريختيم . مشکل بزرگ ، عبور از گردنه ی خان بود . به ستون گفتيم ما هلي برن مي کنيم روي گردنه و آن را پاکسازي مي کنيم ، بعد نيروها از آنجا بگذرند .

پرسيدند : "اگر کار به شب کشيد ، چه کار کنيم ؟ "

گفتم : " هرجا که به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي کنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم . "

ستون به راه افتاد . فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود . شهيد کشوري و شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي کردند . تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج کيلومتري گردنه ی خان مسأله اي پيش نيامد . ستون در آنجا ايستاد تا ما بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حرکت را صادر کنيم . شهيد کشوري با هلي کوپتر خود رفت در جايي که بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند . اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي کنم .

هلي کوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده کردند و شروع کرديم به پاکسازي . ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود . از جايي که پياده شده بوديم تا داخل گردنه راه زيادي بود . بايد از بالاي قله و ارتفاع که بعضي جاهايش پوشيده از برف بود ، مي گذشتيم . همين موضوع زمان زيادي از ما گرفت .

به گردنه که رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند . گروهي به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن . ما خودمان هم از تونلي که در آنجا بود ، راه افتاديم . در طي يک مسير که خيلي هم طول کشيد ، درگيري هاي محدودي رخ داد که صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد . نيروهاي ضد انقلاب هم با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد کشوري و شهيد شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند .

هنوز عمليات پاکسازي را تمام نکرده بوديم که احساس کردم ستون در حال پيشروي در محور است ؛ در حالي که قرار بود بدون اجازه من حرکت نکنند . با فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي که به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم : " چرا بدون اطلاع من حرکت کرده ايد ؟ "

فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است . آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند .

متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده کيلومتري بانه بودند ، خيال مي کردند خطر تمام شده و مشکلي در سر راهشان نيست . ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانک هاي اسکورپين . در واقع يک تيپ کامل زرهي بود .

ساعت حدود هفت يا هشت شب بود که متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد . فرياد مي زدند : " ما گرفتار شديم ، ما کمين خورده ايم "

کمين سنگين و سختي خورده بودند . اولين کاري که انجام دادم اين بود که تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم . مصطفوي يکي از درجه داران ارتش بود که در سپاه کار مي کرد . او استاد تيراندازي بود . بدون هرگونه وسايل هدايت آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي که داشت ، گراي دقيق مي داد و آتش مي ريخت . به طوري که گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي کرد . آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم . غير از اين ، کار ديگري ازمان ساخته نبود .

صبح که شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو تا ببينند اوضاع از چه قرار است . شهيد کشوري از پشت بيسيم من را خواست . پرسيدم : " چه مي بيني ؟ "

با ناراحتي گفت : " متأسفم که نمي توانم چيزي بگويم . "

از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم . منطقه ی خطرناکي بود . همه ی آنجا جنگل بود . بهترين موقعيت براي تک تيرانداز بود که بتواند پناه بگيرد و هلي کوپتر را بزند . با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي کردند و جلو مي رفتند . شجاعانه مي جنگيدند . بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد انقلاب .

اولين کاري که کردم . برخورد با سرهنگ پورموسي بود . عصباني بودم و بر سرش داد زدم : "چرا اين کار را کردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه من ستون حرکت نکند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟ "

چشمانم را خون گرفته بود . با حالت زار گفت : " هرکاري که بگوييد مي کنم . ديگر حرفتان را گوش مي کنم . "

با اين که درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود . گفتم : " از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ کاري انجام بدهي . "

بايد تا عصر جاده را پاکسازي مي کرديم . ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته بودند . تعدادي از آنها پر از مهمات بود . عده اي از سربازها گريخته بودند و عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند .

نيروهاي باقي مانده را سازماندهي کرديم . بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش را که جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب کردم و راه افتاديم . پشت فرمان نشستيم و کاميون ها را که اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به ستون منتقل کرديم .

در هنگامي که سرگرم پاکسازي بوديم ، ناگهان کسي از لاي درخت ها دويد و به طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم . داد زد : " نزنيد ! نزنيد ! من پاسدارم . "

جلو که آمد ، خسته و کوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه . تعريف کرد: " من در دست آنها اسير بودم که موفق شدم فرار کنم . آنها بيست نفر از بچه ها را شهيد کردند که هفت نفر از آنها سپاهي بودند . "

پرسيدم : " وقتي اسير شدي ، باهات چه کار کردند ؟ "

گفت : " من را که گرفتند ، مي خواستند اعدامم کنند . پاسدارها را از دم اعدام مي کردند . ما را در يک خانه ی روستايي نگه داشته ، منتظر دستور بودند . تنها راهي که برايمان گذاشته بودند اين بود که به عکس امام اهانت کنيم تا اعدام نشويم . اين کار براي ما غيرممکن بود و قبول نکرديم . آنها از هر طريق که مي توانستند شکنجه مان مي کردند . شن و برگ درختان را به خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد . داخل اتاق نشسته بوديم که يکي از آنها وارد شد . پشتش به من بود و يک کارد سنگري به کمر داشت . تنها بود و اين لحظه بهترين وقت بود براي کار . پريدم و کارد را از کمرش درآوردم و رو سينه اش فرو کردم . با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق بيرون پريدم و شروع کردم به دويدن . حتي يک لحظه هم به عقب نگاه نکرده ام تا اين که رسيدم به شما . "

او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت کند .

نيروهاي ستون را جمع و جور کرديم و حرکت داديم . در اول ستون ، مصطفوي پشت تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم . يک گروهان که داراي پنج تانک چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند و خيلي سريع رسيده بود . مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي تند ، دفاع محکمي داشته باشيم .

منطقه اي در نزديکي بانه بود که احتمال کمين خوردن در آنجا زياد بود . تعدادي نيرو به آنجا هلي برن کرديم تا اطمينانمان بيشتر شود . خودم هم به آن بالا رفتم . وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم : " منطقه امن است . مي توانيد به طرف بانه حرکت کنيد . "

ستون که به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريک شدن هوا وارد شهر مي شديم . معمولاً با تاريک شدن هوا کارمان مشکل مي شد .

ديدم گروهان تانک ، کند راه مي رود . با اين حساب ، به شب برمي خورديم . احساس کردم فرمانده گروهان تانک ترسيده . کلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم .

به ابتداي شهر بانه نزديک شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود که به شهر ختم مي شدند . در اين جاده ها ، محل زيادي براي کمين زدن وجود داشت .

من به منطقه خيلي وارد نبودم . با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم براي اين که مقصدمان را مشخص کنند ، گلوله دودزا شليک کنند . دشمن متوجه اين موضوع شد و شروع کرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم .

در شمال شهر ، در منطقه اي که به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم . در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم . وقتي که همه ی تيپ مستقر شد ، فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم .

بر تانکي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حرکت کرديم . نزديک تر که شديم ، متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ی ورودي ندارد که بتوان به آنجا رفت . تنها جاده ی آن از وسط شهر مي گذشت . ميان بر زديم و يکراست رفتيم به طرف پادگان . سيم خاردارها را رد کرديم و وارد پادگان شديم !

نيروهايي که در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند . به طرفمان آمدند و ريختند روي سرمان . کم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت کرده بودند . دشمن به پادگان مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي کرد . حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد داده بودند . پيکر شهدا در اطراف افتاده بود . آنها را در نايلون پيچيده بودند و ...

گفتند : "تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين که صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد کنيد . "

نيم ساعتي به غروب مانده بود . به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي کوپتر 214 بياورند . شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي کردم و سوار بر هلي کوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم .

در عمليات هلي برن هميشه اول هلي کوپتر خودم که به عنوان فرمانده در آن بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد . هنوز درآسمان بوديم که آن يکي هلي کوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند . نوبت هلي کوپتر ما بود که بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد .

به خلبان گفتم : " سريع بنشين . "

گفت : " نمي توانم . همين که خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند . "

نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم . هوا تاريک شده بود . از بالا مي ديدم که دشمن بر شدت آتش افزوده است . با نيروهايي که پياده شده بودند ، ارتباط برقرار کردم و گفتم: " چون طرحي که براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ، سريع بياييد پايين به طرف پادگان . "

گفتند : " نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم . شما بياييد بالا . "

روحيه ی عجيبي داشتند . هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نکردند . دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان کنم بپذيرند و بيايند پايين .

با يک قبضه ی توپ 155 ميلي متري که در پادگان بود و گلوله هم کم داشت ، بر سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند . متأسفانه آن هشت نفر موقع برگشتن ، تاکتيک اشتباهي به کار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و پايين آمدند .

يکي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد که همگي شهيد يا اسير شدند . افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند . يکي که در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به شهادت رسيد .

مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم . فهميديم با هلي برن نمي توان کاري پيش برد . چنان که گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا هلي برن کرده و نوزده اسير داده بودند .

چند روز صبر کرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمرکز کرديم . دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت . طرحمان اين بود که روي آنها آتش بريزيم تا يک گروهان از سمت راست و يک گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و بروند بالا .

آتش تهيه، شروع شد و همه ی قبضه ها بي وقفه شليک کردند . گروهان ها حرکت کردند . فرمانده يکي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر ستوان نوري بود . هر دو گروهان به موازات هم حرکت کردند . يکي از آنها وظيفه ی اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي کرد . عمليات خوب پيش مي رفت . گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد . نزديک قله که رسيديم ، نيروها گفتند ترکش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز مي بارد ، آتش را بدهيد عقب .

چنين کرديم . دشمن روي يال آربابا به هر طرف که فرار مي کرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود .

نيروها که بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم : " وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند . "

متأسفانه يکي از نيروها به اين سفارش توجه نکرد و وارد سنگر شد که بر اثر انفجار مين مجروح شد .

هوا تاريک شده بود که سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد . با فتح اين ارتفاع بار ديگر کمر ضد انقلاب در منطقه شکست .

با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت، ساعت شهر بانه را پاکسازي کنيم . در اين کار ، شهيد باکري ، خيلي شجاعت به خرج داد . وارد شهر که شديم . ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي کند . اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه کردن لشگر معاويه بود . اينها که هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي فساد را ديده بوديم ، حالا که گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما سوءاستفاده کنند !

سرانجام مجبور شديم با تانک گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم . با شليک اين گلوله فهميدند که نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده کنند . پس خيلي زود نيروهايشان را از مسجد بيرون کشيدند و گريختند .

بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه ی غرب کشور منصوب کند . چون درجه ی من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام کردند اين کار قانوني نيست که يک سرگرد فرمانده ی منطقه اي باشد که کلي لشگر و يگان آنجاست . براي اين که فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم سرهنگ تمام ؛سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:34 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 زندگي دوباره

در کردستان شاهد لشگرکشي عراق در مرز بوديم . اردوگاهها و کمپ نظامي ارتش عراق در مرز به صورت آشکار برپا مي شد . مانورهاي مختلفي انجام مي دادند . کم کم در بعضي پاسگاه ها درگيري مرزي پيش آمد و از شواهد و قرائن اين گونه مي شد فهميد که عراق قصد يک لشگرکشي بزرگ را دارد . اين موضوع را در گزارشهاي خود دائم گوشزد مي کرديم . مسئولان را هم دعوت کرديم بيايند منطقه تا از نزديک شاهد آثار حملات عراق به پاسگاه هاي ما باشند .

آقاي بني صدر با هيئتي به منطقه آمد . پس از جلسه اي ، قرار شد به قصر شيرين برويم و پاسگاههاي مورد حمله واقع شده را ببينند . نزديک عصر بود که بني صدر گفت : " هلي کوپترها بيايند برويم به قصر شيرين . "

گفتم : " برگشتني به شب بر مي خوريم چون خلبان آماده براي شب نداريم ، نمي توانيم با هلي کوپتر برگرديم . "

نظر من مورد قبول آنان قرار نگرفت . يک فروند هلي کوپتر 214 براي سوار کردن اعضاي هيئت و دو فروند هلي کوپتر جنگي کبري براي حفاظت آمدند . سوار شديم و رفتيم به قصر شيرين . از آنجا با ماشين رفتيم نزديک ترين پاسگاه مورد هدف قرار گرفته را ديديم . بني صدر که باورش نمي شد عراقي ها به ايران حمله کنند ، با ديدن آن خيلي تعجب کرد .

از آنجا که برگشتيم ، مردم قصر شيرين در فرمانداري جمع شده بودند تا رئيس جمهور برايشان سخنراني کند . تا سخنراني او تمام شود ساعت هشت شب شد . براي برگشتن هم ماشين بود و هم هلي کوپتر . گفتم : " بفرماييد سوار ماشين شويد . "

بني صدر گفت : " مگر نمي شود با هلي کوپتر برگرديم ؟ "

گفتم : " نمي شود "

اما خلبان که لابد احساساتي شده بود ، با جسارت خارج از منطق گفت : " نه خير مي شود . من مي توانم در شب پرواز کنم . "

همه سوار هلي کوپتر شديم . رئيس جمهوري ، تيمسار ظهيرنژاد فرمانده نيروي زميني ارتش ، استاندار کرمانشاه ، مشاور اطلاعاتي رئيس جمهور ، مرتضي رضايي فرمانده وقت سپاه و چند نفر ديگر . يادم هست که براي شهيدمحمد بروجردي جا نشد و او ماند .

بلند شديم . هلي کوپتر کبري هم اسکورتمان مي کرد . بعد از بيست دقيقه پرواز که در نزديکي سر پل ذهاب بوديم احساس کردم سه تا از آمپرهاي خطر روشن شده است . بس که دراين مدت با هلي کوپتر رفت و آمد کرده بودم ، در اين باره تجربياتي داشتم .

روشن شدن اين آمپرها نشان دهنده اين بود که هلي کوپتر دچار نقص فني شده و خطر جدي است . بايد هرچه زودتر در جايي مي نشستيم و رفع نقص مي شد .

به مرتضي رضايي گفتم : "مثل اين که دچار مشکل شده ايم . "

در کوهستان هاي اطراف دالاهو بوديم که جايي براي فرود آمدن به چشم نمي خورد . نزديک شدن به زمين هم خطر داشت ، چون هر آن امکان داشت در تاريکي به کوه ها و تپه ها برخورد کنيم .

طبق عادت دعاي فرج امام زمان (عج) را خواندم تا از هر خطري در امان باشيم . کم کم هلي کوپتر از کنترل خلبان خارج مي شد . سيستم داخل هلي کوپتر خاموش شد و همراهان متوجه خطر شدند . کنترل کننده بين خلبان ها نيز قطع شده بود و در گوش يکديگر فرياد مي زدند تا صداي هم را بشنوند . آنان بدجوري ترسيده بودند .

يکي از آنها داد زد : " من بايد آنجا بنشينم . "

به جايي که اشاره مي کرد ، نگاه کردم . سوسوي چراغي ديده مي شد . منطقه آلوده به ضد انقلاب بود . گفتم : "اگر فرود بياييم ، در پايين گير ضد انقلاب مي افتيم . "

خلبان گفت : "چاره اي ندارم . "

گفتم : "با اين حساب ، پس بنشين . "

تا آنجا که ممکن بود ، هلي کوپتر را به زمين نزديک کرد . معلوم بود تجربه پرواز در شب را ندارد . اگر هم داشت ، در اين لحظه همه چيز را فراموش کرده بود . وضعيتي که داشت خطرناک بود . به قول خودشان ورتيکو شده بود .

هلي کوپتر به روي يک روستا رسيد . خلبان به نظرش رسيد که در آن پايين آب هست و نمي تواند بنشيند .

داشتم خودم را آماده مي کردم همين که هلي کوپتر به زمين اصابت کرد ، در را باز کنم و بپرم بيرون . ناگهان هلي کوپتر با ضربه سختي به زمين خورد . بر اثر شدت برخورد در کنده شد و من در حالي که سرم شکافته بود ، تندي به بيرون پريدم و سعي کردم از آن جا فاصله بگيرم . هر لحظه ، انتظار داشتم هلي کوپتر منفجر بشود . دقايقي گذشت و خبري نشد . از کساني هم که درآن بودند ، خبري نشد و کسي بيرون نيامد . فکر کردم بي هوش شده اند .

وقتي برگشتم ، ديدم همه خشکشان زده و گيج شده اند . همه را بيرون کشيدم و ديدم الحمدلله سالمند و کسي آسيب جدي نديده است .

دقايقي در کنار هلي کوپتر روي زمين ولو شديم . نمي دانستيم در کجا هستيم . نگران بودم که مبادا در منطقه ی ضد انقلاب باشيم . هلي کوپتر کبري با مهارت تمام در کنارمان به زمين نشست . گفتم هرچه زودتر به پادگان اسلام آباد غرب خبر بدهد تا نيروي کمکي بيايد .

در انتظار کمک بوديم که ديدم تعدادي از افراد سر و کله شان پيدا شد . نگران شدم که نکند ضد انقلاب باشند . مسأله کم اهميتي نبود ؛ افرادي که در آن تاريکي شب درآنجا درمانده و بي دفاع نشسته بودند ، افراد مهمي بودند که يکي از آنها رئيس جمهور بود .

معلوم شد ضد انقلاب نيستند و مي خواهند به ما کمک کنند . بايد هرچه زودتر از آنجا دور مي شديم . پرسيدم : " وسيله نقليه داريد ؟ "

گفتند : " يک تراکتور و يک جيپ داريم ؛ البته اگر روشن شوند ! "

به لطف خدا هر دو ماشين به راه افتاد و ما سوار شديم . پس از طي بيست کيلومتر به پاسگاه روستاي گهواره رسيديم . در آنجا متوجه شديم تمام اين بيست کيلومتر را در منطقه ی آلوده به ضد انقلاب پيموده ايم !

در پاسگاه ، سرم که شکافته بود و يکي ، دو نفر ديگري که مجروح شده بودند ، پانسمان شديم . از روستايياني که کمکمان کرده بودند ، تشکر و خداحافظي کرديم . با يک دستگاه پيکان به شهرستان اسلام آباد غرب رفتيم . در راه ، يک گردان پياده مکانيزه ديديم که براي کمک مي آمدند .

فرداي آن روز يعني روز 25 مرداد 1359 امام خميني به همين مناسبت به رئيس جمهور پيام فرستاد . ايشان در بخشي از پيام خطاب به ما نجات يافتگان حادثه نوشته بودند : " شما به شکرانه ی اين نعمت بزرگ ، زندگي ثانوي خود را بيش از پيش وقف خدمت به اسلام و کشور اسلامي نماييد . "

از اين واقعه به بعد ، بني صدر به من بيشتر علاقمند شد و بعد از مرا آن خيلي مورد تفقد قرار داد . البته من توجهي به اين مسائل نداشتم و سعي مي کردم کار خودم را انجام بدهم و کار را پيش ببرم .
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:35 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 به خاطر آن نگاه ها !

سردشت در دست ضد انقلاب بود . تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود که يک گردان نيرو در آنجا مستقر بود . هر وقت که قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي کوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند . اين کار مشکل بود و کلي هم هزينه برمي داشت .

براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم . به سرگرد آريان، فرمانده يکي از گردان هاي هوابرد شيراز که آدم شجاعي بود ، گفتم : "اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد . "

توضيح دادم تا بانه مشکلي وجود ندارد . اصل راه از بانه تا سردشت است که بايد جاده را باز کنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين کار امکان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد .

معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت کردند ولي او اعلام آمادگي کرد تا طرح را اجرا کند .

گردان از سنندج راه افتاد . از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد . با توجه به تجربه اي که در ترکيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه کردم تا تنها نباشند . يک تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارک ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز کنند .

نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم . با هلي کوپتر از کرمانشاه به بانه رفتم . هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود که خبر آمد : " ستون کمين خورده و درگير است . "

معطل نکردم . با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم . به گردنه ی کوخان که رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم . آتش دشمن زياد بود . راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود . ماشين ها پنچر شده و در کنار جاده ولو بودند .

کنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراکنده بودند .

مهمات هايي که در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي کرد . مجروحان و اجساد شهدا که در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند .

يکي از نيروهاي ضدانقلاب که اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود . با التماس گفت : " من را نکشيد ، کمکتان مي کنم توي جيب من را نگاه کنيد نقشه کمين توي جيب من است . "

راست مي گفت . وقتي جيبش را گشتيم نقشه ی کمين را پيدا کرديم . در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود کنده بودند که تا سينه نيروهايشان مي رسيد . آن طور که معلوم بود ، طرح کمينشان دقيق و حساب شده بود . با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه که مي خواستند موفق نشوند .

خوب که به جاده نگاه کردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در کنار جاده است که بر همه ی جاده اشراف دارد . قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود . يک دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله کرديم . با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد کنيم .

نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم . هوا سرد بود . قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند که نشد . ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در کنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم . همان جا دفاع دور تا دور تشکيل داديم . چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا که ممکن است بي هدف شليک نکنند .

نيمه هاي شب متوجه شدم که صداي زنگوله مي آيد احساس کردم بايد کلکي در کار باشد .دفاع را قوي تر کرديم . همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند . صداي زنگوله نزديک تر شد که ناگهان يک موشک آرپي جي به طرف سنگرمان شليک شد . سريع شروع کرديم به پاسخ دادن به آتش آنها . مقداري که تيراندازي کرديم ، چون مهماتمان کم بود ، گفتم : "ديگر کسي تيراندازي نکند . "

تيراندازي که قطع شد ، دشمن خيال کرد مهمات ما تمام شده است . به مواضع ما نزديک تر شدند و هرچه آرپي جي شليک کردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته کشيده است . خوب که جلو آمدند ، گفتم : "مهلتشان ندهيد ، آتش کنيد ! "

بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند . درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان کامل مقاومت کنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ کنيم . در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد .

صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محکم سنگربندي کرديم و گسترش داديم . شب بعد باز هم دشمن حمله ی سختي کرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست .

بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده ی حرکت به سوي سردشت شد . به فرمانده گردان گفتم : " حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد . من ديگر برمي گردم . "

سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه کردند و گفتند از ما جدا نشو . فکر نمي کردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد . گفتم : " ناراحت نباشيد ، مي مانم ! "

يک بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم . از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم .

روز اول از کوخان به دهکده ی نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناکي به شکل U شديم که در آخر آن دهکده ی دل آرزان قرار داشت . در ابتداي پيچ ، يک سه راهي قرار داشت که يک راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت که مسير ما بود . با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق کرديم .

روز بعد ، ستون را حرکت دادم و وارد آن پيچ شديم . ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت . نه تنها از ارتفاعات بلکه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد .

در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم که هر دو منفجر شدند . چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند . به هر زحمتي بود ، نيروها را کنترل کردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم .

همين که وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال کردند ! هيچ راهي نداشتيم . ناگزير با سلاح هاي مختلف دهکده را زير آتش گرفتيم . خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سکنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي کرده است .

از دل آرزان به بعد کار سخت تر شد . به طوري که در روز بيشتر از يک کيلومتري نمي توانستيم پيش برويم . شوخي نبود ، يک ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن که مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي کوشيد به هر قيمتي که شده از حرکت آن جلوگيري کند . هر لحظه در حال مقابله با کمين ها بوديم . غذايمان فقط نان خشک و پنير و کنسرو بود .

نقطه ی اوج فشار از روستاي بي کش تا داش ساوين بود . ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد . وضعيت طوري شد که راننده ی تانک اسکورپيني که در جلو ستون حرکت مي کرد ، گفت : " من ديگر جلوتر از ستون حرکت نمي کنم ، چون هر لحظه احساس مي کنم الان است که گلوله آرپي جي منهدمم کند . "

هرچه نصيحتش کردم ، نپذيرفت تا اين که گفت : " خودت هم بايد جلو ستون حرکت کني . "

اين کار از نظر نظامي درست نبود . من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت . چاره اي نبود . با نيرو که نمي شد دعوا کرد !

با توکل به خدا ، کنار اولين اسکورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم . راننده به من که نگاه مي کرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !

همين گونه پيش مي رفتيم که احساس کردم بين ستون فاصله افتاده . به جلو ستون دستور دادم آهسته حرکت کند تا ادامه ستون را هماهنگ کنم . سريع خود را به عقب ستون رساندم که ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر .

سعي کردم خودم را به محل درگيري برسانم . ماجرا از اين قرار بود : بعد از آن که من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين که به سردشت نزديک شده اند ، سرعتشان را زياد مي کنند . وقتي که فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن که در کمين بوده ، از فرصت استفاده مي کند و آنان را زير آتش مي گيرد . آن هم درست در منطقه داش ساوين .

نيروها چنان غافلگير شده بودند که نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي که در اطرافشان بود ، استفاده کنند . يکي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند . هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد . بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند که هيچ تحرکي نداشتند .

يک لحظه نااميد شدم و کمي خودم را باختم . ستون به قدري ضعيف شده بود که اگر يک گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي کرد . يکي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري که فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي کرد که براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود . او با لهجه ی اصفهاني ، گفت : برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟ "

گفتم : " مگر نمي بيني نيروها هيچ کدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند . همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند . "

باز با همان تبسم گفت : " برادر جان ، فعلاً که چند تا فشنگ داريم . تا آنجا که مي توانيم ازشان استفاده مي کنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود ! "

اين حرف ضربه پتکي بود که بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم کرد . بر خودم نهيب زدم : " مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي کني ؟ "

خودم را جمع و جور کردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد کردم . با ذکر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت . در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور کرد . بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي کرديم .

فرماندهي يک گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم که با شجاعت تمام پذيرفت . تعداد نيروهايي که داوطلب شرکت در حمله شدند ، خيلي کم بود . گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين که به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تکبير گويان به دنبالمان آمدند .

با همان روحيه ، تکبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم . وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت . آنجا بود که باورم شد اگر از اول به خدا توکل مي کردم و با دل شکسته به درگاهش روي مي آوردم ، به کمکمان مي آمد و بعد از گرفتن تپه ها فرمانده ی گردان که با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي کرد : " وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يک نفر آن بالاست که خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليک مي کند . فکر کردم شماييد و خيال مي کنيد که ما ضد انقلاب هستيم .

هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليک کرد . عاقبت مجبور شديم با پرتاب يک نارنجک به سنگرش او را بکشيم . وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد که شما نيستيد . جيبش را که وارسي کرديم کارت چريک هاي فدايي در آن بود ! "

با گرفتن تپه ها ، هوا تاريک شد و منطقه سکوت و آرامش زيبايي به خود گرفت . تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع کرديم و همه را در يک جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم . يکي از مجروحان ستوان نوري بود که بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شکسته بود و خونريزي شديد داشت . روحيه اش خيلي خوب بود . رفتم بالاي سرش تا کمي دلجويي کنم . پتو را کنار زدم . تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت : " چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد . "

ستون توان ادامه ی مسير را نداشت . نزديک هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم . تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند . بيسيم زدم و درخواست نيرو کردم که روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراک آمدند و با روحيه ی خوبشان همه مان را خوشحال کردند . در ميانشان دو فرمانده ی بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اکبري که بعدها شهيد شدند . ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه ی دوستي و تفاهم عجيبي حاکم بود .

روحيه ی رفيعي عجيب بود . در حالي که نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد . جالب بود . در حالي که در محاصره ی دشمن بوديم ، ولي او با اين کارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد . اين براي من تازگي داشت !

چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي کوپتر در کنار جاده ی فضاي بازي را انتخاب کرده بوديم . دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين که هلي کوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد . اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد که ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه ی نظامي هستند .

نشست و برخاست هلي کوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي کشيد ، که در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي کردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند . در همين لحظه کوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد . يک بار در حالي که هلي کوپتر را هماهنگ مي کردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد . از وحشت چشمانم را بستم . صداي انفجار که برخاست احساس کردم هلي کوپتر و نيروهاي داخل آن تکه تکه شدند .

چشم هايم را که باز کردم ، با تعجب ديدم هلي کوپتر در هواست . بيسيم که زدم ، با خوشحالي گفتند : " برادر صياد ، ما سالميم . هلي کوپتر آبکش شده ولي هيچ آسيبي به کسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده . ما رفتيم ، خداحافظ ! "

خمپاره درست پايين آن خورده بود .

هنوز در همان فاصله دوازده کيلومتري سردشت مانده بوديم . گردان با هشتصد نيرو حرکت کرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد . دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه  مي زد . اول اهميت نداديم اما کم کم ديديم نيروها را زمين گير کرده است . تصميم گرفتيم به سراغشان برويم .

چند نفر را انتخاب کردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا . هدايت عمليات ما با من بود . با گلوله هاي خمپاره اي که برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب کوبيديم و بهشان امان نداديم . تا اين که مجبور شدند ارتفاع را خالي کنند و بگريزند . وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد . درست مثل نبرد کوخان ، هوا بدجوري سرد بود . هيچ پتويي براي گرم کردن نداشتيم . وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند . در همان سنگرهايي که از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم .

ساعت سه نيمه شب بود که متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل کوخان . بعدش صداي بع بع گوسفند آمد . واقعاً گله ی گوسفند بود ولي مطمئن بودم که در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است . در بالاي ارتفاع، فشنگ براي دفاع کم داشتيم . گفته بودم حتي الامکان تيراندازي نکنند تا دشمن نزديک شود . اين تجربه خوبي بود که از نبرد کوخان داشتيم .

بيسيم ها را خاموش کرديم تا سکوت کامل برقرار شود . هرچه نزديک شدند ، عکس العمل نشان نداديم يک آرپي جي به طرفمان شليک کردند که باز هم سکوت کرديم . گذاشتيم تا نزديک تر شوند . در انتظار عجيبي به سر مي برديم . جواني که محافظ و راننده ی من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ.ث قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست . بقيه هم که گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع کردند به تيراندازي . تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود . تير بود که به طرف ضدانقلاب شليک مي شد .

آنها حتي فرصت نکردند تيراندازي کنند . سريع عقب نشستند . مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند . از خون هايي که به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديک شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند .

گله گوسفند مانده بود که نه شباني داشت و نه صاحبي . هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد .

سيزده تا از آنها زخمي شده بودند . به راننده ام گفتم : " تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر . "

همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم . صبح فردا ، دمکرات ها با بيسيم مي گفتند : " شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره کرده ايد "

گفتم : " مستضعفي که با آرپي جي به ما حمله کند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد . حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد ! "

گوسفندها را بين ستون تقسيم کردم . نيروهايي که يک هفته فقط نان خشک و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط کباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !

براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند . به کارمان ادامه داديم . به سردشت نزديک شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم که با بيسيم اطلاع دادند : " رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در کرمانشاه آمده و با شما کار فوري دارد . هرچه زودتر خودتان را برسانيد . "

چاره اي نبود . فرماندهي ستون را به فرمانده ی منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم . دستور دادم هلي کوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا کم و کسري اي پيش نيايد . آن گاه خودم با هلي کوپتر به طرف کرمانشاه حرکت کردم . سر راه ، اول رفتم به سقز . چون لباسم ژوليده و ناجور بود . يک دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم .

شب به کرمانشاه رسيدم . به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تکبير از من استقبال کردند . تعجب کردم . پرسيدم : " جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي کنيد ؟ "

گفتند : " خودت مي فهمي ! "

وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي که نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند . با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي کنم . خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم . با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود . اهميتي ندادم و با او روبوسي کردم . بلافاصله پرسيد : " ستون چه شد ؟ "

با خنده گفتم : " هيچي ، الحمدلله نجات پيدا کرد و رسيد "

يک دفعه تکان خورد . انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت . من هم جا خوردم . تا آن موقع زياد شنيده بودم که اگر کسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت کند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند و اما فکر نمي کردم براي ما که جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !

آن قدر خبرچيني کرده بودند و پشت سر بد گفته بودند که بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي کند و از فرماندهي برکنارم کند . مدام به گوش او خوانده بودند : " صياد شيرازي همه را به کشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند "

او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود . تعجب او هنگامي بيشتر شد که پاسخ سئوال دومش را شنيد . پرسيد : " چقدر تلفات داده ايد ؟ "

گفتم : " تا آنجا که اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح ."

معلوم بود آمار و ارقامي که به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است . چنان تعجب کرد که ديگر ساکت شد و هيچ چيز نپرسيد . گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت . تازه فهميدم آن تکبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است . آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني کنند .

بني صدر هنگامي که مي خواست برود ، گفت : " بيا تهران کارت دارم "

گفتم : " فعلاً نمي توانم منطقه را ول کنم . حداقل چند روزي طول مي کشد . "

قبول کرد چند روز بعد به تهران بروم.

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:37 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 پاداش خدمت !

چند روز بعد به همراه تعدادي از فرماندهان و همرزمانم رفتم تهران . يکي دو روزي در آنجا منتظر مانديم . خبري نشد . ناراحت شدم . فريادم درآمد و گفتم : " ما در جبهه کار داريم ، عمليات داريم . اگر کاري نداريد ، وقت ما را بي خودي تلف نکنيد "

سرانجام موفق شديم با داد و فرياد آقايان را به جلسه بکشانيم . من هميشه در اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچه هاي سپاه شرکت مي کردم . آن روز شهيد محمد بروجردي ، شهيد ناصر کاظمي و چند نفر ديگر هم در جلسه شرکت کردند . مشاوران بني صدر شروع کردند به بدگويي درباره ی قرارگاه عملياتي غرب . هر کدام گزارشي مي دادند که سرتاپا دروغ بود .

با حرف هاي دروغي که مي زدند ، کنترل از دست ما خارج مي شد . شهيد کاظمي کسي نبود که بنشيند تا آنان هرچه دلشان مي خواهد بگويند . جرأت و جسارت خاصي داشت . او در آن زمان ، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده ی سپاه آنجا . سرانجام صبرش تمام شد و با همان لحن جنوب شهري گفت : " شما چه مي گوييد ؟ اين حرفها چيست که مي زنيد ؟ داريد بي تقوايي مي کنيد و حرف هاي غير واقعي مي زنيد "

يکي از مشاوران بني صدر ميان حرف کاظمي پريد و رو به بني صدر گفت : " آقاي رئيس جمهور اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد اين آقايان کي هستند ؟ مگر نگفته بوديم که فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند ؟ "

بني صدر به گفته هاي مشاورانش خيلي اهميت مي داد و در کل خيلي گوشي بود .

همه حرف هايش بر مبناي چيزي بود که آنان مي گفتند . گفت " بله . آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد که اينها کي هستند که همراه خود آورده ايد ؟ "

همه ی آنان را معرفي کردم و مسئوليت هايشان را گفتم و تأکيد کردم : " اينها همکاران نزديک من هستند . هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد اينها هم مي روند . "

بني صدر وقتي ديد که خيلي محکم در مقابلش حرف مي زنم ، کوتاه آمد و گفت : " خب اشکالي ندارد . بقيه حرف هايتان را درباره ی اوضاع آنجا بزنيد . "

اول همکارانم جواب مشاوران او را با مدرک و دليل محکم دادند ، سپس بني صدر گفت : " بگذاريد ببينم خود آقاي صياد شيرازي چه مي گويد . "

از جلسه دلم خون شده بود . حرف مشاوران بني صدر بدجوري ناراحتم کرده بود . آنان را آن قدر پرت مي دانستم که نمي توانستم در برابرشان دفاعي بکنم از همان جا بود که همه ی اميدم از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري قطع شد . آن روز در آنجا جمله اي گفتم که بعدها ميان مسئولان مملکتي دهان به دهان گشت و معروف شد .

اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم ، سپس گفتم : " آقاي رئيس جمهور ، خيلي عذر مي خواهم که اين صحبت را مي کنم . در جلسه اي به اين مهمي که براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشکيل شده است ، يک بسم الله و يک آيه قرآن خوانده نشد .

من آن قدر اين جلسه را ناپاک و آلوده مي بينم که احساس مي کنم وجود خودم نيز از اين جلسه آلوده مي شود . چاره اي ندارم جز اين که يکراست از اينجا به قم بروم و با زيارت آنجا احساس کنم که تزکيه و پاک شده ام . "

سکوت عجيبي بر جلسه حکمفرما شده بود . حرف هاي آقايان باعث شده بود تا من با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم . البته نمي خواستم به يک شخصيت مملکتي اهانت کنم ، بلکه احساس خودم را از جلسه بيان کردم .

گفتم : " بايد به شما بگويم که ما داريم مي جنگيم . قبلاً هيچ کس در آنجا نمي جنگيد اما ما حالا داريم مي جنگيم . خب ، جنگ کردن با دشمن شهيد دارد ، تلفات دارد .

اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم ، بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره ی دشمن قرار بگيريم و کاري نکنيم . ما خودمان هم اسلحه به دست مي گيريم و لباس رزم بر تن مي کنيم و مي جنگيم . من اسمم هست که سرهنگم ولي همگام با سربازان مي جنگم . به لطف خدا ما ايستاده ايم . ما ستون نيروها را با آن سختي و مشکلات به مقصد رسانديم و از ضد انقلاب نترسيديم . البته به شما آمار غلط داده اند ، ولي اگر يادتان باشد ، ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ کرده ايم ، اما شما هنوز لجستيک ما را تأمين نکرده ايد . آن وقت چنين انتظارات زيادي از ما داريد ! "

مسأله ی عجيبي که پس از صحبت هاي من اتفاق افتاد اين بود که بني صدر در جلسه گفت : " من تازه دارم معني لجستيک را مي فهمم . "

هيچ کس ديگر نتوانست بعد از ما حرفي بزند . همه ی پاسخ ها را داده بوديم . جلسه ، بعد از چهار ساعت پايان يافت و من يکراست به قم براي زيارت و تطهير رفتم .

همه ی اينها بهانه بود تا فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند . سرانجام چنين نيز کردند .

او در شب بيست و نهم شهريور 1359 ( يک شب قبل از آغاز رسمي جنگ ايران و عراق ) به همراه اکيپي به قرارگاه آمد و گفت : " نامه از رئيس جمهور دارم که شما ديگر فرمانده قرارگاه غرب نيستيد ، فرماندهي را بايد به من تحويل بدهيد . خودتان هم فقط فرمانده ی کردستان باشيد . "

من به کردستان رفتم . اما مي دانستم آنان تا نيروهاي انقلابي را از کار برکنار نکنند ، کوتاه بيا نيستند !

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:39 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 دلم ، چنين مي گفت !

براي جلسه اي به تهران آمده بودم که شب ، يکي از نيروها به نام حسام هاشمي زنگ زد و گفت : " ما مي خواهيم فردا صبح زود ستون نيرو را به طرف مريوان حرکت بدهيم . "

نگران شدم ستون راه بيفتد و به اوضاعي مانند بانه به سردشت بر بخورد . به علت کمبود نيرو ، در آن مسير هنوز پايگاهي تشکيل نداده بوديم . گفتم : " صبر کنيد تا من بيايم . "

گفت : " شما نگران نباشيد ، همه چيز رديف است . جاي نگراني نيست . "

با حرف هايي که زد ، گفتم : " باشد ، حرکت کنيد "

هر لحظه بر نگراني ام افزوده شد . به طوري که نتوانستم تحمل کنم . ساعت دوازده شب از تهران راه افتادم و هفت و نيم صبح به سنندج رسيدم . ستون حرکت کرده بود . مي خواستم خودم را به آنها برسانم که گفتند :" حسام هاشمي بيسيم زده و شما را مي خواهد . "

پاي بيسيم رفتم . گفت " خبر داده اند در کرمانشاه جلسه اي است ، شما بايد برويد آنجا . "

هرچه اصرار کرد که به جلسه کرمانشاه برسم و از آنان مطمئن باشم نپذيرفتم . سوار هلي کوپتر شدم و در گردنه ی گاران خودم را به آنان رساندم . با ستون که تماس گرفتم ، هاشمي گفت : " شما به مريوان برويد ، ما هم به آنجا مي آييم و به شما ملحق مي شويم . "

گفتم : " نه ، من مي خواهم با ستون بيايم . "

تا مريوان حدود سي ، چهل کيلومتر فاصله داشتيم . هاشمي گفت : " من يک تانک اسکورپين با يک خودرو مي گذارم انتهاي ستون که محافظ شما باشد تا آنجا بنشينيد."

در آخر ستون فرود آمديم تانک اسکورپين و خودرو در آنجا بود . با بيسيم به هاشمي اطلاع دادم که وارد ستون شده ايم و مي خواهيم بياييم جلو به طرف شما . در حال صحبت با او بودم که يک دفعه فرياد زد : " ما را زدند ، کشتند "

صداي بيسيم قطع شد . معلوم بود ستون کمين خورده است . سريع خودم را به جلو رساندم . به محل کمينگاه که رسيدم ، ديدم متأسفانه همه ی فرماندهان ستون که در جلو حرکت مي کرده اند در کمين افتاده اند . ستون بي فرمانده شده بود . برادران رسول ياحي از بچه هاي سپاه و مرتضي صفوي نيز در کمين بودند .

به کمين گاه که رسيدم ديدم اوضاع خراب است . دود و آتش از همه جا بلند بود . هر وقت که در چنين مواردي گير کرده بودم ، مي دانستم که با استقامت و اتکا به خدا، خدا راهي در دل ما خواهد انداخت . اين تجربه اي بود که من در کردستان به دست آوردم . ديدم عجيب است ، براي مقابله با دشمن همه چيز دم دست داريم : يک قبضه توپ 105 ، يک قبضه توپ 23 و هلي کوپتر کبري که ناگهان بالاي سرمان پيدا شد .

با خلبان هلي کوپتر ارتباط بيسيمي برقرار کردم و کنترل آن را به دست گرفتم . همه شان را به سمت جلو ستون و کمينگاه هدايت کردم . گفتم همه جاهايي را که سنگربندي شده ، بزنند و تا من دستور پايان نداده ام ، فقط شليک کنند .

توپ ها گلوله مي زدند و کبري هم با شليک تيربار و راکت هايش عرصه را بر دشمن تنگ کرده بود . در حين درگيري ستوان دادبين را ديدم . پرسيدم : " اينجا چه کاره هستي ؟ "

گفت فرمانده يک گروه ضربت هستم . گفتم : " سريع گروهت را بردار و از آن بالا برو و دشمن را دور بزن ، بايد همه شان را به دام بيندازيم . "

نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع . او خيلي ورزيده بود . تا آن بالا برسند ، تنها پنج نفر از نيروهايش توانسته بودند پا به پاي او بروند و خودشان را به آنجا برسانند . بقيه جا مانده بودند . تماس گرفت و گفت : " چه کنم ؟ "

گفتم : " با همان پنج نفر برو کارت را انجام بده . "

آنان رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند .

کم کم آرامش بر منطقه حاکم شد . مجدداً ستون را سازماندهي کردم و به فرماندهي خودم به مريوان رفتيم و بعد از پايان مأموريت از همان راه برگشتيم .

حضور من در آنجا چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند با اين که فرمانده ستون در تماس هاي مکرر اصرار مي کرد دنبال کار خودم بروم و اطمينان مي داد که بدون هيچ مشکلي مأموريتشان را انجام خواهند داد ، اما قبول نکردم و درست هنگامي به ستون رسيدم که آن اتفاق افتاد و توانستم ستون را هدايت کنم و از خطر نجات بدهم .

جالب اين بود که طرح مقابله با کمين دشمن در هنگام درگيري به ذهنم رسيد و نتيجه آن شد که دشمن با تلفات زياد عقب نشست .

هاشمي فرمانده ستون به شدت مجروح شده بود و تا دو سال پايش در گچ بود .

رسول ياحي ، چهار گلوله به سينه اش خورده بود و مرتضي صفوي هم تعداد زيادي تير به دست و پايش خورده بود .
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:40 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 حادثه

هر روز که مي گذشت ، همراهان بني صدر اوضاع را بر من بدتر مي کردند ولي من همچنان مقاومت مي کردم . يک روز به شهر سر پل ذهاب رفتم تا به آقاي آذربان که تازه از بيمارستان مرخص شده بود و با سپاه همکاري مي کرد ، سر بزنم و درباره ی طرحي که براي سازماندهي سپاه ريخته بودم با او مشورت کنم .

آن شب تا ساعت دوازده و نيم با او درباره ی آن طرح جلسه داشتيم . در نهايت به نتيجه خوبي رسيديم . وقتي که رفتم بخوابم ، احساس خوشي داشتم . به طوري که دلم مي خواست بنشينم و تا صبح درباره ی آن طرح فکر کنم .

ساعت سه بامداد از خواب برخاستم و با همان حال خوش و نشاط انگيزي که داشتم ، تمام مطالبي را که درباره ی طرح در ذهنم بود ، روي کاغذ نوشتم . ساعتي بعد که هنوز هوا تاريک بود ، به طرف سنندج راه افتاديم . جاده زير آتش عراقي ها بود . چون ديد داشتند ، مجبور بوديم با نور چراغ هاي کوچک ماشين حرکت کنيم .

هنوز از دروازه ی ورودي سر پل ذهاب خارج نشده بوديم که ديدم ماشيني از مقابل به سرعت در آن سمت جاده که مسير حرکت ما بود ، پيش مي آيد . با وجود مهارتي که راننده ام داشت ، نتوانستيم کاري کنيم و با آن شاخ به شاخ شديم . از شدت درد بي هوش شدم . وقتي چشم باز کردم ، در هلي کوپتر بودم و من را از کرمانشاه به تهران مي بردند . قنداق اسلحه اي که در دستم بود ،پايم را له کرده بود . در آن لحظه احساس کردم قطع شده است . استخوان پاي چپم کاملاً متلاشي شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود . لگن هم شکسته بود و سر و صورتم جراحاتي برداشته بود .

من را در بيمارستان ارتش بستري کردند . روز چهارشنبه بود . پزشک ها مانده بودند که با پايم چه کنند . گفتند روز شنبه شوراي پزشکي تشکيل مي دهيم تا دراين باره تصميم بگيريم . تا دو ، سه روز با من کاري نداشتند . رگ سياتيک در معرض قطع شدن بود و بدجوري از درد به خود مي پيچيدم . عصر بود که يک پزشک خوش برخورد و خنده رو وارد اتاق شد و گفت : " من از طرف حجت الاسلام ناطق نوري ، مأموريت دارم که آقاي صياد شيرازي را ببرم . "

با تعجب گفتم : " مرا به کجا مي خواهيد ببريد ؟ اينجا بيمارستان خودمان است . "

گفت : " تا اينها تصميم بگيرند ،خيلي دير مي شود . من دستور دارم شما را به بيمارستان مخصوص ببرم . "

آن شب او موفق شد مجوز خروج من را از بيمارستان بگيرد و با آمبولانسي که آورده بود ، به بيمارستان مورد نظر ببرد . صبح زود ، من را به اتاق عمل بردند و سريع عمل کردند .

اولين کسي که به ملاقاتم آمد ، شهيد رجايي بود . برايم عجيب بود. او تنهاي تنها بود. حتي محافظ هم نداشت . پزشکان و پرستاران او را نشناخته بودند .

مدتي پهلوي من ماند و با هم صحبت کرديم . هنگامي که مي خواست برود ، دعايي خواند ، صورتم را بوسيد و رفت .

يک بار نيز آيت الله خامنه اي به ملاقاتم آمد و دو ساعت پيشم ماند . ايشان در آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود . کلي درباره ی اوضاع کردستان با ايشان صحبت کردم .

بيست و پنج روز در بيمارستان بودم و حالم خوب نبود . شب ها بيشتر از يک ساعت خوابم نمي برد . سه عمل جراحي رويم انجام دادند تا اين که نتوانستند وضع آشفته ام را سامان بدهند . يک روز خبرنگاران تلويزيون آمدند تا مصاحبه کنند . با اين که حالم خوب نبود ، روي ديوار اتاق نقشه اي را از کردستان چسباندم ، لباس پلنگي پوشيدم و بر روي يک چهار پايه معمولي نشستم و به صورت کامل اوضاع و احوال آنجا را شرح دادم .

مردم که تا آن زمان کردستان را از دست رفته مي پنداشتند شنيدن حرف هاي من برايشان جالب بود . بعد از اين ، راه به راه خبرنگاران مطبوعات مي آمدند تا مصاحبه کنند . با اين که حالم اصلاًخوب نبود ولي تنها براي شرح کارهايي که در آنجا شده بود آنان را مي پذيرفتم .

کمي که حالم بهتر شد ، تصميم گرفتم به منطقه برگردم . آقاي رفيق دوست آمبولانس مجهزي تهيه کرد تا به وسيله ی آن به منطقه بروم و در داخل آن بتوانم وظايفم را انجام دهم .

وقتي با آمبولانس وارد سنندج شدم ، مورد استقبال گرم بچه هاي مخلص ارتشي و سپاهي قرار گرفتم .

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:41 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:شهید سپهبد صیاد شیرازی

 روزهاي تنهايي

احساس مسئوليتي که مي کردم ، نمي گذاشت راحت بنشينم . با صندلي چرخدار راه مي رفتم و کارها را به انجام مي رساندم . مدت ها بود که نگران شهر بوکان بودم .

براي آزادسازي آن طرحي ريختم . در حال تدارک مقدمات اجراي اين طرح بودم که نامه اي از نيروي زميني آمد . دستور داده بودند قرارگاه عملياتي را به هم بزنم و مشاور لشگر 28 کردستان باشم .

احساس کردم خيانتي در جريان است . نمي توانستم باور کنم که در جمهوري اسلامي ، کساني باشند که از نجابت و نيت پاک آناني که خود را فداي انقلاب مي کنند و با دست خالي با دشمن مي جنگند ، سوءاستفاده کنند و دست به خيانت بزنند .

وضو گرفتم و نماز حاجت به درگاه خدا به جا آوردم که توفيق دهد بتوانم کار را تمام کنم و دست ضد انقلاب و دشمن را به طور کامل از کردستان کوتاه کنم . تصميم خودم را گرفتم . سه جمله به عنوان جواب به نيروي زميني نوشتم : " من به دستور شوراي عالي دفاع آمده ام و به دستور آن هم خواهم رفت . در حال حاضر کار ما در منطقه تمام نشده است و به همين دليل سرکار مي مانم و نمي روم ، مگر اين که از تهران دستور برسد . "

اين نامه بهانه اي شد که بني صدر بتواند از آن به عنوان سند تمرد عليه من استفاده کند و او من را از کار برکنار کرد . درجه هايي را که داده بود ، پس گرفت و از نيروي زميني ارتش اخراج کرد . با اين که مجروح بودم و به وسيله صندلي چرخدار رفت و آمد مي کردم ، برخوردهاي توهين آميزي با من شد . اگر نبود سفارش آيت الله خامنه اي که گفته بودند صبر کنم ، اين شرايط را هرگز تحمل نمي کردم .

بزرگان زيادي براي نگه داشتن من در کردستان تلاش کردند ؛ مانند : آيت الله خامنه اي ، آقاي هاشمي رفسنجاني ، شهيد بهشتي و شهيدان محراب دستغيب ، مدني ، اشرفي اصفهاني و صدوقي ولي موفق نشدند .

حضرت امام چون مقيد به قانون بودند و من هم برخوردم خلاف قانون و مقررات بود و از طرفي چون نمي خواستند بهانه به دست بني صدر بدهند ، فرمودند : " بايد طبق مقررات برخورد شود . "

در آن روزها ، آقاي هاشمي رفسنجاني برايم وقت گرفت و يک بار به ديدار امام رفتم . ايشان مهربانانه حالم را پرسيدند و کنار خودشان نشاندند . آن ديدار هفده دقيقه طول کشيد که بيشتر اين مدت را من حرف زدم و ايشان گوش دادند .
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

جمعه 15 اردیبهشت 1391  6:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها