در زمان های نه چندان دور ، در یک اسباب بازی فروشی خرس زیبایی وجود داشت که در قفسه پشت ویترین منتظر نشسته بود تا کسی بیاید و او را برای خود بخرد . اسم این خرس ولستن کرافت بود ، این خرس یک اسباب بازی معمولی نبود . پشم خاکستری روشن داشت که دست ها و پاها و گوش هایش رنگی بودند . صورتش بسیار قشنگ بود و با هوش به نظر می رسید . جلیقه ای قهوه ای به تن داشت که پلاک طلائی به آن آویزان بود . روی این پلاک اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود : ولستن کرافت .
صاحب مغازه اسباب بازی فروشی ، خرس را قبل از شروع کریسمس به مغازه آورده بود جلوی مغازه درخت کریسمس زیبائی تزئین با لامپ روشن شده بود . همه چیز با نوار های رنگی و براق تزئین شده بود . موزیک جشن و تعطیلات کریسمس نواخته می شد . ولستن کرافت بطور عجیبی صدای به هم خوردن زنگ های کلیسا و جیرینگ جیرینگ آنها را دوست میداشت . در حقیقت این صدا ها باعث می شدند خرس شاد و شنگول شود . در همان موقع عروسک ها و اسباب بازی های زیادی بهمراه این خرس در قفسه پشت ویترین وجود داشتند که همگی قبل از شب کریسمس فروخته شدند . ولستن کرافت آرزو داشت که بابانوئل بیاید و او را برای عید کریسمس برای کسی بخرد و با خود به خانه خوب و قشنگی ببرد ولی این اتفاق نیفتاد چون بابانوئل به شدت سرش شلوغ بود و اصلاً به این مغازه نیامد .
خرس کوچولو داخل ویترین احساس تنهایی و ناراحتی می کرد . آرزو می کرد که ای کاش بچه ای بیاید و او را از صاحب مغازه خریداری کند و به خانه اش ببرد . او را دوست داشته باشد و مدت زیادی با او بازی کند ، چون هنوز هیچکس او را به بغل نگرفته بود . با اینکه خیلی غمگین بود ولی سعی می کرد گریه نکند چون خوب میدانست چشم هایش قرمز و پف آلود می شوند و هرگز کسی حاضر نمی شود او رابخرد .
اما بچه ها ! به نظر شما چرا هیچکس او را انتخاب نمی کرد ؟ خر س کوچولو خودش هم بارها از خود می پرسید : چرا بچه ها اینهمه وقت صرف می کنند و خرس های زشت دیگر را می خرند ولی به من توجهی ندارند ؟ در همین حال صاحب مغازه ۳ تا خرگوش آورد و کنار خرس گذاشت ، این خرگوش ها پولیور پشمی پوشیده بودند و هر سه تا ، گوشها و دست و پاهای درازی داشتند . اسم یکی از آنها ریتا بود که لباس صورتی رنگ داشت و دیگری روگر با لباس سبز و سومی هم رونیه بود که رنگ پولیورش آبی بود . روگر و رونیه دو قلو بودند و ریتا هم خواهر کوچکترشان بود . وقتیکه شب شد و مغازه تعطیل شد ، ریتا به ولستن کرافت گفت : شما خیلی زیبا هستید و من تعجب می کنم که چرا تابه حال به فروش نرسیده اید ؟ ولستن کرافت که سعی می کرد اشک نریزد گفت : من هم خیلی از خودم می پرسم که چرا هیچکس تا حالا مرا انتخاب نکرده است ؟ رونیه و روگر با هم گرگم به هوا بازی می کردند ، ریتا به آنها گفت : مراقب باشید چیزی را نیندازید .
بعد ریتا به صورت ولستن کرافت خیره شد و به فکر فرو رفت . ولستن کرافت با نگرانی پرسید : به نظر شما من چه اشکالاتی دارم که هیچکس حاضر نمی شود مرا خریداری کند ؟ ریتا گفت : ممکن است به خاطر اسم طولانی تو باشد ، اسم تو زیباست ولی برای خیلی از مردم طولانی است و نمی توانند آنرا درست تلفظ کنند . روز یکشنبه ای که روز عید پاک بود ، صاحب مغازه تا در مغازه را باز کرد خانواده ای داخل مغازه آمدند و روگر و رونیه را که دو قلو بودند برای بچه های دو قلویشان خریدند . ریتا از اینکه دو برادرش به یک خانه خوب می رفتند خوشحال بود ولی از اینکه از آنها جدا شده بود غمگین بود . جلوی مغازه ، میزی بود که رویش تخم مرغ های شکلاتی مخصوص عید پاک را گذاشته بودند و چون عید پاک از راه رسیده بود ، قیمت آنها نصف قیمت قبل شده بود . بعد از اینکه مشتری ها تخم مرغ های شکلاتی را خریدند و به خانه رفتند ، ولستن کرافت یکی از تخم مرغ های خیلی قشنگ را انتخاب کرد و آنرا به ریتا داد تا او خوشحال کند . ولستن کرافت و ریتا هر دو شروع کردند به خوردن تخم مرغ شکلاتی و مراقب بودند که لباس هایشان کثیف نشود . ولستن کرافت گفت : ریتا من دلم نمی خواهد اسمم را عوض کنم ! ریتا با اصرار به او گفت : تو مجبوری اسمت را عوض کنی چون به خاطر همین اسم است که تا حالا کسی تو را انتخاب نکرده است . بعد ریتا به طرف کتابخانه رفت و کتاب « اسمی که برای فرزندتان انتخاب می کنید » را آورد و سپس شروع کرد به خواندن اسم هایی که فکر می کرد برای ولستن کرافت مناسب باشد . اول گفت : آدرین هم اسم قشنگی است . ولستن کرافت سرش را به علامت « نه » تکان داد . ریتا گفت : خب ، برنارد چطور ؟ میدانی که معنی اش شجاع است ، این برای تو خیلی مناسب است . اما ولستن کرافت تحت تأثیر این تعریف ها قرار نمی گرفت . ریتا چند اسم را که به نظر ش کوتاه و خوب بودند پشت سرهم ردیف کرد ولی ولستن کرافت هیچکدام را دوست نداشت و فقط می گفت : « من اسم خودم را دوست دارم » ریتا چند ساعت فکر می کرد تا بالاخره قبل از ساعت ۱۰ شب گفت : ولستن کرافت تو می توانی اسم خود را داشته باشی ولی کاری کنی که راحت تر تلفظ شود . کافیست اسمت را به چند بخش تقسیم کنی و یکی را انتخاب کنی .
ولستن کرافت گفت : پس من می توانم با همین اسم باقی بمانم ولی به خاطر اینکه دیگران اسمم را راحت تر تلفظ کنند آنرا کوتاه می کنم .
ریتا گفت : کاملاً درست است . اسم شما چند بخش دارد : « ۱- ولی ۲- ولستن ۳- استن ۴-کرافت » ولی شما کدام را بیشتر می پسندید ؟ ولستن فکر کرد و گفت : کرافت .
ریتا گفت : نه ، به نظر من ولی یا استن زیبا تر هستند . تا پاسی از شب با هم در مورد کوتاه صحبت کردند و به نتیجه نرسیدند . قبل از اینکه هوا روشن شود ریتا ، ولستن کرافت را راضی کرد که ولی را انتخاب کند . ریتا ولستن کرافت را به خاطر انتخاب اسم ولی تشویق می کرد و می گفت : من مطمئنم که فردا حتماً یک نفر ، تو را انتخاب خواهد کرد .
ولی فردای همان روز ریتا به فروش رفت و ولی تنهاماند . در تمام طول آن سال هیچکس ولی را نخرید و این مدت برایش خیلی طول کشید و سخت می گذشت . کریسمس سال بعد ، نزدیک بود و مغازه اسباب بازی فروشی با نوار های براق تزئین شده بود و فروشنده بسیار خوشحال بود ، ولی بسیار تنها بود و غمگین پشت ویترین نشسته بود . یک روز آنقدر غمگین بود که اشک از چشمانش سرازیرشد ، با خودش گفت : آخر این چه اسمی است که من انتخاب کرده ام ؟! من از ولستن کرافت ، ولی و .... متنفرم .
در یک غروب سرد که دانه های برف آرام آرام به پائین می افتاد و از پشت پنجره به زیبایی دیده می شد ، پسر بچه ای با پدرش وارد مغازه شد . وقتی پدر چشمش به اسم ولستن کرافت افتاد ، به پسرش گفت : هی ! پسرم به این نگاه کن این خرس اسم ترا دارد ولی تو برای مدت کوتاهی استن هستی و او هم ولی است استن گفت : چی ؟ فکر نمی کردم هیچکس پیدا شود که اسم طولانی مرا داشته باشد . معلوم بود که پسر بچه هم مثل خرس اسباب بازی ، از اسم خودش متنفر بود . پدر در حالیکه ولی را از داخل قفسه مغازه خارج می کرد رو به استن کرد و گفت : « به نظر من شما دو تا باید همدیگر را درک کنید . » استن با شنیدن این حرف خرس را در آغوش کرد و شروع کرد به نوازش او . آن دو ، به زودی به همدیگر علاقمند شدند . استن به پدرش گفت : پدر من این خرس را دوست دارم . لطفاً آنرا برای کریسمس من بخرید ! پدر قبول کرد و پسر از خوشحالی بالا و پائین می پرید . استن و ولی همدیگر را دوست داشتند و به این رسیده بودند که اسم آنها بد نیست و از این که همدیگر را پیدا کرده بودند شاد بود . ولستن کرافت هرگز قبلاً اینقدر خوشحال نشده بود . حالا می توانست به خانه جدید برود و فهمید که این پسر می تواند بهترین دوست او ، برایش همیشه باشد .