0

خرس اسباب بازي

 
benjamin
benjamin
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 322
محل سکونت : تهران

خرس اسباب بازي

در زمان های نه چندان دور ، در یک اسباب بازی فروشی خرس زیبایی وجود داشت که در قفسه پشت ویترین منتظر نشسته بود تا کسی بیاید و او را برای خود بخرد . اسم این خرس ولستن کرافت بود ، این خرس یک اسباب بازی معمولی نبود . پشم خاکستری روشن داشت که دست ها و پاها و گوش هایش رنگی بودند . صورتش بسیار قشنگ بود و با هوش به نظر می رسید . جلیقه ای قهوه ای به تن داشت که پلاک طلائی به آن آویزان بود . روی این پلاک اسم خرس با حروف پررنگ نوشته شده بود : ولستن کرافت .
صاحب مغازه اسباب بازی فروشی ، خرس را قبل از شروع کریسمس به مغازه آورده بود جلوی مغازه درخت کریسمس زیبائی تزئین با لامپ روشن شده بود . همه چیز با نوار های رنگی و براق تزئین شده بود . موزیک جشن و تعطیلات کریسمس نواخته می شد . ولستن کرافت بطور عجیبی صدای به هم خوردن زنگ های کلیسا و جیرینگ جیرینگ آنها را دوست میداشت . در حقیقت این صدا ها باعث می شدند خرس شاد و شنگول شود . در همان موقع عروسک ها و اسباب بازی های زیادی بهمراه این خرس در قفسه پشت ویترین وجود داشتند که همگی قبل از شب کریسمس فروخته شدند . ولستن کرافت آرزو داشت که بابانوئل بیاید و او را برای عید کریسمس برای کسی بخرد و با خود به خانه خوب و قشنگی ببرد ولی این اتفاق نیفتاد چون بابانوئل به شدت سرش شلوغ بود و اصلاً به این مغازه نیامد .

خرس کوچولو داخل ویترین احساس تنهایی و ناراحتی می کرد . آرزو می کرد که ای کاش بچه ای بیاید و او را از صاحب مغازه خریداری کند و به خانه اش ببرد . او را دوست داشته باشد و مدت زیادی با او بازی کند ، چون هنوز هیچکس او را به بغل نگرفته بود . با اینکه خیلی غمگین بود ولی سعی می کرد گریه نکند چون خوب میدانست چشم هایش قرمز و پف آلود می شوند و هرگز کسی حاضر نمی شود او رابخرد .

اما بچه ها ! به نظر شما چرا هیچکس او را انتخاب نمی کرد ؟ خر س کوچولو خودش هم بارها از خود می پرسید : چرا بچه ها اینهمه وقت صرف می کنند و خرس های زشت دیگر را می خرند ولی به من توجهی ندارند ؟ در همین حال صاحب مغازه ۳ تا خرگوش آورد و کنار خرس گذاشت ، این خرگوش ها پولیور پشمی پوشیده بودند و هر سه تا ، گوشها و دست و پاهای درازی داشتند . اسم یکی از آنها ریتا بود که لباس صورتی رنگ داشت و دیگری روگر با لباس سبز و سومی هم رونیه بود که رنگ پولیورش آبی بود . روگر و رونیه دو قلو بودند و ریتا هم خواهر کوچکترشان بود . وقتیکه شب شد و مغازه تعطیل شد ، ریتا به ولستن کرافت گفت : شما خیلی زیبا هستید و من تعجب می کنم که چرا تابه حال به فروش نرسیده اید ؟ ولستن کرافت که سعی می کرد اشک نریزد گفت : من هم خیلی از خودم می پرسم که چرا هیچکس تا حالا مرا انتخاب نکرده است ؟ رونیه و روگر با هم گرگم به هوا بازی می کردند ، ریتا به آنها گفت : مراقب باشید چیزی را نیندازید .

بعد ریتا به صورت ولستن کرافت خیره شد و به فکر فرو رفت . ولستن کرافت با نگرانی پرسید : به نظر شما من چه اشکالاتی دارم که هیچکس حاضر نمی شود مرا خریداری کند ؟ ریتا گفت : ممکن است به خاطر اسم طولانی تو باشد ، اسم تو زیباست ولی برای خیلی از مردم طولانی است و نمی توانند آنرا درست تلفظ کنند . روز یکشنبه ای که روز عید پاک بود ، صاحب مغازه تا در مغازه را باز کرد خانواده ای داخل مغازه آمدند و روگر و رونیه را که دو قلو بودند برای بچه های دو قلویشان خریدند . ریتا از اینکه دو برادرش به یک خانه خوب می رفتند خوشحال بود ولی از اینکه از آنها جدا شده بود غمگین بود . جلوی مغازه ، میزی بود که رویش تخم مرغ های شکلاتی مخصوص عید پاک را گذاشته بودند و چون عید پاک از راه رسیده بود ، قیمت آنها نصف قیمت قبل شده بود . بعد از اینکه مشتری ها تخم مرغ های شکلاتی را خریدند و به خانه رفتند ، ولستن کرافت یکی از تخم مرغ های خیلی قشنگ را انتخاب کرد و آنرا به ریتا داد تا او خوشحال کند . ولستن کرافت و ریتا هر دو شروع کردند به خوردن تخم مرغ شکلاتی و مراقب بودند که لباس هایشان کثیف نشود . ولستن کرافت گفت : ریتا من دلم نمی خواهد اسمم را عوض کنم ! ریتا با اصرار به او گفت : تو مجبوری اسمت را عوض کنی چون به خاطر همین اسم است که تا حالا کسی تو را انتخاب نکرده است . بعد ریتا به طرف کتابخانه رفت و کتاب « اسمی که برای فرزندتان انتخاب می کنید » را آورد و سپس شروع کرد به خواندن اسم هایی که فکر می کرد برای ولستن کرافت مناسب باشد . اول گفت : آدرین هم اسم قشنگی است . ولستن کرافت سرش را به علامت « نه » تکان داد . ریتا گفت : خب ، برنارد چطور ؟ میدانی که معنی اش شجاع است ، این برای تو خیلی مناسب است . اما ولستن کرافت تحت تأثیر این تعریف ها قرار نمی گرفت . ریتا چند اسم را که به نظر ش کوتاه و خوب بودند پشت سرهم ردیف کرد ولی ولستن کرافت هیچکدام را دوست نداشت و فقط می گفت : « من اسم خودم را دوست دارم » ریتا چند ساعت فکر می کرد تا بالاخره قبل از ساعت ۱۰ شب گفت : ولستن کرافت تو می توانی اسم خود را داشته باشی ولی کاری کنی که راحت تر تلفظ شود . کافیست اسمت را به چند بخش تقسیم کنی و یکی را انتخاب کنی .
ولستن کرافت گفت : پس من می توانم با همین اسم باقی بمانم ولی به خاطر اینکه دیگران اسمم را راحت تر تلفظ کنند آنرا کوتاه می کنم .
ریتا گفت : کاملاً درست است . اسم شما چند بخش دارد : « ۱- ولی ۲- ولستن ۳- استن ۴-کرافت » ولی شما کدام را بیشتر می پسندید ؟ ولستن فکر کرد و گفت : کرافت .
ریتا گفت : نه ، به نظر من ولی یا استن زیبا تر هستند . تا پاسی از شب با هم در مورد کوتاه صحبت کردند و به نتیجه نرسیدند . قبل از اینکه هوا روشن شود ریتا ، ولستن کرافت را راضی کرد که ولی را انتخاب کند . ریتا ولستن کرافت را به خاطر انتخاب اسم ولی تشویق می کرد و می گفت : من مطمئنم که فردا حتماً یک نفر ، تو را انتخاب خواهد کرد .

ولی فردای همان روز ریتا به فروش رفت و ولی تنهاماند . در تمام طول آن سال هیچکس ولی را نخرید و این مدت برایش خیلی طول کشید و سخت می گذشت . کریسمس سال بعد ، نزدیک بود و مغازه اسباب بازی فروشی با نوار های براق تزئین شده بود و فروشنده بسیار خوشحال بود ، ولی بسیار تنها بود و غمگین پشت ویترین نشسته بود . یک روز آنقدر غمگین بود که اشک از چشمانش سرازیرشد ، با خودش گفت : آخر این چه اسمی است که من انتخاب کرده ام ؟! من از ولستن کرافت ، ولی و .... متنفرم .

در یک غروب سرد که دانه های برف آرام آرام به پائین می افتاد و از پشت پنجره به زیبایی دیده می شد ، پسر بچه ای با پدرش وارد مغازه شد . وقتی پدر چشمش به اسم ولستن کرافت افتاد ، به پسرش گفت : هی ! پسرم به این نگاه کن این خرس اسم ترا دارد ولی تو برای مدت کوتاهی استن هستی و او هم ولی است استن گفت : چی ؟ فکر نمی کردم هیچکس پیدا شود که اسم طولانی مرا داشته باشد . معلوم بود که پسر بچه هم مثل خرس اسباب بازی ، از اسم خودش متنفر بود . پدر در حالیکه ولی را از داخل قفسه مغازه خارج می کرد رو به استن کرد و گفت : « به نظر من شما دو تا باید همدیگر را درک کنید . » استن با شنیدن این حرف خرس را در آغوش کرد و شروع کرد به نوازش او . آن دو ، ‌به زودی به همدیگر علاقمند شدند . استن به پدرش گفت : پدر من این خرس را دوست دارم . لطفاً آنرا برای کریسمس من بخرید ! پدر قبول کرد و پسر از خوشحالی بالا و پائین می پرید . استن و ولی همدیگر را دوست داشتند و به این رسیده بودند که اسم آنها بد نیست و از این که همدیگر را پیدا کرده بودند شاد بود . ولستن کرافت هرگز قبلاً اینقدر خوشحال نشده بود . حالا می توانست به خانه جدید برود و فهمید که این پسر می تواند بهترین دوست او ، برایش همیشه باشد .

چهارشنبه 7 مهر 1389  8:55 AM
تشکرات از این پست
kocholo_83
leila0033
leila0033
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 4855
محل سکونت : تهران

پاسخ به:خرس اسباب بازي

ممنونم

با تشکر از شما دوست عزیز به خاطر همکاری با تالار فسقلی ها
ان شالله شاهد فعالیت های بیشتر شما در این تالار
فسقلی ها باشیم 

فسقلی ها رو فراموش نکنید

 


 

شنبه 10 مهر 1389  11:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها