0

شاد زي اي عشق!

 
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

شاد زي اي عشق!

شاد زي اي عشق!
هر که را جامه ز عشقي چاک شد
او زحرص وعيب کلّي،  پاک شد
 شاد باش،اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علّت هاي ما
اي دواي نخوت وناموس ما
 اي تو افلاطون وجالينوس ما!
جسم خاک، از عشق بر افلاک شد
کوه، در رقص آمد وچالاک شد...
جمله، معشوق است وعاشق، پرده اي
 زنده، معشوق است وعاشق، مرده اي
چون نباشد عاشق را پرواي او
او چو مرغي ماند بي پر، واي او!
من چگونه هوش دارم پيش وپس
چون نباشد نور يارم پيش وپس؟
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:03 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

گفت: اکنون چون مني، اي من، درآ!
آن يکي در ياري بزد
گفت يارش: کيستي اي معتمد
گفت:من! گفتيش: برو هنگام نيست
بر چنين خواني مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر وفراق
کي پزد کي وارهاند از نفاق
رفت آن مسکين وسالي در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر پخته گشت آن سوخته پس بازگشت
باز گرد خانه همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس وادب
تا بنجهد بي ادب لفظي زلب
بانگ زد يارش که: بر در کيست آن؟
گفت:بر در هم تويي اي دلستان
گفت: اکنون چون مني اي من درآ
نيست گنجايي دو من را در سرا
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:04 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

عشق وغفلت
مردي را زني بود و در کار عشق وي نيک رفته بود وآن زن را سپيدي اي در چشم بود و مرد از فرط محبّت،  از آن عيب بي خبر بود تا روزي که عشق وي روي در نقصان نهاد وگفت: اين سپيدي در چشم تو کي پديد آمد؟ زن گفت: آن گه که کمال عشق تو نقصان آمد.
مصطفي فرمود: حبّ الشي يعمي ويصم؛ يعني دوستي، مرد را از ديدن عيب محبوب،  نابينا کند و از ملامت شنيدن، کر گرداند تا نه عيب دوست ببيند ونه ملايمت در دوستي وي شنود
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:05 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

در برابر ديدگان معشوق
يکي از پيران طريقت گفت: در بازار بغداد، يکي را ديدم که اعوان ديوان خلافت در وي آويخته بودند و بي محابا او را زخم مي کردند. در آخر، او را خواباندند وهزار تازيانه بر وي زدند. آهي نکرد! بعد ازآن فرا پيش وي رفتم. گفتم: اي جوان مرد!آن همه زخم ها بر تو کردند. چرا آهي نکردي وجزعي ننمودي تا بر تو رحمت کردندي؟گفت:اي شيخ!معذورم دار که معشوقم برابر بود واز بهر وي مرا مي زدند. ازنظاره وي، درد زخم بر من آسان شد
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:05 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

عاشقي،نه کار توست
گويند که مردي برزني عارفه رسيد وجمال آن در دل آن مرد، اثر کرد. گفت:اي زن!من خويشتن را از دست بدادم، در هواي تو. زن گفت: چرا نه در خواهرم نگري که از من با جمال تر است ونيکوتر؟
مرد گفت:کجاست آن خواهر تو تا ببينم؟زن گفت:برو - اي بطّال - که عاشقي نه کار توست. اگر دعوي دوستي تو با ما درست بودي، تو را پرواي ديگري نبودي
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:06 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

.
چه تلخي ها که مهجوران کشيدند
کسي فرهاد را گفتا:کزين سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
زسنگ بيستون سر چون توان تافت
 که شيرين را دراين تلخي توان يافت
نظر مي کن به نقش دوستان،ژرف
وليکن دوردار انگشت از حرف
چه تلخي ها که مهجوران کشيدند
زشيرينان بجز تلخي نديدند
گل بي خار از اين منزل، که بيني
که چيده ست - اي برادر- تا تو چيني؟
مراد دل،  به انباري است اين جا
مپندار اين چنين بازي است اين جا
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:06 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

به هر سنگي زشيرين، داستاني است
يکي فرهاد را در بيستون ديد
ز وضع بيستونش باز پرسيد
زشيرين گفت در هر سو نشاني است
به هر سنگي ز شيرين، داستاني است
فلان روز اين طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ايستاده سوي من ديد
فلان نقش فلان سنگم پسنديد
فلان جا ماند گلگون از تک وپوي
به گردن بردم او را تا فلان سوي
غرض کز گفتگو بودش همين کام
کز عشق را به تقريبي برد نام
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:07 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

عشق را از عشقه گرفته اند
عشق را از عشقه گرفته اند و وعشقه، آن گياه است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اوّل، بيخ در زمين سخت کند. پس سر بر آرد وخود را در درخت مي پيچد وهم چنان مي رود تا جمله درخت را فرا گيرد وچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند وهر غذا که به واسطه آب وهوا به درخت مي رسد، به تاراج ميبرد تا آن گاه که درخت، خشک شود.
در ره عاشقي، جفا نه رواست
آن شنيدي که در عرب، مجنون
بود بر حسن ليلي، او مفتون
دعوي دوستي ليلا کرد
همه سلواي خويش بلوا کرد
حله وزاد وبود خود بگذاشت
رنج را راحت وطرب پنداشت
کوه وصحرا گرفت مسکن خويش
بي خبر گشته از غم تن خويش
چند روز،  او نيافت هيچ طعام
صيد را بر نهاد بر ره دام
زاتّفاق، آهويي فتاد به دام
مرد را ناگهان برآمد کام
چون بديد آن ضعيف آهو را
وآن چنان چشم وروي نيکو را
يله کردش سبک زدام، او را
اي همه عاشقان، غلام او را
گفت:چشمش چو چشم يار من است
اين که در دام من شکارمن است
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:07 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

 
در ره عاشقي جفا نه رواست
هم رخ دوست در بلا، نه رواست
چشم ليلي وچشم بسته بند
هست گويي به يکديگر مانند
زين سبب را حرام شد بر من
يله کردمش از اين بلا ومحن
من غلام کسي که در ره عشق
شد مسلّم ورا شهنشه عشق
راه دعوي روي تو بي معني
نخرند از تو ترسم اين دعوي
دعوي دوستي تو با معبود
پس طلبکار لذّت ومقصود؟
جز به همدردي نگويم درد خويش
يکي از ملوک عرب، حديث مجنون ليلي وشورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت، سر در بيابان نهاده است وزمام عقل از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند وملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان، چه خلل ديدي که خوي بهايم گرفتي وترک عشرت مردم گفتي؟
گفت:
کاش کانان که عيب من جستي
رويت - اي دلستان - بديدندي
تا به جاي ترنج در نظرت
بي خبر، دستها بريدندي
تا حقيقت معني بر صورت دعوي گواه آمدي، ملک را در دل آمد جمال ليلي مطالعه کردن، تا چه صورت است موجب چندين فتنه. بفرمودش طلب کردن در احياي عرب بگرديدند وبه دست آوردند وپيش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هيئت او نظر کرد: شخصي ديد سيه فام باريک اندام. در نظرش حقير آمد، به حکم آن که کمترين خدّام حرم او به جمال، از او پيش بودند وبه زينت، بيش.مجنون به فراست دريافت. گفت:از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلي نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلّي کند.
تندرستان را نباشد درد ريش
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:08 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

.
چه شيرين بود درد، با ديدنت!
طبيبي پري چهره در مرو بود
که در باغ دل، قامتش سرو بود
نه از درد دل هاي ريشش خبر
نه از چشم بيمار خويشش خبر
حکايت کند دردمندي غريب
که خوش بود چندي سرم با طبيب
نمي خواستم تن درستي خويش
که ديگر نيايد طبيبم به پيش
بسا عقل زورآور چيره دست
که سوداي عشقش کند زير دست
چه سودا، خرد را بماليد گوش
نيارد دگر سر بر آورد هوش.
خواب را با ديده عاشق، چه کار؟!
عاشقي از فرط عشق، آشفته بود
بر سر خاکي به زاري خفته بود
رفت معشوقش ببالينش فراز
ديد او را خفته وزخود رفته باز
رقعه اي بنبشت چست ولايق او
بست آن بر آستين عاشق او
عاشقش از خواب چون بيدار شد
رقعه برخواند وبر او خون بارشد
اين نوشته بود:کاي مرد خموش
خيز اگر بازارگاني، سيم کوش
ور تو مرد زاهدي، شب زنده باش
بندگي کن تا به روز وبنده باش
ور تو هستي مرد عاشق، شرم دار
خواب را با ديده عاشق، چه کار
مرد عاشق، باد پيمايد به روز
شب همه مهتاب پيمايد زسوز
چون تو نه ايني نه آن، اي بي فروغ
مي مزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقي جز ذر کفن
عاشقش گويم ولي بر خويشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدي
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:10 AM
تشکرات از این پست
rassool
rassool
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : تیر 1387 
تعداد پست ها : 471
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:شاد زي اي عشق!

جز به همدردي نگويم درد خويش
گفتن از زنبور، بي حاصل بود
با يکي در عمر خود، ناخورده نيش
تا تو را حالي نباشد همچوما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگري نسبت مکن
او نمک بر دست ومن بر عضو ريش
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
یک شنبه 11 مرداد 1388  11:10 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها