عنوان:زنگ خنده
مرد خسيس
مردي نزد دوست خسيس خود رفت و گفت: «به سفري دور و دراز خواهم رفت، انگشتر خود را به من بده تا هر وقت که به آن نگاه مي کنم، به ياد تو بيفتم و بدين طريق هميشه در خاطرم باشي.»
مرد خسيس گفت: «انگشتر به تو نمي دهم، هر وقت که خواستي مرا ياد کني بينديش که وقتي از فلاني انگشتر خواستم، به من نداد!»
بهاي لباس
دزدي، لباسي را از کسي ربود و آن را به بازار برد تا بفروشد، در بازار لباس را از او دزديدند و او دست خالي و نااميد نزد دوستانش بازگشت. گفتند: «خب، بگو ببينم، جامه را چند فروختي؟»
گفت: «به همان بهايي که خريده بودم!؟»
گذشتن از گناه
مردي را به جرمي نزد حاکم بردند تا او را به مجازات رسانند. حاکم فرمان داد: «بيني او را سوراخ کنيد تا تنبيه شود.» مرد که شوخ طبع و خوش زبان بود، به التماس افتاد و گفت: «قربانت شوم! بيني من دو سوراخ دارد و به سوراخ سوم نيازي نيست!» حاکم خنديد و از گناه او گذشت.
منبع:مجله خانواده سبز شماره 224.