من توي مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عمليات. مجبور بودم بمانم به يك عده آموزش بدهم.قبل از رفتن، مهدي قول داد كه موقع عمليات زنگ بزند كه بروم. يك شب زنگ زد و گفت «به بچه هايي كه آموزششون مي دي، بگو اگه دعوتشون كرده ن، اگه تحريكشون كرده ن كه بيان منطقه، اگه پشت جبهه مشكل دارن، برگردن. فقط اون هايي بمونن كه عاشقن.»شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت «زنگ زدم براي قولي كه داده بودم. ولي با خودم نمي برمت.»
اسم خيلي از بچه ها را گفت كه يا برگردانده يا توي كرمانشاه جا گذاشته.
گفت «شناسايي اين عمليات رو بايد تنها برم. به خاطر تكليف و مسئوليتم. شما بمونين.»فردا غروب بود كه خبر دادن مهدي و برادرش، تو كمين، شهيد شده اند. نفهميدم چرا هيچ كس را نبرد جز برادرش.
منبع: آیه های ظهور
یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد...
نثار شادی روح شهداء و امام شهداء صلوات ...