0

قرآن و ادب فارسی

 
azadeh_69
azadeh_69
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 649
محل سکونت : اصفهان

قرآن و ادب فارسی

قرآن و ادب فارسی

 

و چنین گفت خدا

و چنین گفت خدا: «پسرم ابراهیم! پدرت بت ساز است!!

می تراشد بت ها، از چوب هوس یا که از آهن زرد یا که از جاه و مقام

همه بت‌های دروغ، پرفریب و نیرنگ می‌فروشد همه را در بازار گناه، در سراشیبی شک، در خیابان ستم، کوچه‌های بن بست. پسرم، ابراهیم! تو چه در دل داری؟»

گفت: «خدا! در دلم جای تو هست؛ گل‌هایت، همه شب می‌بویم؛

نقش نقش قلمت همه جا می‌بینم آواز تو را می‌شنوم… چه کنم؟ پدرم سرگرم است

به بازیچه‌ی خویش به عروسک‌های بزرگ، به دو صد نقش بر آب،

پدرم تنهاست با همه مردم شهر؛ همگی، یاد تو را گم کردند چه توان کرد خدا؟!»

گفت: «ای نوگل من! از شجاعت، تبری دوش بگیر به عبادت‌گه شهر برو راهی شو جز من، بشکن. همه را خرد بکن. مردمان دربندند؛ بندها را بگسل. تا توانند بیایند سویم؛ سوی من، سوی پدر.»

 

«آی بت‌های عزیز! مردی از قافله نور می‌آید تبری بر دوشش، اوست ابراهیم.» بت‌ها ترسیدند همگی جمع شدند، نیرنگ زدند:

«ابراهیم بیا بت‌ها را بنگر؛ چه زیبا، چه ظریف!»

گفت: «خداست زیبایی.»

دیگری کیسه‌ای از زر به پایش ریخت؛ استوار گام گذاشت .

«آی ابراهیم! تو بسی با هوشی و بسی شایسته‌ی فرمانداری»

صلح به اتمام رسید، جنگ آغازید.

تیغ‌ها از همه سو بر ابراهیم، چه کند ابراهیم؟ نام او چاره کند!

بت‌ها همه با نام خدا خرد شدند؛ همه خاموش شدند؛ از نفس افتادند.

 

چشم‌ها، کاسه‌ی خون دست‌ها بر شمشیر، عقل‌ها دیوانه

«چه کسی بازی ما را بگسست؟ خواب ما را آشفت؛ آه!‌بت‌ها مان،…

تو چنین کرده‌ای ابراهیم؟!»

گفت ابراهیم: «آی انسان! تا به کی در قفس تنگ شوید؟! در زندان خویش بگشایید؛

بر بلندای سرو بنشینید؛ پرواز کنید، بر لب معرفتش سبز شوید.

چشم باز کنید؛ او در گل سرخ است هنوز؛ در صفای دل آب؛ فصل بهار؛

همه جا هست هنوز…»

«شعر می‌گوید، این جوان شعر می‌گوید… دین ما بازی نیست، جای شعر این جا نیست.

او پرخطر است. همه در یاری بت… آتشی ساز کنید. بسوزانیدش!»

 

آتشی سوزان است؛ یک جهنّم درّه؛ آتش کیفر و خشم؛ آتش جهل و غرور .

«آی ابراهیم!… خواهی سوخت. معذرت خواهی کن. سجده‌ای بر بت کن.»

«هرگز، هرگز!» و اینک سخت است؛ آسمان دل نگران و زمین پر داغ است. ای خدا کاری کن!… جبرئیل آمد… «ای جوان! دستم گیر تا زآتش برهانم جانت.» همگی منتظرند… «هرگز، هرگز… یاورم جز او نیست… هرگز» «چه خدایی دارد، ابراهیم»

و خدا خوشحال است؛ و خدا خشنود است؛ و خدا مسرور است؛ که چنین بنده‌ای‌است در بندش «آتش گل شد.»

و چنین گفت خدا: «پسرم، ابراهیم»!

پل ارتباطی:     azadeh_mail@yahoo.com 

 

             
       هرگز بر روی زمین با ناز راه مرو که تو نمی توانی زمین را بشکافی و قامتت به بلندی کوه ها نخواهید رسید.

    قران کریم         

 

 

یک شنبه 4 مهر 1389  12:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها