اما همه چيز همان طور خوب و آرام باقي نماند. اتفاقي افتاد كه باعث شد ترس و نگراني، جايگزين شادي و خوشبختي آنها شود. ولي خوشبختانه، آنها باز هم توانستند به بهترين شكل از اين مانع بگذرند و زندگي شيريني براي خود بسازند.
***
روزي كيت كمي ديرتر از خواب بيدار شد، چشمانش را باز كرد و دنبال ساعتش گشت. ميدانست زياد خوابيده است و ممكن است ديرش شود، اما نميتوانست ساعت را پيدا كند. از جايش بلند شد و در رختخواب نشست. دوباره روي ميزش را نگاه كرد، اما اين دفعه ساعت را ديد و فهميد چقدر ديرش شده است. ترسيد و با عجله براي رفتن به محل كار از جايش پريد.
اما وقتي از رختخواب پايين آمد دردي مبهم در پايش احساس كرد. كمي نشست و سعي كرد با ماساژ دادن درد را آرام كند. اما حالتي عجيب بود كه نه با ماساژ بهتر ميشد و نه با نشستن. كيت هم نميتوانست بيشتر از اين وقت بگذارد تا همين لحظه هم خيلي ديرش شده بود. براي همين سريع لوازمش را جمع كرد و سوار ماشين شد تا هر چه زودتر به محل كارش برسد. اما هنگام رانندگي وقتي ميخواست بپيچد يا دور بزند، متوجه شد بخشهايي از خيابان را نميبيند و همين حالت او را بيشتر ترساند. در محل كار هم چند حالت متفاوت و غيرطبيعي ديگر را تجربه كرد. بنابراين همان شب با جيمي صحبت كرد تا هر چه زودتر با هم به پزشكي متخصص مراجعه كنند.
چند روز به همين صورت گذشت تا بالاخره روزي كه بايد به مطب پزشك ميرفتند از راه رسيد. كيت همراه همسرش در مطب نشسته بودند و پزشك آزمايشات و معاينات لازم را انجام ميداد. با اينكه آنها هر دو نگران بودند، اما سعي ميكردند به يكديگر آرامش بدهند. جيمي دست كيت را گرفته و منتظر پاسخ دكتر بود. بالاخره پزشك نتيجه نهايي را پس از چند ساعت اعلام كرد، كيت به بيماري اماس مبتلا شده بود!
وقتي دكتر اين خبر را به آنها گفت، ترس و وحشت تنها چيزي بود كه در نگاهشان ديده ميشد. كيت از اين بيماري چيز زيادي نميدانست غير از اينكه ممكن است فلج شود و تا پايان عمر با معلوليت زندگي كند. او از برخورد جيمي و خانوادهاش ميترسيد. تصورش اين بود كه پس از اين يا بايد تنها زندگي كند يا حرفهاي ناخوشايند آنها را بشنود. البته كيت هميشه به همسرش اعتماد داشت ولي از برخورد خانواده او ميترسيد.
پزشك به كيت و همسرش گفته بود ممكن است گاهي پاهاي كيت كمي ضعيف شود يا چشمهايش نتواند خوب ببيند. اما به آنها اين اميد را نيز داده بود كه شايد هيچ يك از اين اتفاقات نيفتد. پزشك فقط تاكيد كرد شيوه زندگيشان را تغيير دهند و نگراني و استرس را از كيت دور كنند. اما كيت كه حسابي ترسيده بود، فقط گريه ميكرد و از آيندهاي نامعلوم و مبهم نگران بود. چند روزي به همين صورت گذشت تا بالاخره كيت و همسرش تصميم گرفتند جريان را به خانواده جيمي بگويند. كيت انتظار داشت مادر شوهرش گريه كند و كيت را عامل بدبختي پسرش بداند. او فكر ميكرد الان خواهرها و برادرهاي جيمي از كيت دور ميشوند و او را تنها ميگذارند.
اما وقتي آنها از بيماري كيت مطلع شدند، واكنشي متفاوت نشان دادند. مادر شوهرش وقتي موضوع را فهميد از جيمي خواست زمان بيشتري را به كيت اختصاص دهد و همراه او بماند.
او به پسرش گفت: «كيت الان بيشتر از هر وقت ديگري به تو نياز دارد، پس او را تنها نگذار.»
او همچنين براي خوشحال كردن كيت، آخر هفته يك جشن كوچك ترتيب داد و همه بچههايش را نيز دعوت كرد. او دوست داشت حالا كه كيت ناراحت و نگران است، دقايقي شاد برايش فراهم كند.
روز مهماني فرارسيد و همه خواهرها و برادرها همراه با كيت و همسرش در باغچه كوچك خانه مادري دور هم جمع شدند. آنها ميخنديدند و لذت ميبردند. كيت نيز براي چند ساعتي بيمارياش را فراموش كرد و شاد و آرام همراه آنها خنديد. اما ديگر خيالش راحت شده بود كه خانواده همسرش او را به دليل بيمار بودنش كنار نميگذارند. حالا كيت مطمئن بود وجود خود او براي آنها مهم است و به همين دليل با اطمينان و آرامش بيشتري زندگي جديدش را شروع كرد.
زهره شعاع