اما او آرام آرام به گوشهاي خزيد. جايش مثل هميشه خالي بود. هنوز يخش آب نشده بود.
وقتي چاي خواست، بعضي از دوستان قديم برايش سري تكان دادند، او اما بيتفاوت فقط نگاهشان كرد. انگار آنها را نميشناخت. تا نشست چاي هم آماده بود. بخار چاي، گرمش كرد.
قندي برداشت. در چاي فرو برد، گوشه دهانش گذاشت و چاي را هورت كشيد. احساس كرد تمام بدنش يكجا گرم شد.
به عقب برگشت. هنوز نيامده بود، هنوز زمان داشت.
هرازگاهي مسافران خسته داخل قهوهخانه ميآمدند و استراحتي ميكردند و دوباره به راه خود ادامه ميدادند، او اما خستهتر از اين حرفها بود كه كنجكاوي كند و سر از كار همه در آورد.
ديگر از انتظار خسته شده بود. درخواست چاي ديگري كرد. حتما الان ميرسيد و او بايد آماده ميبود.
قهوهچي آهي كشيد و باز چاي را جلويش گذاشت و اين پا آن پا كرد كه با او حرف بزند، ولي نتوانست.
مرد دستش را دور استكان چاي حلقه كرد و از گرمايش لذت برد. اين طوري بيشتر گرمش ميشد.
خاطره سالها پيش، آن سوي بخار چاي در ذهنش زنده شد و همين ميز را كه براي قرارشان دورش نشسته بودند.
***
روبهروي هم نشسته بودند و به اطراف با ترس نگاه كرده و قرار و مدار فرارشان را تنظيم ميكردند.
فردا بهترين روز بود. همه حساب و كتابهايشان درست از آب درآمده بود، البته اگر اتفاق خاصي نميافتاد.
ديگر هيچكس نميتوانست آنها را از هم جدا كند.
حتي قهوهچي هم با آنها بود و برايشان وسيلهاي مهيا كرده بود تا از مرز رد شوند. با چشمهايشان قرار و مدار را گذاشتند و همه چيز به نظرشان حل شد.
***
دستش را از استكان پس كشيد.
آنقدر گرم شده بود كه احساس سوختگي ميكرد، ولي اين احساس از تمام وجودش بود. انگار به عقب برگشته بود، به همان روز جدايي... گر گرفته بود و تمام بدنش از هرم گرما ميسوخت.
باز هم به عقب برگشت. ابروهاي پرپشتش را بالا انداخت و با چشماني پرانتظار همه جا را پاييد.
امروز هم نيامد.
به قهوهچي نگاهي كرد. او هم شانههايش را بالا انداخت و باز هم آهي كشيد، اما اين آه اين بار از پشيماني بود.
رفت و كنار مرد نشست.
بالاخره بعد از اين همه سال تصميمش را گرفته بود و دل را به دريا زد و خواست راز دل با او بگويد.
خيلي سال گذشته بود و او بايد اين بار گران را از روي شانههايش برميداشت.
مرد گفت و گفت كه همه اين سالها انتظار را، او خراب كرده است.
به او گفت كه آن روز نتوانسته جلوي زبانش را بگيرد و حرفهايي كه نبايد ميزده را گفته است و....
وقتي سرش را بالا گرفت از حرف خالي شده بود. انگار بار گناهي را زمين گذاشته بود، اما چشمان خيسش كسي را نديد. به سمت در نگاهي انداخت.
مرد انگار كمرش خم شده باشد، داشت از قهوهخانه بيرون ميرفت.
انتظار به پايان رسيده بود.
بهاره سديري