0

داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت

 
mashhadizadeh
mashhadizadeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 25019
محل سکونت : بوشهر

داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت


 

 

داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت

 

 

 

 

 

 

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد ؟!

 

 

 

 

 

 

شیوانا در حالی که سعی می‌کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند، از زن قضیه را پرسید...

 

 

 

 

 

 

زن گفت: این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمت‌کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می‌زند.

 

 

 

از بس شب و روز کار می‌کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه‌ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می‌رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی‌کنیم و سعی می‌کنیم با فاصله از او حرکت کنیم.

 

 

 

ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم؟!!

 

 

 

 

 

 

شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید: این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می‌کردید؟

 

 

 

دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند.

 

 

 

زن نیز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد!

 

 

 

به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟!!

 

 

 

 

 

 

ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم؟!!

 

 

 

 

 

 

شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه‌اش زد و به او گفت: ای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختر بی‌ادب و مادر گستاخش می‌گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم، دیگر سراغ شما آدم‌های بی‌ادب و زشت طینت نمی‌آمدم و همنشین اشخاصی می‌شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند...

 

 

 

 

 

 

پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت: اگر این حرف را بزنم دلشان می‌شکند و ناراحت می‌شوند!

 

 

 

مرا از گفتن این جواب معاف‌دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان‌ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم!

 

 

 

پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد.

شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان‌ها و دشنام‌ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند...

    حمید.bmp

 

 

شنبه 3 مهر 1389  10:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها