جرالدین دخترم!ازتودورم،ولی یك لحظه تصویرتوازدیدگانم دورنمی شود.اماتوكجایی؟درپاریس،روی صحنه تئاترپرشكوه شانزده لیزه...این رامی دانم وچنان است كه گویی دراین سكوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت رامی شنوم.شنیده ام نقش تودراین نمایش پرشكوه،نقش آن دخترزیبای حاكمی است كه اسیرخان تاتارشده است.جرالدین!درنقش ستاره باش،بدرخش،امااگرفریادتحسین آمیزتماشاگران وعطرمستی آورگل هایی كه برایت فرستاده اند،تورافرصت هوشیاری داد،بنشین ونامه ام رابخوان...من پدرتوهستم.امروزنوبت توست كه صدای كف زدن های تماشاگران،گاهی تورابه آسمانهاببرد.به آسمانهابرو،ولی گاهی هم روی زمین بیاوزندگی مردم راتماشاكن.زندگی آنان كه باشكم گرسنه،درحالیكه پاهایشان ازبی نوایی می لرزدهنرنمایی می كنند.من،خود،یكی ازایشان بودم.
جرالدین دخترم!تومرادرست نمی شناسی.درآن شب های بس دور،باتوقصه های بسیارگفتم،اما
غصه های خودراهرگزنگفتم.آن هم داستانی شنیدنی ست.داستان آن دلقك گرسنه كه درپست ترین صحنه های لندن،آوازمی خواندوصدقه می گیرد،این داستان من است.من طعم گرسنگی راچشیده ام،من دردنابسامانی راكشیده ام وازاینهابالاتررنج حقارت آن دلقك دوره گردكه اقیانوسی ازغروردردلش موج می زند،اماسكه های صدقه آن رهگذر،غرورش راخردنمی كندرانیزاحساس كرده ام.بااین همه زنده ام واززندگان،پیش ازآنكه بمیرند،حرفی نبایدزد.داستان من به كارنمی آید،ازتوحرف بزنم.به دنبال تونام من است،چاپلین.جرالدین دخترم،دنیایی كه تودرآن زندگی می كنی،دنیای هنرپیشگی وموسیقی ست.نیمه شب،آن هنگام كه ازسالن پرشكوه تئاتربیرون
می آیی،آن ستایشگران ثروتمندرافراموش كن،ولی حال آن راننده تاكسی راكه تورابه منزل
می رساندبپرس.حال زنش رابپرس واگرآبستن بودوپولی برای خریدلباس بچه نداشت،مبلغی،پنهانی درجیبش بگذار.به نماینده خود،درپاریس دستورداده ام،فقط وجه این نوع خرج های تورابی چون وچرابپردازد،امابرای خرج های دیگرت،بایدبرای آن صورتحساب بفرستی...دخترم جرالدین،
گاه وبی گاه بامترو واتوبوس،شهررابگرد،مردم رانگاه كن،زنان بیوه،كودكان یتیم رابشناس.من هم ازآنهاهستم.توواقعایكی ازآنهاهستی،نه بیشتر...وقتی به هرمرحله ای رسیدی كه خودرابرترازتماشاگران خویش بدانی،همان لحظه،تئاترراترك كن وباتاكسی،خودرابه حومه پاریس برسان.من آنجاراخوب می شناسم.
آنجابازیگران همانندخویش راخواهی دیدكه از
قرن هاپیش،زیباترازتو،چالاكترازتوومغرورترازتوهنرنمایی می كنند،امادرآنجاازنورخیره كننده نورافكن های تئاترشانزده لیزه خبری نیست.نورافكن كولی ها،تنهانورافكن ماه است.نگاه كن،آیابهترازتوهنرنمایی نمی كنند؟اعتراف كن،دخترم،...همیشه كسی هست،كه بهترازتوهنرنمایی كندواین رابدان كه هرگزدرخانواده چارلی چاپلین،كسی آنقدرگستاخ نبوده است كه یك كالسكه ران یایك گدای كناررودسن،یاكولی هنرمندحومه پاریس راناسزایی بگوید...دخترم جرالدین،چكی سفیدبرای توفرستادم كه هرچه دلت می خواهدبگیری وخرج كنی،ولی هروقت خواستی دوفرانك،خرج كنی،باخودبگوسومین فرانك،ازآن من نیست.این مال یك مردفقیرگمنام باشدكه امشب،به یك فرانك احتیاج دارد.جستجولازم نیست.این نیازمندان گمنام رااگربخواهی،همه جاخواهی یافت.اگرازپول وسكه برای توحرف می زنم،برای آن است كه ازنیروی فریب وافسون پول،این فرزندشیطان،خوب آگاهم...من زمانی درازدرسیرك زیسته ام وهمیشه وهرلحظه برای بندبازانی كه برروی ریسمانی بس نازك ولرزنده،راه
می روند،نگران بوده ام.امادخترم،این حقیقت رابگویم،كه مردم،برروی زمین استواروگسترده،بیشترازبندبازان ریسمان نااستوارسقوط می كنند.دخترم جرالدین!پدرت باتوحرف
می زند.شایدشبی،درخشش گرانبهاترین الماس جهان تورافریب دهد.آن شب است كه این الماس،آن ریسمان نااستوارزیرپای توخواهدبودوسقوط توحتمی ست...روزی كه چهره زیبای یك اشراف زاده بی بندوبارتورابفریبد،آن روزاست كه بندبازی ناشی خواهی بود.بندبازان ناشی،همیشه سقوط
می كنند.ازاین رو،دل به زروزیورمبند.بزرگترین الماس این جهان،آفتاب است كه خوشبختانه برگردن همه می درخشد.امااگر،روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی،بااویكدل باش وبه راستی،اورادوست بدارومعنی این را،وظیفه خود،درقبال این موضوع بدان.به مادرت گفته ام كه دراین خصوص،برای تونامه ای بنویسد.اوبهترازمن،معنی عشق رامی داند،اوبرای تعریف عشق كه معنی آن یكدلی ست،شایسته ترازمن است.دخترم!هیچ كس وهیچ چیزرادراین جهان نمی توان یافت كه شایسته آن باشدكه دختری ناخن پای خودرابه خاطرآن،عریان كند...برهنگی،بیماری عصرماست.به گمان من،تن توبایدمال كسی باشدكه روحش رابرای توعریان كرده است.
چارلی چاپلین-پدرتو