تبيين برخي انديشه هاي کلامي، زمينه ساز ورود مساله«مقدمه واجب» در علم اصول فقه در قرن پنجم گرديد. فقيهان، با استفاده از آراي فقهي بازمانده از سده هاي متقدم، به تحليل گزاره هاي ديني که در آنها به واجبات و مقدمات آنها اشاره شده بود، پرداختند. تمايز ميان اقسام واجب و اموري چون «شرط» و«سبب»، نتيجه اين تحليل بود. اگر چه در باب مقدمه واجب، از همان ابتدا بين فقهاي اهل سنت و اماميه اختلاف نظر وجود داشت، اما گسترش اين بحث در علم اصول فقه، مرهون تلاشهاي فقيهان اماميه است. اين گسترش به اندازه اي بود که سبب شد ثمره عملي آن مورد نقد قرار گيرد و به عنوان مساله اي بي فايده يا کم فايده تلقي شود. مقاله حاضر با رويکردي تاريخي بر روند طرح و گسترش اين مساله در علم اصول فقه، به تحرير محل نزاع پرداخته و اختلاف ميان فقها را بررسي مي کند. سرانجام، با انتخاب برخي از آراي فقهي در سده هاي متقدم، ميانه، متاخر و معاصر، کاربرد «مقدمه واجب» را در تحليل هاي فقهي مربوط به مسايل فردي و اجتماعي، نشان مي دهد.