پاسخ به:مقالات همايش بين المللي انديشه هاي جهاني مولانا جلال الدين محمد بلخي
14: انسان كامل از تجلي تا حلول
|
شنبه اي رقيه |
همايش بين المللي انديشه هاي جهاني مولانا جلال الدين محمد بلخي 1388;آبان 1388(1) |
کلید واژه: انسان كامل، تجلي، عشق، فنا، استغراق، شطحيات، اتحاد، حلول |
خلاصه:
انسان، علت غايي عالم آفرينش است. هر چند به صورت ظاهر در مرحله آخر آفرينش قرار گرفته است ولي به حسب معني، نخستين خلقت است، زيرا مقصود از آفرينش، ظهور صفات و افعال الهي است و انسان مظهر اين ظهور است. به اعتقاد مولانا، اگرچه در ظاهر ميوه از درخت پديد مي آيد، اما مقصود اصلي از درخت، ميوه است. نيز در مورد انسان اوست كه علت نهايي و ثمره آفرينش است. اين انسان كه علت غايي آفرينش است، محل تجلي صفات و اسما و افعال حقيقت مطلق است، اما دريغا كه در تكاپوي زندگي مادي از لطيف ترين حقيقت روحاني خويش غافل گشته و مرآت ضميرش كه تماشاگه جلوه هاي سرمدي بود، از غبار تعينات مادي، پوشيده گشته است:
عشق خواهد كين سخن بيرون بود آينت داني چرا غمار نيست
آينه غماز نبود چون بود زآن كه زنگار از رخش ممتاز نيست
زدودن اين غبار، نتيجه شور و شوقي است كه آدمي در رهايي از خود و نيل به عالم ملكوت دارد. با اين شوق رهايي چنان در عرصه كشاكش تعينات نفس و جان، هم سو با جان به مقابله با نفس برمي خيزد كه به مرحله فنا و بي خودي دست مي يابد تا اين كه قبل از آن كه بميرد و قالب تن را رها كند، وجود را با هر چه در آن است از جسم و جان به پرواز در مي آورد و مصداق اين حديث مي گردد:
«موتوا قبل ان تموتوا»
مولانا نيز با طرح داستان هايي چون بازرگان و طوطي و ... نشان مي دهد كه غايت سلوك عارف همين مرگ ارادي است. اين همان فناي در وجود معشوق است كه اتصال را براي او ممكن مي سازد. در اين مقام است كه سالك به شهود مي رسد و آن چه مي بيند و مي شنود و انجام مي دهد در حقيقت به حق است نه به خود. به نوعي استغراق مي رسد كه ناشي از حيرت عارف از مشاهده جلال حق است.
رو كه بي يسمع و بي يبصر توي سر توي چه جاي صاحب سر توي
در اين مقام اگر عارف بخواهد غوغاي درونش را بازگو كند از آن جايي كه درك اين عالم بي متنها وراي حد آدم خاكي است و فقط عارف كامل آن را درك مي نمايد، سخنان او صورت شطحيات بخود مي گيرد وگرنه از ديد مولانا، نغمه اي كه در درون انسان كامل است، انعكاس نغمه حق است و سخن حلاج در حقيقت آواي مرتعش تارهاي وجودش بود، وجودي كه بي خودي را تجربه مي كرد، او نبود، حق بود.
برمن از هستي من جز نام نيست در وجودم جز تواي خوش كام نيست
به اعتقاد مولانا آن چه در اين كمال، عارف بدان مي رسد، استغراق در ذات حق است نه حلول زيرا در اين مرتبه عارف به حق مي پيوندد، جز به كل مي رسد نه آن كه كل گردد يا حق گردد.
|
شنبه 26 فروردین 1391 2:07 PM
تشکرات از این پست