حالا که حاجی به جبهه آمده است آیا مثل او به خانواده رزمنده ها می رسند یا نه؟ نمی دانم.
« جنگ که شروع شد، محصل بودم. اشتیاق حضور در جبهه آرام و قرار از من گرفت. بالاخره به حضور حاجی رسیدم: «می خواهم به جبهه بروم». با اولین کاروان به جبهه غرب اعزام شدم. گاهی فکر می کردم که در غیاب من به خانواده ام چه می گذرد. وقتی مدت ماموریت تمام شد و به مرند بازگشتم، دیدم که جای هیچ گونه نگرانی نبوده است. حاجی چند بار خودش به خانه ما آمده بود. چندین بار برادران جهادگر را برای رفع مشکلات احتمالی به خانه ما فرستاده و هدایایی داده بود. این کارهای حاجی باعث شد که دیگر خیالم از طرف خانواده راحت باشد و اشتیاقم برای جبهه افزون تر. مدتی بعد دوباره رهسپار جبهه بودم...»
با این که آن همه به خانواده های رزمنده ها می رسید، خودش هرگز از بیت المال استفاده نمی کرد. «اواخر اسفند 1365 بود که با خانواده، راهی خانه حاجی شدیم. هوا بسیار سرد و چند درجه زیر صفر بود. بالاخره به خانه حاجی رسیدیم. بعد از دقایقی بعد متوجه شدیم که اتاق خیلی سرد است. نشستن در اتاق، بسیار مشکل بود. بالاخره به حرف آمدم. «حاجی! اتاق شما خیلی سرد است» مثل اینکه حاجی میلی به دادن پاسخ نداشت. دوباره پرسیدم. اصرار کردم. با بی میلی و خیلی عادی گفت: «چند روزیست که نفت نداریم.» و این در حالی بود که همه اموال و امکانات جهاد سازندگی در اختیار ایشان بود...»
«هرگز از امکانات بیت المال استفاده نمی کرد. حتی وقتی روزهای پنج شنبه برای زیارت مزار شهدا به «باغ رضوان» می رفت، از دوچرخه استفاده می کرد و گاهی هم پیاده می رفت. بالاخره تصمیم گرفتم از حاجی بپرسم.
ـ شما که می توانید از خودرو استفاده کنید، چرا با دوچرخه یا پیاده به باغ رضوان می روید؟
وقتی پاسخم داد، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
ـ من ثواب این عمل را برای خودم می خواهم یا برای دیگران؟
حاجی این سوال را از من کرد. «البته که برای خودتان می خواهید» این جواب من بود.
ـ پس وقتی ثواب عمل را برای خودم می خواهم، چگونه می توانم از خودرویی که جزو بیت المال مسلمین است، استفاده کنم.»
«حاجی نه تنها از اموال و امکانات بیت المال استفاده نمی کرد، بلکه هر چه از مال دنیا داشت، در راه خدا انفاق می کرد.
اوایل ازدواجمان از مال دنیا یک فرش شش متری داشت، روزی به من گفت: «تصمیم گرفته ام این فرش را تبدیل به احسن کنم؟» نمی دانستم چگونه می خواهد فرش را تبدیل به احسن کند. آدم فکر می کند، شاید می خواهد فرشی بهتر از آن بگیرد.
ـ چگونه می خواهی تبدیل به احسن کنی؟
ـ می خواهم به نیازمندی ببخشم، نظر تو چیست؟!
گفتم: «حرفی ندارم، موافقم»
ـ این حرف میان من و تو و خدایمان بماند.
حسن رضایت و شادی را در نگاه حاجی می دیدم. می دانستم که حاجی خوشحال است از اینکه در این کارها همراهش هستم. گفت: «می خواهم این فرش را بشویم، می خواهم تمیز باشد.» فرش را به حیاط خانه کشیدیم و مشغول شستن شدیم. در این حال مادر حاجی وارد حیاط شد: «چه کار می کنید؟» حاجی گفت: «مادر! می خواهم این فرش را بفروشم و تبدیل به احسن کنم.» مادرش پرسید: «حالا که می خواهی بفروشی، چرا می شویی؟» حاجی جواب داد: «می خواهم تمیزش را بفروشم!» داشتیم فرش را می شستیم و آیه مبارک «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...» در دلم زمزمه می شد.»
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و امواللهم ... شب عملیات است. شبی که همان متاع جان خود را به بازار عشق می آورند. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. ساعت حوالی 10 شب است. از پایگاه شهید قاضی طباطبایی به طرف محور عملیاتی حرکت می کنیم. می دانم حاجی شور و حال دیگری دارد. با این همه آرامشی در نگاهش نهفته است که پرده بر شور و غوغای درونش می کشد. حالا در درون حاجی چه می گذرد؟
ـ بهتر است برویم و غسل شهادت کنیم!
حاجی به آرامی این چنین می گوید. دیگر به روشنی می توان دانست که حاجی چه سودایی در سر دارد. می گویم: «خیلی خوب است، برویم!»
تویوتا سینه جاده را می شکافد و پیش می رود. دنبال جایی می گردیم که غسل شهادت به جای آوریم. اما جایی نمی یابیم. در دل شب، پرتو چراغی از دور به چشم می خورد. حاجی می گوید: «حتم دارم که آن جا حمام هست، برویم.» به طرف نقطه روشنایی حرکت می کنیم. وقتی به آنجا می رسیم، خنده مان می گیرد. با خط درشت بر فراز در نوشته شده است: «معراج شهدا» آیا این یک اتفاق است؟ ما دنبال جایی می گشتیم که غسل شهادت کنیم و سر از «معراج شهدا» در آورده ایم. حاجی هم خوشحال است. از نگهبان سوال می کنیم: «آیا اینجا حمام هست یا نه؟» جواب مان می دهد: «چند تا حمام صحرایی هست ولی آب سرد است.» آب سرد است. هوا هم مثل آب.
ـ اشکالی ندارد برادر!
حاجی این را با رضایت و خوشحالی می گوید. غسل شهادت را به جای می آوریم و راهی محور عملیاتی می شویم. شب از نیمه شب می گذرد. ساعت 30/1 دقیقه بامداد به پایگاه شهید «حاجی علیاری» می رسیم. انگار پایگاه خالی است. همه بچه ها عازم محورهای عملیاتی شده اند. خستگی و خواب، فشار می آورد و دیگر تحمل ندارم. می روم که بخوابم و حاجی برای تجدید وضو می رود. عادتش همین است، آخر شب وضو می گیرد و دو رکعت نماز می خواند. حاجی می رود و من دراز می کشم و خواب چشمانم را می بندد.
بیدار که می شوم، خستگی از تنم رخت بربسته است. سر حال برمی خیزم برای نماز. ناگهان حاجی را می بینم که به حال سجده بر خاک افتاده است. لحظه ای حیرت زده نگاه می کنم. حاجی هیچ حرکت نمی کند. یک لحظه آشوبی در دلم برپا می شود: «نکند حاجی را موج گرفته و شهید شده...» با دلهره به حاجی نزدیک می شوم و نگاه می کنم نه! حاجی را موج نگرفته است. پیشانی بر مهر دارد، سجاده اش باز است. شرمسار از خود، از سنگر خارج می شوم...
کربلای هشتم را پیش رو داریم. یک دفعه بین بچه های گردان خبری می پیچد: «حاجی می آید!» بچه ها با اشتیاقی خاص مژده آمدن حاجی را به همدیگر می دهند. ساعاتی پیش به شروع عملیات نمانده است. خبر می رسد که حاجی در اهواز است. بچه ها بی تابی می کنند. با خبر بازگشت حاجی، بچه ها روحیه دیگری گرفته اند. حالا حاجی چه جوری می آید، خدا می داند. بازویش به شدت مجروح شده بود و برای مداوا در مرند بود. حالا که خبر عملیات را شنیده برمی گردد. بعد از ساعتی خبر می رسد که حاجی در پایگاه شهید قاضی است. چه رازی است بین حاجی و بچه ها که این گونه آمدنش را انتظار می کشند، خدا می داند! آقا مهدی باکری هم همین طور بود. در بحرانی ترین دقایق نبرد، وقتی عطر حضور آقا مهدی در میان بچه ها می پیچید، مقاومت ها هزار برابر می شد. بعد از ساعاتی حاجی به بچه های گردان می پیوندد. بچه ها از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجد. می خواهم بروم از خود حاجی سوال کنم.
ـ آخر با این بچه ها چه کرده اید که این قدر به شما علاقمندند، که این گونه با شور و اشتیاق به عملیات می روند.
لبخندی بر لبانش نقش می بندد.
ـ ما کاری نکرده ایم، اینها تربیت شده مکتب امام حسین اند. اینها در جبهه بزرگ شده اند...
کربلای هشتم که به سر می رسد، حاجی می آید سراغم: «اسم بچه هایی را که روحیه شان بهتر از بقیه بوده و خوب جنگیده اند، برایم بنویس» سه روز بعد دوباره سراغم را می گیرد: «اسامی را نوشتی؟ هدایایی برایشان در نظر گرفته ام» اسامی را می دهم خدمت حاجی. برگ اسامی را می گیرد و می رود...
آن قدر قبل و بعد از عملیات کار کرده ام، که خستگی می کشدم. تصمیم می گیرم بروم پیش حاجی و چند روزی مرخصی بگیرم و استراحت کنم. از خط برمی گردم پیش حاجی. به حضورش که می رسم، طوری در آغوشم می کشد که گویی سال ها مرا ندیده است.
ـ چه عجب! خسته نباشید!...
با هر کلمه ای که حاجی می گوید خستگی از جسم و جانم رخت برمی بندد. حاجی پذیرایی هم می کند. آن قدر مهربانی و محبت نثارم می کند که دیگر فراموش می کنم برای چه به حضورش آمده ام. «برای عرض سلام و تجدید دیدار به حضورتان رسیده ام.»
این را می گویم و از حاجی خداحافظی می کنم. برمی گردم به خط مقدم و مشغول کارهای خودم می شوم. ساعاتی نگذشته بود که یکی از بچه ها می آید پیشم:
ـ حاجی شما را می خواهد!
نمی دانم چه کار دارد. هرچه باشد دوباره حاجی را زیارت می کنم. بلافاصله می آیم پیش اش. مینی بوس آماده حرکت است. حاجی تعدادی از بچه ها را جهت زیارت و استراحت به مشهد می فرستد. اما من نمی خواهم بروم. به حاجی می گویم: «می خواهم پیش شما باشم، می خواهم در جبهه باشم» هرچه اصرار می کنم، نمی پذیرد. با حاجی خداحافظی می کنیم و مینی بوس روانه مشهد می شود...
روز دیگر هم به زیارت می رویم. وارد حرم که می شوم، غمی دلنشین قلبم را نوازش می کند. وقتی یکی از بچه ها شهید می شود، این طور می شوم. چه می دانم، شاید خبری نیست. یکی از بچه ها می آید پیشم و بی هیچ مقدمه ای می گوید: «می دانی! حاجی هم رفت» انگار آسمان بر سرم می ریزد. آتشی از ژرفای قلبم شعله ور می شود و تمام وجودم را دربرمی گیرد. بی اختیار پلک ها فرو می افتد و گونه هایم خیس می شود: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا....