خود چنان بودی که نوشته ای. در صحنه ها می زیستی. در جبهه سنگر می زدی، در شهر مسوول بودی، در روستاها طعم شیرین خدمت و عدالت را به مجروحین می چشاندی. و با این همه، شگفت این که شنیدیم دانشجو شده ای. «بابا علی دهقان، دانشجوی رشته عمران» اما برای تو شگفت نبود، زیرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نیز به چشم مسئولیت می نگریستی. ای دانشجویی که پایان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدی، بگذار امروزیان آن صدای خونین را بشنوند:
« برادران دانشجو! امیدوارم هم چنان که در سنگر علم تلاش می کنید، خود را به ارزش های والای الهی مزین نمایید و مظاهر فرهنگ طاغوتی و بی هویتی را از محیط دانشگاه و جامعه بزدائید و اجازه بازگشت ارزش های غیر الهی را به هر شکل و عنوان ندهید که امروز هر گونه بی اعتنایی به آرمان های این مردم خیانتی نابخشودنی است.» هیچ صحنه ای از حضور تو خالی نبود. به همه صحنه ها می اندیشیدی.
در والفجر هشت مجروح شده بودی. با پیکری زخم آگین از جبهه باز آوردندت. می دانستیم که ماه ها استراحت لازم است تا زخم هایت التیام یابد. اما وقتی مراسم رژه گردان های فجر جهاد آغاز شد تو را دیدیم که پیشاپیش نیروها در حرکتی، با همان پیکر زخم آگین و قدم های زخمی.... و ما در شعف و شگفتی تو را می نگریستیم و می گریستیم. حضور در صحنه!...
هنوز مرخصی اش تمام نشده بود. خبر رسید که دارد به جبهه می رود. «آخر بنده خدا صبر می کرد مرخصی ات تمام می شد، آخر می گذاشتی بچه ها یکی دو روز پدر خودشان را ببینند، آخر...» این حرف ها پیش اهالی جبهه خریداری ندارد، این حرف ها مال اهالی دنیاست. همه بچه های جبهه این گونه اند.
حمید هم وقتی عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در این لحظات نمی خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شاید محبت پدری نگذارد در جبهه با خلوص و خاطری آرام بجنگم...»
می گفت: «از جبهه زنگ زده اند، باید بروم...» خودش که در جبهه بود، نزدیکی های عملیات به یک یک دوستانش زنگ می زد: «تنور گرم شده است!...» و ما می دانستیم که عملیات انجام خواهد شد. هرکسی کوله بار خود را می بست و رهسپار می شد. چه می دانم شاید برای دهقان هم زنگ زده اند که: «تنور گرم شده است!...»
تنور نبرد گرم شده است و دهقان باید برود. در شهر هم که بماند، آرام و قرار ندارد. کاروان کمک های مردمی راه می اندازد. بچه ها را جمع می کند و به دیدار خانواده شهدا می رود....
باز هم دهقان به جبهه می رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پیر دارد و هزار و یک کار دیگر. کسی گفته است: «وقتی شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهید نشود، آرام نمی گیرد.»
جمعه بود که به دیدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش که وداع می کرد، شور فراق شانه ها را می لرزاند. بی اختیار به یاد وداع امام حسین (ع) از اهل بیت افتادم. وقتی سوار خودرو شد، در لحظه های حرکت عکسی از سیمای خود را به یادگار برایم داد.
ـ اگر شهید شدم این عکس را بزرگ کرده و در مراسم بگذارید!....
حالا می فهمم که آن همه عجله برای سفر چه بود. حالا می فهمم که چرا عکس ات را به من دادی، حالا می فهمم ... حالا که خبر رسیده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتنی. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهید شدی حاجی؟ چطور شهید شدی حاجی؟ ... همه می دانند که پا به پای بولدوزرها پیش می رفتی. می گفتیم: «حاجی! تو بیا کمی عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را می کنند.» و تو می گفتی: « مگر ما با این راننده ها چه فرقی داریم؟ خوشا به حال اینها که بی سنگر و جان پناه خاکریز می زنند....»
چه شتابی داشتی برای رفتن حاجی! باور نمی کنم. جمعه رفتی و یکشنبه شهید شدی.
اصلاً این خبر را که می گویند، حقیقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسیده بودی که شهید شده باشی؟ «حاجی هم رفت» با این خبر کوتاه قانع نمی شوم. پرس و جو می کنم، از همه سراغ تو را می گیرم. همه چیز را می گویند. روز یکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه برای شناسایی رفته بودید. گلوله خمپاره ای فرود می آید و از میان همه فقط تو شهید شده ای. شهادتت مبارک حاجی....