سمت:مسئول تبليغات لشكر19فجر
شهادت:1361/01/02-شوش-عمليات فتح المبين

خاطره

وسط حياط مسجد مقداري خاك ريخته شده بود و دركتابخانه باز بود. نگاهي به داخل كتابخانه انداختم. حاج شير علي سلطاني گودالي حفركرده بود،اصلا متوجه من نبود.
- سلام حاجي،خسته نباشي
- سلام عليكم ورحمه الله
گودال درست شبيه يك قبربود.حتي لبه و لحد هم داشت.حاجي سرزانوهايش راتكاند وبيرون آمد،بهت زده گفتم:
- پناه برخدا،اين مال كيه؟
لبخندي زدوگفت:
- پناه بر خدا نداره مومن!قبر حقير فقير،شيرعلي سلطاني.
خيلي سعي كردم تعجبم را از او پنهان كنم. باترس و دلهره توي قبر نگاه كردم،خيلي كوچكتر از قد رشيد او به نظر مي رسيد.
وقتي حاجي شهيد شد،پيكر بي سرش را همان جا دفن كردند وشگفتا كه ان قبر براي پيكرش اصلا كوچك نبود...