شکارچي با تير و کماني در دست در بيشه اي قدم مي زد . خسته بود و عرق از صورتش مي چکيد . ايستاد ، تير و کمان را به زمين گذاشت و صورتش را پاک کرد . اطرافش را نگاه کرد . هيچ خبري از شکار نبود و حتي پرنده اي هم در آسمان پر نمي زد . زير لب غرغر کرد و گفت : " امروز روز خوبي نيست . اين همه شکار کجا رفته اند ؟ " تصميم گرفت که برگردد . ناگهان از لا به لاي علفها صدايي شنيد . تير و کمانش را به آرامي از زمين برداشت و در گوشه اي پنهان شد . با دقت گوش داد . دوباره صداي پايي را از لاي علفها شنيد . چند لحظه بعد از پشت علفهاي بلند ، آهوي زيبايي بيرون آمد . آهو غرق در دنيا و خيالات خودش بود و به دور و برش توجهي نداشت . خرامان خرامان راه مي رفت . لبخندي روي لبهاي شکارچي نشست . با خود گفت : " عجب شکاري ! نبايد از دستم فرار کند . " آرام تير را در کمان گذاشت . کوچکترين صدا کافي بود تا شکار را از دست بدهد . کمان را بالا آورد و نشانه گرفت و تير را با تمام قدرت رها کرد . تير در قلب آهو نشست . آهوي بيچاره بدون کوچکترين حرکتي نقش بر زمين شد . شکارچي بالاي سر آهو رفت ، تير را از تن او بيرون آورد . لاشه آهو را روي دوشش انداخت و در حالي که زير لب آواز مي خواند ، به سمت خانه رفت . فاصله چنداني تا خانه نداشت . شکار خوبي زده بود و احساس خستگي نمي کرد . همينطور که قدم زنان به سمت خانه مي رفت ، صداي خش خشي شنيد . ايستاد و اطرافش را نگاه کرد و با خود گفت : " شايد آهوي ديگري باشد . بهتر است سر و صدا نکنم . " ابتدا با خود فکر کرد به شکار ديگري احتياج ندارد . ولي بلافاصله تصميمش عوض شد و با خود گفت : " اين يکي را که شکار کردم ، مي فروشم و با پولش چيزهايي را که نياز دارم ، مي خرم . " شکارش را به آرامي به زمين گذاشت و تير و کمان را آماده کرد . بار ديگر صدايي شنيد . آماده بود که تير را در قلب آهويي ديگر رها کند ، اما ناگهان گراز بزرگي را روبروي خود ديد که دوان دوان به طرف او مي آمد . با عجله تير را به طرف گراز نشانه گرفت . تير بر گردن گراز نشست . اما از پا نيفتاد و در حالي که خون از بدنش جاري بود ، همچنان مي دويد ، اما اين بار خطرناک تر و وحشي تر / شکارچي تير ديگري در کمان گذاشت . شايد اين بار بتواند گراز را از پا در آورد ، اما گراز به او رسيده بود . شکارچي ناگهان سنگيني گراز را بر روي خود احساس کرد . پس از زماني درگيري ، هر دو زخمي بر زمين افتادند . خون زيادي از آنها رفته بود و ضعيف و بي حال شده بودند . شدت جراحت شکارچي و گراز به حدي بود که پس از ساعتي هر دو در کنار جسد آهو تسليم مرگ شدند . تير و کمان همچنان در دست شکارچي آماده پرتاب بود .
صحنه غم انگيزي بود . سه جسد که تا ساعتي قبل از آن زنده بودند و نفس مي کشيدند ، در فاصله کمي از هم بر زمين افتاده و مرده بودند . در همين موقع ، گرگي گرسنه به آن حوالي رسيد . بوي گوشت و خون را احساس کرد . به سمت بو رفت و چشمش به سه جسد افتاد . باورش نمي شد ، سه شکار خوب کنار هم / از ديدن آن همه غذا و گوشت ، ذوق زده شده بود و دور خود مي چرخيد . بدون هيچ زحمتي به اين همه غذا رسيده بود . با صداي بلند خنديد و گفت : " اي گرگ گرسنه بدبخت ، روزي ات رسيد . بخور . نوش جانت ." بعد فکري به ذهنش رسيد : " بهتر است امروز فقط يکي از آنها را بخورم و دو تاي ديگر را مخفي کنم . اين طوري مي توانم چند روزي از شکار کردن راحت باشم . بايد جايي براي مخفي کردن آنها پيدا کنم که کسي نتواند آنها را بخورد . اول ناهار امروز را بخورم و بعد باقي را پنهان کنم . " گرگ به سراغ جسد بي جان شکارچي رفت تا آن را بخورد . هنوز دست به کار نشده بود که پوزه اش به تير و کمان آماده در دست مرد شكارچي خورد و تير از کمان در رفت و به گرگ صابت كرد . چشم گرگ چيزي را نمي ديد . نمي دانست چه اتفاقي افتاده است . تلو تلو خوران چند قدمي رفت و کمي دورتر از آن سه جسد ، نقش بر زمين شد و آرزوي خوردن و بردن آن گوشتها بر دلش ماند . ( به نقل از کليله و دمنه )
قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست) /عنکبوت20