گروه خبرنگاران افتخاري / حسین قاسمنژاد: در شرح غزلهای امام خامنهای، ابتدا معرفی غزل صورت میگيرد و سپس برگشت معنايی به نثر روان و در ادامه نيز غزليات از نظر زيبايیشناسی و معناشناختی عرفانی و قرآنی بررسی كامل میشوند.
به گزارش خبرنگار افتخاری خبرگزاری قرآنی ايران(ايكنا)، در شرح غزلهای امام خامنهای طبق مرام معهود، ابتدا غزل معرفی میشود سپس برگشت معنايی به نثر روان برای استفاده كاربردی همه افراد ارائه میشود و در ادامه از نظر زيبايیشناسی و كاربرد فنون و صنايع ادبی در ابيات غزل يا بهصورت كلی، در كليت غزل معرفی میشوند و سپس از نظر معناشناختی عرفانی و قرآنی بررسی كامل شده و ابيات شرح داده میشوند.
غزل اول؛ «دل را ز بیخودی سر از خود رميدن است/ جان را هوای از قفس تن پريدن است * از بيم مرگ نيست كه سر دادهام فغان/ بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است * دستم نمیرسد كه دل از سينه بركنم/ باری علاج شوق گريبان دريدن است * شامم سيهتر است ز گيسوی سركشت/ خورشيد من برآی كه وقت دميدن است* سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی/ مرغ نگه در آرزوی پركشيدن است* بگرفت آب و رنگ زفيض حضور تو/ هر گل در اين چمن كه سزاوار ديدن است* با اهل درد شرح غم خود نمیكنم/ تقدير غصه دل من ناشنيدن است* آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا/ روزی «امين» سزا لب حسرت گزيدن است».
برگردان معنايی به نثر روان فارسی: دل را ز بی خودی سر از خود رميدن است ...، يعنی دل كه منشأ الهامات الهی است (بهخاطر گل روی تو) از خود بیخود شده و دوست دارد از جا بيرون بيايد. چنانچه در اثر اين فراغ، جان و روح من دوست دارد به سمت تو بيايد و از كالبد جسمم بيرون بزند. حافظ ميگويد كه «چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست، روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم».
از بيم مرگ نيست كه سر دادهام فغان ... يعنی نالههای بيقراری من از ترس فنا شدن و مرگ و نيستی نيست، بلكه اين نجواها و نالههای بيقراری من به شوق رسيدن به منزل مقصود است كه چونان صدای زنگهای كاروان نشان دهنده رسيدن به منزلگاه است، در قديم صدای زنگ و جرس كاروان نشان دهنده آبادی و نجات و حيات و زندگی بود. اين برای كسانی معنی دارد كه خود را در بيابان تنها فرض كنند. بيابان بیآب و علف و صدای كاروان يعنی چی؟ يعنی زندگی، يعنی گروهی كه به منزلگاهی در نزديكی میروند. هم گروه رحمت و نعمتند، هم منزلگاه كه سرمنشأ فيوضات و كمالات الهی است.
دستم نمیرسد كه دل از سينه بركنم ...، يعنی از طرفی دستم نمیرسد و نمیتوانم خودم از اين اشتياق زايدالوصف از جسم خاكی جدا شوم و به سمت تو بيايم با اينكه راه و علاج اين شوق و اشتياق و اين عشق به تو رسيدن و به تو پيوستن است و رسوا شدن در نظر عوام كه همان گريبان چاك كردن در فنای عشق توست.
شامم سيهتر است ز گيسوی سركشت ...، يعنی روزگار من در سياهی و تباهی و فقدان نور الهی چونان شب تاری است كه از رحمت واسعه تو روشن است (گيسو در ادبيات عرفانی رحمت دنبالهدار حضرت حق است و سرمنشأ فيوضات حق كه جزئی از كمال الهی است كه در رمز و سمبوليك بيان میشود) و ای جان و روح من فدای تو، چونان خورشيدی كه برای هر شب سياه و تاريك مژده وصل و اميد و بشارت حق است، باز آی كه آمدن تو وقت شادی و نشاط دلهاست و البته وقت بازآمدن انشاءالله رسيده است. (چون تيرگی همه جا را گرفته است) و من به آمدن تو اميدوارم. به قول حافظ شيرينسخن « در اين شب سياهم، گم گشته راه مقصود، از گوشهای برونآی ای كوكب هدايت».
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی ...، يعنی به سمت و سوی تو ای خلاصه تمامی اميدها و آرزوها و در يك كلام تمام جان و روان و همه زندگی من، روح و جانم آرزوی پرواز دارد و دوست دارد به سمت تو پرواز كند و پر بگيرد و با تو باشد كه تمام زندگی و عشق در تو خلاصه میشود.
بررسی غزل از نظر زيبايیشناسانه: |
در نگاه زيبايیشناسانه و استفاده لطيف از صنايع ادبی، در اين غزل به طور كلی صنعت متضاد، مراعات نظير، تشبيه، استعاره و ايهام و تلميحهای عرفانی و قرآنی ارائه شده است |
بگرفت آب و رنگ زفيض حضور تو ...، يعنی از فيض و بركت حضور تو در اين ظلمتكده وانفسا(دنيا)، هر كسی كه به تو نزديكتر است، بوی تو میدهد و ديدنیتر است. در واقع ديدن او ديگر دين توست كه او نور خداست و تو سرمنشأ اين نوری و هر كسی به تو نزديكتر شود، به نور نزديكتر است و هركسی كه به نور نزديكتر باشد، ديدنیتر و زيباتر است. چون نور در صورت او هم منعكس میشود. چنانكه حافظ عليهالرحمه میفرمايد «از پای تا سرت همه نور خدا شود، در راه ذوالجلال، چو بی پا و سر شوی».
با اهل درد شرح غم خود نمیكنم ...، يعنی با اهل درد (مردم گرفتار در روزمرگی، كه از عوام تا عابدان و زاهدان هم میتواند باشد) با كسانی كه مشغول خود هستند، راز دلم را برملا نمیكنم كه اين عشق الهی است و حق لايتناهی است. «هركسی از ظن خودشد يار من، از درون من نجست اسرار من»(1) و محرم راز نيستند و عشق من و قصه شيدايی دل من ناشنيدنی است. چون من به اين درد خوشم و برای ديگران آنچه كه من مینوشم و میچشم و میبينم، قابل درك نيست و چون گوش شنوايی نيست، بهتر كه خاموش باشم. حافظ میگويد كه «عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند، ای نصيحت گو خدا را، رو ببين و رو ببين».
آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا، روزی «امين» سزا لب حسرت گزيدن است، يعنی ای امين (تخلّص شاعرانه معظّمله)! كسی كه در دو روز زندگی اسير دنيای هوس شد و شيرينی گناه بر لبش نشست، بايد به فردايی انديشه كند كه روز حسرت است و مجالی برای جبران نيست و آن روز روز حسرت و دندان گزيدن است.
بررسی غزل از نظر زيبايیشناسی: در نگاه زيبايیشناسانه و استفاده لطيف از اصول و فنون و صنايع ادبی در اين غزل به طور كلی صنعت متضاد(نظير بی خود ... خود) و مراعات نظير و تشبيه و استعاره و ايهام با توجه به معانی شگرف واژگان عرفانی نظير (گيسو ... بو ... گل ... رنگ ... دل و لب) و تلميحهای ظريف عارفانه به آيات و روايات است كه در قسمت شرح و بررسی عرفانی و قرآنی ارائه میشود.
بررسی غزل از نظر عرفانی و قرآنی: دل را ز بی خودی سر از خود رميدن است، جان را هوای از قفس تن پريدن است، از بيم مرگ نيست كه سر دادهام فغان، بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است ...، دل، دل دال بر دل است و مدلول دل! دل هرچه باشد، دل است و بر همه زبانها و همه مكتبها از الهيات گرفته تا روانشناسی و تا ادبيات عرفانی به معنی جايگاه تمام الهامات معنوی و متافيزيك انسانی است و جدا از جايگاه فيزيولوژيكی كه دارد، به معنای تمام كلمه جايگاه خداست. خانه اصلی خداوند كريم در قلب مؤمن است. لذا بر حق است كه امام صادق(ع)میفرمايد «حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است» زيرا مرجع تمام فيوضات الهی است.
در دل است كه غم و غصهها جمع میشوند. آنجاست كه تدبير انديشيده میشود و حتی در انقلاب درونی بر عقل چيره میشود. به همين دليل دانشمندان و عرفای گذشته عقل را نتيجه سبكسری و سطحینگری و فرضيه و آزمون و خطا میدانستند. آنها عقل (نه به معنی عقل و هوش و ادراك كامل كه دل خود تمام اينها را در بر دارد بلكه عقل معاش و عقل زندگی جمع كن) را فروتر از عشق میدانستند زيرا عشق را منشأ قلبی و دلی میدانستند كه شرح و بيانی بر آن متصور نيست. مولانا در مثنوی شريف میفرمايد «هرچه گويم عشق را شرح و بيان، چون به عشق آيم خجل مانم از آن ...» و البته مولانا عشق را هم مجازی و رنگی و ننگی میداند و عشق اصلی را همانی میداند كه «اصطرلاب اسرار خداست»، «عشقهايی كز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود».
حال اينكه اين نور عشق به چشم هم ديده نمیشود «لا تدركه الابصار» ولی واقعيتی غير قابل كتمان در ماست كه حتی بیايمانترين انسانهای روی زمين هم نمیتوانند آن را رد كنند، يا بقول مولانا در مثنوی شريف كه «نور نور چشم خود نور دل است، نور چشم از نور دلها حاصل است، باز، نور نور دل نور خداست، كو، ز نور عقل و حس پاك و جداست، ديدن نور است آنگه ديد رنگ، وين به ضد نور دانی بی درنگ».
بلی، نور خداوند در دلهاست. حال اين دل كه منشأ تمامی الهامات الهی است و به تعريف امروز تمامی حركات و شئونات متافيزيك از آنجا سرچشمه میگيرد، از خود بیخود شده است. به چه دليل؟ به دليل روی ماه عشق! كه حتی جان شريف از شوقش قصد دارد از جان بيرون بيايد. اصولاً وقتی كه حرف دل برای عقل و عقول مادی غير قابل تحمل و باور باشد، سينه تحمل راز و سنگينی اين درد را ندارد. تا جايی كه حافظوار بايد فرياد بزند: «عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ، قرآن زبر بخوانی بر چهارده روايت».
بررسی غزل از نظر عرفانی: |
در دل است كه غم و غصهها جمع میشوند. آنجاست كه تدبير انديشيده میشود و حتی در انقلاب درونی بر عقل چيره میشود. به همين دليل دانشمندان و عرفای گذشته عقل را نتيجه سبكسری و سطحینگری و فرضيه و آزمون و خطا میدانستند |
تحمل دانايی بسيار سخت است، لذا آنانكه بيشتر میدانند، بيشتر زجر میكشند. چون دلهايشان روشنتر است و ضميرشان آگاهتر! اينجاست كه شاعر تحمل ندارد و به عشق میفرمايد كه: «جان را هوای از قفس تن پريدن است». يعنی ديگر جانم و روحم تحمل اين همه سختی و سنگينی بار دانايی و از طرفی دوری و هجران تو را ندارد. چون در اين وادی هر كسی كه مقربتر میشود، جام بلايش بيشتر میشود، «هر كه در اين بزم مقربتر است، جام بلا بيشترش میدهند».
و اين طبيعت دل است. «دل را زبيخوی سر از خود رميدن است» در ادامه مصرعی است كه میفرمايد: «خورشيد من برآی كه وقت دميدن است ...» كه اين مصرع در واقع جواب دل است. در هر غزلی گاه الهامی برای شاعر میشود و يك مصرع يا يك بيت از دست شاعر خارج است و آن پاسخ به همه رازهای قلبی است. شبيه آن است كه پدر پيری گنجی را پنهان كرده باشد و در شعری رمز كليد را گفته باشد. عرفا و شاعران عارف و عارفان شاعر ايران اصولاً بر اين پايه بودهاند و خارج نشدند. حقيقت اين است كه اين همه سوز و گداز بخاطر تو ای خورشيد من است كه رفتی و در پس ابرها پنهان گشتهای و اكنون ديگر گمانم وقت دميدنت باشد. من خواهش میكنم بيا كه وقت دميدن توست.
حقيقت اين است كه در تفسير و تبيين اشعار عرفانی شاعران هر زمان اگر به كليدها و اصطلاحات نرسيم، واكاوی اشعار و فهميدن مراد و هدف شاعر سخت است. هرچند بيان معظّمله شيرين و زبان ايشان بروز و شعرشان در عين سنگينی و متانت پر معنی و روشن است. ولی باز درك گام به گام كلام و واژگان در تعريف عرضی و طولی و متاقبت معنايی بی رموز حق امكانپذير نيست. زيرا شعر هم الهامی از جانب حق است كه از دل بر میآيد و چون از دل بر میآيد، لاجرم بر دل مینشيند.
حال اين همه درد دل و راز و نياز و در حد خروج روح و جان از قفس تن به دليل دوری تو، بهخاطر ترس از مرگ نيست، فنايی برای انسان نيست. انسان برای خداست و به سوی خدا برمیگردد و اين دردها و فريادها بهخاطر ترس از روز فراق از دنيای مادی نيست، بلكه اميدواری برای هرچه رسيدن به توست زيرا «بانك جرس به شوق به منزل رسيدن است ...» و با اين ناله زنگهای كاروان است كه افراد از فرسخها دورتر متوجه میشوند كاروان به منزل مقصود نزديك میشود. به همين دليل فرياد و عشق از سر اشتياق همواره جانكاهتر از داد جدايی است زيرا جدايی يك مرتبه اتفاق افتاد و پدر ما آدم از بهشت سقوط كرد. اين يك درد است كه مولانا ترجيح میدهد مثنوی خود را به جای بسمالله از اين درد بگويد كه چيزی جز بسمالله نيست بلكه فراتر از آن است، چون اسم اعظم در بر دارد «بشنو از نی چون حكايت میكند، وز جدايیها شكايت میكند».
و اين درد سرانجامی جز شوق پيوستن ندارد. «بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است»، زيرا تنها با پيوستن به آن روح بزرگ است كه من نفس راحتی خواهم كشيد زيرا قطرهای هستم كه از اقيانوس بیكران خود دور ماندهام و من از اويم و به سمت او باز میگردم و برای انسان و مؤمن فناء الله هيچ چيزی جالبتر از اين لحظه وصال نيست. ترس و باكی هم از مرگ ظاهری و رفتن و آمدن نيست. اين توهمی است برای عوام نه برای خواص عارفی كه مويی در راه هجران يار سفيد كردهاند.
امام جعفر صادق(ع) میفرمايد: «مرگ از نظر مؤمن شبيه بيرون آوردن انگشتری از دست يا پريدن پرندهای از قفس است» كه حافظ نيز میسرايد «دلم رميده لولیوشيست شورانگيز، دروغ وعده و قتال وضع و رنگآميز، فدای پيرهن چاك ماه رويان باد، هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز، خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد، كه تا ز خال تو خاكم شود عبيرآميز، فرشته عشق نداند كه چيست ای ساقی، بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز، پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر، به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز، فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی، كه جز ولای توام نيست هيچ دست آويز، بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت، كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز، ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست، تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز».
و اين رفتن به سوی يار تازه شيرين است زيرا در آن وادی ديگر عشق است و عشق و نه ملامتگريست كه ملامت كند و نه خطابهگريست كه خطا بگيرد. پس عارفان مست به سوی يار میروند و از اين روی مشتاقند، ولی اين مشتاقی خود را برای ديدار روی عارض آن گندمگونی كه خاتم سليمان در دستش است، دريغ نمیدارند و در بيانشان اين امر مشهود است. اصولاً عشقی نيست جز عشق بنده با خدايش. ساير عشقها اگر درست باشد، تازه به همين جا میرسيد. مثل عشق ليلی و مجنون كه مجنون سرانجام به خدايش میرسد و ليلی را تاب اين دوری سخت است و او هم رستگار میشود.
لذا ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست و اگر داد و فريادی باشد، از اشتياق است كه اشتياق بسيار سختتر از درد هجران است. چنانكه اين اشتياق سبب شد تا خداوند كريم به امر خود زليخای پيرزن نابينا را دوباره جوانترين و زيباترين زن جهان كند تا به كام دل خود برآيد. البته هنگامی كه زليخا از بتپرستی برون آمد و چونان يكتاپرستی گزيد كه امر آمد زليخا ما تو را برای بنده خوبمان يوسف جوان كردهايم چرا تمكين نمیكنی؟ بس است عبادت كه عبادتی برای زن بهتر از شوهرداری نيست. همان افضل عبادات زن و جهاد زن، نيك شوهرداری است و اين كلام معصوم(ع) است.
پس اين اشتياق دو طرفه است. يعنی از آنسوی هم حقتعالی بیتابی میكند. برای همين در كلامالله مجيد میفرمايد: «يا ایّتُها النَّفسُ المُطمَئِنّة/ارجِعی الی ربِّك راضيةً مرضيةً /فادخُلی فی عِبادی/وادخُلی جَنّتی». يعنی در يك كلام ای نفس مطمئن به سمت خدای مهربانت برگرد كه تو از او خشنودی و او هم از تو خشنود است و حالا كه خشنود هست از تو (و تو دوستش داری و او دوستت دارد) بهشت برينش ارزانی تو باد و با بندگان خاصش در اين بهشت جاودان باش.
|