به ساعتم كه نگاه كردم متوجه شدم ساعت بدنم هم درست كار ميكند، يك و ده دقيقه بعدازظهر بود و من حسابي گرسنه بودم.
به كوچه بعدي كه رسيدم، تابلوي چشمكزني توجهم را جلب كرد. فكر كردم شايد رستوران يا ساندويچ فروشياي باشد؛ با خودم گفتم: هر چه بادا باد. ميروم؛ اگر غذايي داشت، ميخورم. اگر هم غذافروشي نبود كه بايد جستجو را ادامه دهم!
كوچهاي انصافا زيبا بود. ابتدايش شيبي به نسبت تند داشت و از ميانه كوچه سر بالايياي با همان شيب، شروع ميشد. درختهاي دو سوي كوچه كه ساليان سال از عمرشان ميگذشت چون دوستاني كه به ديدار هم ميروند، سر به سوي يكديگر خم كرده بودند و برگهاي در هم فرو رفتهشان، سايهاي دلنشين بر سر عابران گسترده بودند. آن قدر از اين دست منظرهها آن هم در هوايي دلنشين در اين شهر كم ميبينيم كه دلم ميخواست آرامتر بروم تا ديرتر به آن چراغ چشمكزن برسم. اما به هر حال راهها به پايان ميرسند و به مقصدها ميرسيم.
وقتي به چراغ چشمكزن نزديك شدم، پيش از خواندن تابلو، بوي كباب به من گفت كه درست حدس زده بودم و اينجا ميشود چيزي خورد و گرسنگي را دور كرد.
چند پلهاي را پايين رفتم. داخل سالن شدم، محيط آرامي به نظر ميرسيد. كمتر پيش ميآيد كه تنها بيرون از خانه غذا بخورم. چشم گرداندم تا جاي مناسبي پيدا كنم. اكثر ميزها براي 6 يا 8 نفر آماده شده بود. فقط يك ميز 4 نفره مشتري نداشت. رفتم و يكي از صندليها را جلو كشيدم و نشستم. آرام پاهايم را زير ميز دراز كردم؛ عادتي كه از نوجواني با من همراه است. اين طوري خستگي پاهايم را در ميكنم. يكي از كاركنان رستوران سر ميزم آمد و منوي غذاها را به دستم داد و رفت.
تا برگردد، غذايم را انتخاب كرده بودم، سفارش دادم و منتظر ماندم. تا غذا را بياورند، يكي از پيشخدمتها در سينياي نان تازه، ريحان و پنير آورد و روي ميز گذاشت. بعد هم يك تنگ كوچك دوغ به اين مجموعه افزوده شد. ديدن اين صحنه، بعد از آن پيادهروي در هواي خوش بهاري حسابي لذتبخش بود. طبق عادت اين چند سال اخير، فكر كار و مشكلات زندگي را كنار گذاشته و مشغول خوردن شده بودم كه فشار دستي را بر شانهام احساس كردم.
سر برگرداندم، چشمم به 2 چشم آشنا افتاد؛ كمي مبهوت نگاهش كردم. چند ثانيه مغزم مانند كامپيوتر اطلاعات سالهاي دور را بررسي كرد. اين چشمها، آن صورت و نگاه نافذش هر لحظه آشناتر ميشد، اما نامش به خاطرم نميآمد.
وقتي با لحن آرامش صدايم كرد، من هم ناخودآگاه گفتم: پروانه.... تويي؟
مثل همان روزها خنديد و گفت: معلومه خيلي هم پير نشدي.صندلياي را جلو كشيد و كنارم نشست. كلمات راحت از گلوهامان بالا نميآمد، بيشتر به هم نگاه ميكرديم، خاطرهها در ذهنمان شكل ميگرفتند و گذشته مجسم ميشد.
چند دقيقهاي نگذشته بود كه از ميز كناري صدايش زدند؛ بلند شد و ظرف پنير و سبزي را برداشت و گفت: يالا پاشو بريم سر اون ميز!
كمي جا خوردم و مكث كردم؛ مثل قديمها گويا فكرم را خواند؛ تند و سريع گفت: امروز من خيلي خوششانسم؛ سال 60 كه يادته؛ همون مدرسهاي كه با هم رفتيم و من همونجا موندگار شدم. حالا بعد از 30 سال با كمك چند تا از معلمها بقيهرو هم پيدا كرديم و امروز بعد از 30 سال 8 نفر اينجا جمع شديم تا ياد اون روزها رو زنده كنيم.
بيشتر از اين هم توضيحي نداد و با سبزي و پنير رفت سر ميزي كه دوستانش نشسته بودند؛ يك صندلي هم برايم گذاشت و با سر و صورت اشاره كرد كه زود باش بيا!
ظرف دوغ را برداشتم؛ بلند شدم و با كمي خجالت رفتم. هر 8 نفر با روي خوش پذيرايم شدند.
نيمساعتي كنارشان نشستم؛ گاهي به حرفهايشان گوش ميدادم؛ گاهي به سال 60 ميرفتم؛ به آن مدرسه و آن روز كه با پروانه رفته بوديم آنجا و ديگر چيزهايي كه از آن سال به ياد داشتم و...
بالاخره با تشكر از همه آنها و پس از رد و بدل كردن شماره تلفن با پروانه از رستوران بيرون آمدم.
ماشيني گرفتم و به سوي دفتر كارم رفتم. در راه همراه با صداي بوقها و ترافيك به كار زيباي پروانه و دوستانش فكر ميكردم و به اينكه ما كمتر به فكر دوستيها و دوستان هستيم.
تلفن همراهم را از كيفم بيرون آوردم و شماره يكي از دوستان را كه مدتها از او بيخبر بودم گرفتم.
مریم مختاری