يكي از مديران خوشسابقه در كار و كسب، اعتقاد داشت ما در طول زندگي هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشويم با يك انتخاب مواجه هستيم. به عبارت ديگر هميشه يك سوال در برابر ماست؛ اينكه امروز چگونه باشيم؟ بر اساس اين سوال، ما هر روز ميتوانيم روحيهاي زنده و موفق و پرنشاط را برگزينيم يا اينكه روزي را همراه با ناخشنودي، ناراحتي و غم و غصه آغاز كنيم.
او خود هميشه روزش را با اين سوال شروع ميكرد و هميشه پاسخش اين بود كه ميخواهم امروز سرزنده، پرنشاط و با روحيه باشم.
اين موضوع چنان بر زندگي او تاثير گذاشته بود كه به فردي با ابعاد شخصيتي خاص و مثبت تبديل شده بود، همه دوستانش وقتي با مشكل و مسالهاي مواجه ميشدند سراغ او ميرفتند. هر وقت محل كارش را تغيير ميداد، گروه زيادي از همكارانش با او به محل جديد ميرفتند. آنها كار كردن با او را به حقوق و امكانات بيشتر ترجيح ميدادند.
اين برنامه هميشگي او بود تا اينكه يك شب اتفاق وحشتناكي برايش پيش آمد، او فراموش كرد درپشتي مغازه را قفل كند. وقتي مشغول جمعكردن پولها بود، چند دزد سراغش آمدند و براي به دستآوردن پولها او را با گلوله به سختي زخمي كردند.
خوشبختانه صداي شليكها چند نفري را به آنجا كشاند و آنها او را به بيمارستان رساندند.
دوستي كه براي عيادتش به بيمارستان رفته بود، از دكترش ميشنود وقتي او را به آنجا رساندهاند، حال بسيار بدي داشته و زنده ماندن او بيشتر به معجزهاي شبيه بوده است. وقتي آن دوست شرح ماجرا را از خودش ميپرسد، چنين ميشنود: وقتي گلولهها وارد بدنم شدند و دزدها فرار كردند، بشدت خونريزي داشتم، با خودم گفتم يا بايد تسليم شوم و بميرم يا مبارزه كنم و زنده بمانم.
به بيمارستان كه رسيدم از حرفهاي پزشكان متوجه شدم حالم وخيم است و آنها فكر ميكنند من زنده نميمانم. تنها چند جمله توانستم بگويم، به آنها گفتم هي، من هنوز زندهام پس مرا مانند يك زنده جراحي كنيد نه مثل يك مرده!
وقتي هم عمل جراحي تمام شد و بههوش آمدم، به خودم گفتم، هي پسر تو بايد زنده بماني، پس مبارزه كن. حالا هم كه زنده هستم و براي بازگشت به كارم روزشماري ميكنم.
او ادامه داده بود: هميشه فكر ميكنم اگر در زندگي من اتفاق بدي هم روي بدهد، ميتوانم نقش يك قرباني را بازي كنم يا اينكه از آن اتفاق درس بگيرم و براي زندگي بهتر از آن استفاده كنم.
حالا هم همين اتفاق افتاده و من آمادهام تا يكبار ديگر زندگي را تجربه كنم.
با مرور اين داستان، به اين فكر كردم كه چه خيل عظيمي از انسانها با اتفاقي كوچك در زندگي، خود را ميبازند و تمام درها را روي خود بسته ميبينند. فكر كردم چرا ما اينگونه به زندگي نگاه نميكنيم.
هر صبح، وقتي چشم روي جهان باز ميكنيم، بايد بدانيم خداوند فرصت ديگري در اختيار ما گذاشته است.
پس يادمان نرود از اين فرصت براي بهتر زندگي كردن، بهتر بودن و بهتر همراهي كردن استفاده كنيم.
يادمان نرود، زندگي راهي است كه بايد پيمود؛ چه بهتر كه با نشاط و سرزندگي همراه باشد.
علي مهربان