0

روباه و کلاغ(داستان)

 
masoud1138
masoud1138
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 551
محل سکونت : اصفهان

روباه و کلاغ(داستان)

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.

روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:

ای وای تو اونجایی!
می دانم صدای معرکه ای داری!
چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …


کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:

این حرفهای مسخره را رها کن!
اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.

 

روباه گفت:

ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم.

کلاغ گفت:

باز که شروع کردی!
اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.

 

روباه دهانش را باز باز کرد.

كلاغ گفت :

بهتر است چشم ببندی که نفهمي تكه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.

روباه گفت :

بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .

خلاصه ... بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.

روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :

بی شعور ، این چی بود !

کلاغ گفت :

کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تغاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد.
 

 

Mahdi is my hope

وبلاگ شیفته

 

 

پنج شنبه 25 شهریور 1389  3:47 PM
تشکرات از این پست
fatemeh81
fatemeh81
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1389 
تعداد پست ها : 168
محل سکونت : هرمزگان

پاسخ به:روباه و کلاغ(داستان)

خيلي جالب بود.ممنون

يا الله

شنبه 27 شهریور 1389  10:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها